به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: «یکی از بعدازظهرهای هر هفته، زمان دیدار و صحبت هایمان بود. زمانی که با او تماس گرفتم، توضیح دادم که میخواهم روی کتاب خاطراتش کار کنم. برای این کار لازم بود که یکدیگر را حداقل هفتهای یک بار ببینیم تا حرف هایش را ضبط کنم. در اولین مکالمه بسیار مهربان برخورد کرد و آدرس منزلش را داد. نزدیکی میدان ولی عصر، خانهای قدیمی و سه طبقه که پلههایش نفس آدم را میگیرد. اما چهره مهربان و حتی کودکانه استاد تورج به قدری روحیه و حال آدم را جا میآورد که تعداد پلههایی که شمرده بودم از یادم میرفت. بیشتر از ۹ جلسه با هم دیدار و گفتوگو داشتیم و از همه جا (همه جا؟) صحبت کردیم. حرفهای شیرین زیادی زد و خاطرات زیادی تعریف کرد. با این حال، خودش اذعان میکرد که یک سری چیزها و خاطرات را از یاد برده و فشار زیادی به مغزش میآورد تا آنها را به یاد بیاورد. حتی چند بار تماس گرفت و گفت این بار که آمدی حتماً درباره فلان و فلان موضوع بپرس و یادآوری کن که حتماً حرف بزنم و توضیح بدهم. از دست برخی همکاران قدیمی و جدیدتر خودش گله داشت و میگفت دوستیها را پاس نمیدارند. از نادانی یا کمدانی برخی شبکههای فارسیزبان هم مینالید که برای مثال سازنده برخی آهنگهایش را فرد دیگری معرفی کردهاند و به اصطلاح خودشان را آشنا با تاریخچه موسیقی پاپ و منبع آن میدانند. زمانی که از درگذشت پدر و مادرش میگفت، اشک در چشمانش گره بست و برای دقیقهای با سکوت به آن سوی پنجره اتاقش نگاه کرد. انگار که داشت خاطراتش با آنها را برای لحظهای مرور میکرد و شاید اصلاً آن دو را در آن سوی پنجره میدید.
از آنجا که زمان دیدارهایمان معمولاً ساعت یک یا دو بعد از ظهر بود، همیشه میپرسید ناهار خوردهای یا نه! در جوابم که میگفتم خوردهام، اصرار داشت که یک روز باید حتماً ناهار نخورده پیش او بروم، تا ببینم همسرش چه دستپخت خوبی دارد. از همسرش با محبت بسیار یاد میکرد و میگفت غمخوارش در تمام روزهای خوشی و سختی سالهای اخیر بوده است. با عشق از پسر کوچکش حرف میزد و میگفت امیدوار است در آینده راه او را برود. درباره نام کتاب با هم چندباری کلنجار رفتیم. من دو نام «نازی ناز کن» و»«چون آدمک زنجیر بر دست و پایم» را پیشنهاد داده بودم. میگفت اسمهای قشنگی هستند و پیشنهاد میداد که بعد از پایان کتاب باز هم روی اسم آن فکر کنیم و ببینیم عنوان دیگری را هم میتوان در این فهرست قرار داد یا نه. بعد از تایپ صحبتها و تنظیم شان، متن را به استاد دادم تا اگر میخواهد چیزی را کم یا اضافه کند، انجام دهد تا آن را برای چاپ به دست ناشر بسپارم. تغییرات اندکی با مداد روی متن انجام داد. اما کار تنظیم و تدوین متن کتاب آن قدر طول کشید که استاد از میان ما رفت. میگفت دوست دارد در روز رونمایی کتاب، دوستان و همکارانش در کنارش باشند. اما دریغ... .
حالا کتاب خاطرات تورج شعبانخانی در حالی زیر چاپ میرود و آماده انتشار میشود، که خودش در کنار خانواده و جامعه هنری نیست. اما آثاری که خلق کرده و مردم آنها را زمزمه میکنند تا همیشه ماندگار است و دلیلی برای ماندگاری نام او میشود. این کتاب که هنوز هم نامی برایش انتخاب نشده، توسط نشر افراز منتشر خواهد شد و برای من بهعنوان یادگاری هم صحبتی با هنرمند و آهنگسازی که تعدادی از ترانههای مورد علاقهام را خلق کرده بود، باقی خواهد ماند. برای من تورج شعبانخانی در ترانههایی چون نازی ناز کن، آدمک، باغچه، معما، شهر خالی، همسفر و تکیهگاه زنده است و به حیات خود ادامه میدهد.
پدرتان در کنار کارمند راهآهن بودن، صدای خوبی هم داشت و ضرب هم میزد. با توجه به این که از همان کودکی صدای ضرب پدر را در خانه میشنیدید، صدای این ضرب بود که شما را جذب موسیقی کرد؟
خیلی تأثیر گذاشت. من موسیقی را از پدرم یاد گرفتم، بخصوص موسیقی سنتی را. دشتی و ماهور و بقیه و تفاوتهای آنها را از او یاد گرفتم. بخصوص از من توقع داشت که آنها را یاد بگیرم، زیرا پایه و ریشه موسیقی به حساب میآمدند. این موضوع در سالهای بعد کمک بسیار زیادی هم به من کرد. من بهعنوان سازنده آهنگهای سنتی و پاپ شناخته شدم. در زمینه سنتی برای چند خواننده کار کردم. به یکی از آنها ترانهای در دستگاه شور عربی دادم. به ریشههای سنتی علاقه دارم. بخش اصلی آن را از پدرم یاد گرفتم و باورم این است که اگر کسی میخواهد آهنگساز خوبی در زمینه پاپ باشد، حتماً باید ریشهها را پیدا کند. یک آهنگساز پاپ باید با دستگاههای ایرانی آشنایی داشته باشد و بداند از چه آکوردهایی درست شدهاند. هر دستگاهی ترکیب مخصوص خودش را دارد، که این ترکیب آنها را از هم جدا میکند. جوانان باید این ترکیبها را یاد بگیرند. زمان کار در موسیقی پاپ، خیلی به دردشان میخورد و به کارشان میآید.
پدر خودش ضربزدن را یاد گرفته بود؟
بله. انگار توی خونش بود. جایی تعلیم ندیده بود. آواز هم که میخواند، همین حالت بود. شعر برایش خیلی اهمیت داشت. یک مدت فقط محلی مازندرانی میخواند. زمانی که برای زندگی و کار به مازندران رفته بودند، سن زیادی نداشتند. همین باعث علاقهشان به موسیقی بومی میشود. سنتیهایی را میخواند که فولکلور محلی بودند و از دل آب و خاک آنجا آمده بودند. خیلی هم قشنگ میخواند. بجز این، پدر ترکی هم میخواند. زبان ترکی را بلد بود.
با وجود این که اصلیتی شمالی داشتند؟
نه. اصلیت پدر تهرانی بود. آبا و اجدادی تهرانی بودند.
پس چطور قبل از شهریور ۲۰ از شمال سردرآوردند؟
پدربزرگم در زمان رضا شاه، بهدلیل ارتشی بودن رئیس اسکورت دولتی بود. درجه سروانی داشت. حکم کاری نظامی گرفت که از تهران به مازندران برود. در آنجا تبدیل به رئیس املاک مازندران شد. بعد از آن که تصادف و فوت کرد، پسرش جای او را گرفت که پدر من باشد. تا زمان ورود قشون روس به شمال کشور، او در این محل بود. با ورود روسها، پدرم ترسید و خانواده را برداشت و به تهران آمد. بعد از آن هم به کار و حرفه پدری دل نداد و به سراغش نرفت. یک هشت سالی بیکار بود. بعد از دیدن یکی از دوستانش که در راهآهن کار میکرد، به این محل رفت و در راهآهن استخدام شد. کار حسابداری میکرد. با وجود سابقه کم، خیلی زود به معاونت حسابداری رسید. کارش را خیلی دوست داشت و آن را خیلی خوب انجام میداد. اما هر جا که بود و هر کاری که میکرد، موسیقی همراهش بود. علاقه بسیار زیادی به موسیقی داشت و لحظهای از آن دور نمیشد. نت و زبان را خیلی زود و سریع میگرفت و میتوانست ارائه دهد. به همین دلیل، با شنیدن یک ترانه مازنی یا ترکی، خیلی زود آن را یاد میگرفت. این نکته باعث تعجب دوست و فامیل و خانواده بود. آن خدابیامرز صدای بسیار خوبی هم داشت و همیشه میخواند. اکثر مواقع ما را در خانه، یک دهان میهمان میکرد. بخصوص شب ها که تفریحی نداشتیم، شعری از دیوان حافظ را دکلمه کرده و بلافاصله پشت آن، ترانهای را که بلد بود به آن دکلمه وصل میکرد.
گرامافون و صفحه هم در منزلتان بود؟
آن زمان ما صفحه نداشتیم. سنم که بالاتر رفت و در کلاس هفتم بودم، گرامافوندار شدیم.
آن زمان کودکیتان هنوز گرام نیامده بود؟
نه. با رادیو و برنامههای آن سرمان را گرم میکردیم. البته پدربزرگم یکی از آن گرامافونها را داشت. اما بچهها خرابش کرده بودند و وقتی به من رسید، دیگر چیزی از آن باقی نمانده بود. من بچه هفتم خانواده بودم و هر چیز تا به من میرسید، اصلاً تبدیل به چیز دیگری میشد. زمان من آن گرامافون قشنگ، بهصورت یک آهن پاره درآمده بود.
اشاره داشتید که برادرتان ویولنی داشت و آن را به شما داد. رابطهتان با آن ویولن چگونه بود؟
برادری دارم به اسم منوچهر. افسر ژاندارمری بود که بازنشسته شد. حالا بیشتر کار کشاورزی میکند و باغی دارد. مرد بسیار زحمتکشی است. تمام عمرش زحمت کشید. برای همه زحمت کشید. آدمی کاری بود و سوای اعتقادات کاری، همیشه سعی داشت دستی هم در هنر داشته باشد. باشگاه ژاندارمری دست او بود. هر سال در این باشگاه، جشنهای مختلفی برگزار میشد و او با هنرمندان در ارتباط بود. حسین آقا امیری یا همان ایرج خواجه امیری، همکلاس منوچهر بود و از همان زمان با هم دوست بودند. هنوز هم صمیمی هستند و ایرج به باغ او میرود.
در خانواده ما هنر ریشه داشت و همه یک جورهایی با آن اخت بودند. اما از بین تمام آنها، من که کوچکترین بچه خانواده بودم، هنر را بهعنوان رشته اصلی و کاری انتخاب کردم. خیلی آرزوها داشتم و هنوز هم دارم و امیدوارم بتوانم بالاخره یک روزی آنها را برآورده کنم. باور خودم این است که تا حالا فقط نصف راه را رفتهام و به شناخت کامل، سواد و شعور موسیقی نرسیدهام. هر چه بیشتر کار میکنم و جلوتر میروم، احساس میکنم چیزی نمیدانم و بلد نیستم. در اصل دلم میخواهد هم کسب کنم و هم پس بدهم.
همزمان با هم؟
بله. ویولنی که منوچهر به من داد، برای خودش خریده بود. میخواست یاد بگیرد و بزند. اما فرصت این کار را پیدا نمیکرد. کار اداره اسیرش کرده بود و برایش وقت آزادی نمیگذاشت. این باعث شد ویولن را به من بدهد. یکی دو سالی جلوی چشمم بود. بهدستم میگرفتم و صداهایی از آن درمیآوردم. اما آنطور نبود که مرا آن چنان جذب خودش کند که بخواهم خودم را در آن غرق کنم. متوجه شدم به ساز علاقه دارم، ولی استعداد ویولن را ندارم. از همان کودکی و با وجود سنتیخوانی پدر، موسیقی پاپ و پاپیولار را دوست داشتم. موسیقیهای شلوغ و به روزتر جذبم میکرد. خب، سنم کم بود و طبیعی بود که به این نوع موسیقی علاقه بیشتری داشته باشم.
برای همین، احساس کردم برای شروع کار ویولنساز سختی است. یا باید یک ساز ضربی انتخاب کنم، یا سراغ چیزی مثل گیتار بروم که بدانم کدام سیم را میخواهم لمس کنم. وقتی کار با ویولن برایم مشکل شد، پولهایم را جمع کردم و یک گیتار خریدم. البته قبل از این که گیتار در دستم بگیرم، یک مدتی جاز زدم. در گروهی که عضو بودم جاز میزدم و میخواندم. همان جا ریتم را یاد گرفتم. همان ریتم زدن باعث محکم شدن موسیقیام شد. ریتم بسیار مهم است و آهنگسازانی که میخواهند کارشان را شروع کنند، باید به این نکته مهم توجه داشته باشند. ریتم یعنی اصل و پایه آن موسیقی که میخواهند کار کنند. این بسیار مهم است و باید به این مهم خیلی توجه کنند.
چرا اسم گروهتان «شوالیهها» بود؟
اولین گروهی بود که در آن کار کردم. جوان بودیم و دنبال اسمهای خاص. بعد از آن گروهی تشکیل دادم که کمتر کسی چیزی از آن میداند. گروهی بود که فرزاد آلآقا، ظهیری، فرزاد و جازیستی بهنام کورس اعضایش را تشکیل میدادند. کورس پسر یک تیمسار بود که خانهشان در فرمانیه بود. خانه بزرگی داشتند که زیرزمین بزرگ و خوبی داشت. ما در آن جا تمرین میکردیم. گروه استخوانداری بود. دو سالی با هم کار کردیم و اجراهای مختلفی در جاهای مختلف داشتیم. حتی وقتی خسرو هریتاش برای اولین بار مرا در کلوب دید، با همین گروه دوم کار میکردم. با آنها در کلوب بینالمللی میزدیم که خسرو هریتاش هم یکی از تماشاگران بود.
زمان خدمت سربازی در ساری و بعد از موفقیت ترانه آدمک، آهنگ دیگری هم ساختید و برای اجرا به خوانندهای دادید؟
شاید باورتان نشود، در بیستوچهار ساعت شبانه روز ساز در بغلم بود و شعر جلوی صورتم. در حال ساختن آهنگ تازه بودم و به این نوع زندگی عادت کرده بودم. باور کرده بودم که زندگیام همین است و باید این جوری باشد. زندگیام تبدیل به موزیسینی شده بود که عاشق این کار است و به هیچ عنوان هم نمیخواهد از آن دست بکشد. حالا چه کسی میآمد و چه کسی نمیآمد، چه کسی ترانهای میگرفت و چه کسی ترانهای نمیگرفت. من کارم را انجام میدادم. عشق به کار به قدری زیاد بود که حتی دیر ازدواج کردم، دیر بچهدار شدم. شاید خواست خدا این بود و قسمتم این بود. شاید اگر انقلاب نمیشد، ازدواج هم نمیکردم. آن زمان زندگی برایم شکل دیگری بود.
تمام وقتتان را به موسیقی اختصاص داده بودید؟
بله. اگر انقلاب رخ نمیداد شاید همه چیز شکل دیگری به خودش میگرفت. در هر صورت، خوشحالم که این همه وقت برای کار آهنگسازی گذاشتم و احساس پشیمانی نمیکنم.
پایان خدمت سربازی و بازگشت همیشگی به تهران از ساری، مصادف با مشهور شدنتان بود.
به تهران که برگشتم، زمان شروع کار بود. تلویزیون کارش را شروع کرده بود و هفتهای دو روز به آن جا میرفتم. استاد حنانه آنجا تدریس میکرد. زندگیام تبدیل به آن نوازندهای شد که شب و روز درگیر است. طوری بود که شبها ساعت چهار تازه میخوابیدم. هفت و نیم صبح هم بیدار میشدم تا کار را شروع کنم. در کل، سه ساعت و نیم میخوابیدم. اول صبح باید سر کلاس درس دانشگاه حاضر میشدم. برای یک سالی به خودم فشار آوردم. اما دیدم نمیشود به این شکل ادامه داد یا باید این راه را بروم یا آن راه را. زمانی که انصراف دادم و تحصیل را کنار گذاشتم و مشغول کار حرفهای آهنگسازی شدم، دیگر معلوم است که زندگی حرفهای یک آهنگساز چگونه است. زندگیام تبدیل شد به یک زندگی هنری که دیگر شبیه زندگی آدمهای معمولی نبود. کار آهنگسازی شروع شده بود و باید دانه دانه به هنرمندان معروف یا تازه وارد، کار میدادم. حتماً از خوانندگان تازه کار تست میگرفتم. در حقیقت، از همان ابتدای کار کمی سختگیر بودم. بارها از من پرسیده شد چرا با فلانی یا فلانی کار نمیکنم. از ابتدا عقیدهام بر این بود که آدم باید خط مشخصی داشته باشد و کسانی را انتخاب کند که به سبک کار او میخورند. کسانی را برای کار انتخاب میکردم که باور داشتم میتوانند کارهای مرا انجام دهند و توانایی اجرا و خواندن ملودیهای مرا دارند.
یعنی با آن نوع کار راحت بودند؟
بله، راحت باشند. سعیام بر این بود که کار را برایشان آسان کنم، زیرا افرادی که وارد این کار میشدند در آن ماندگار شده و در این حرفه میماندند. بحث فقط تواناییهای اجرا نیست. بحث مخارج هم هست. خوانندهای که میخواهد حرفهای شود، حتماً باید روزی یکی دو ساعت بخواند تا صدایش جا بیفتد. این کار کمک میکند تا صدایش برای مردم و شنوندگان تثبیت شود. خواندن کار ساده و راحتی نیست. کار کردن زیاد میخواهد و تلاش و ممارست. زحمت زیادی میطلبد و بسیار بسیار کار سختی است. خیلیها از من در این رابطه میپرسند. ممکن است شروع آن جذاب باشد. اما وقتی کسی بهصورت حرفهای در آن افتاده و درگیر میشود، باید تلاش بسیار زیادی به خرج دهد. چنین کسی باید خودش را حفظ کند، زیرا بالا آمدن مهم نیست. نکته مهم و اصلی این است که بتواند خودش و موقعیتش را حفظ کند. هم موقعیتش را و هم شخصیتش را.
بجز دو آهنگی که برای فریدون فروغی ساختید که او را تبدیل به خواننده معروفی کرد، آهنگ دیگری هم ساختید؟
یکدیگر را خیلی میدیدیم و قول و قرارهای زیادی هم با هم میگذاشتیم. اما هیچکدام نتیجهای نداد. یک جورهایی به هم میخورد. شاید دلیلش این بود که شکل زندگیها عوض شده بود. شروع کار هر دو ما با آهنگ آدمک بود، اما حالا شرایط تغییر کرده بود. او یک خواننده بود و من یک آهنگساز. فریدون برای خودش بندی داشت که با آنها کار میکرد و با آنها برنامه میگذاشت. من دوست و رفیق خارج از بندش بودم. ما دوست بودیم. قرار بود برایش چند آهنگ بسازم. روی دو آهنگ توافق کرده بودیم. شعر آنها را پسندیده بود. یکی از آنها مال فرهنگ قاسمی و دیگری متعلق به فرهاد شیبانی بود. این موضوع مال سال ۵۶ است. با وقوع انقلاب، این آهنگها مسکوت ماندند. در حقیقت، کار و فعالیت من راکد شد.
فکر میکنید چه شد که نشد دوباره با هم همکاری کنید؟
شاید قسمت بود.
مثلاً توقع او بالاتر رفته بود یا از جانب شما، موضوعی مطرح بود؟
نه. طفلک فریدون اهل این حرفها نبود. خدا رحمتش کند. خیلی بیریا و درویش مسلک بود. نمیدانم چه بگویم، چیز بخصوصی باعث عدم همکاریمان نشد. فقط همین مشغله کاری و زندگی و همین چیزها بود که نگذاشت باز هم با هم کار کنیم. این در حالی بود که در کنار هم بودیم و در هفته، دو سه باری همدیگر را میدیدیم. حالا که فکر میکنم، میبینم با وجود این دیدارها شرایط برای همکاری دوباره میسر نشد.
سرنوشت آن دو آهنگ چه شد؟
آن آهنگها تکمیل نشدند. وقوع انقلاب مانع از ساخت و تکمیلشان شد. اینها پروژههایی بود که قبل از انقلاب داشتیم. بعد از انقلاب تا مدتها به سراغ آن آهنگها نرفتم و به نوعی، بایگانی شدند. خب، تا سالها بعد از انقلاب ما چیزی بهنام موسیقی پاپیولار نداشتیم. این موضوع تا هفده سال طول کشید، تا بالاخره موسیقی پاپیولار پذیرفته شود. در هر صورت، اگر آن زمان فریدون میتوانست کار کند و منعی نداشت، حتماً با او کار میکردم. آدمی بود که به هر حال مستحق زندگی خیلی بهتری بود. زندگی شخصی هر کسی به خودش مربوط است. طفلک بد هم آورد.
از قرار بعد از انقلاب هم محلی هم شده بودید و بیشتر یکدیگر را میدیدید؟
بله. خانهاش تهرانپارس بود، روبهروی پمپ بنزین رسالت. من نزدیک گلبرگ در دردشت مینشستم. برای همین، زیاد یکدیگر را میدیدیم. زندهیاد بابک بیات هم همانجا در دردشت خانه داشت.
انتهای پیام