محله آخوند قزوین بین خیابانهای تبریز و مولوی قرار دارد و از شمال دیوار امامزاده سلطان سید محمد (ع) شروع میشود، محله قدیمی است و کوچههای باریکش جایی برای عبور ماشین ندارد، ماشین بهسختی از کوچهها عبور میکند، بعد از چندین بار دنده عقب گرفتن و چرخاندن فرمان بالاخره از کوچه عبور میکنم، به گِردهجای محل میرسم همانجایی که پاتوق گاه اهل محل است.
در نگاه اول چند کودک افغان را میبینم که با لباسهای سنتی، موهای ژولیده و بدون کفش در حال بازی هستند، کمی آنطرفتر مردی افغان با محاسن سفید و قدی بلند درحالیکه دو زن همراهش صورت خود را پوشانده و لباس سنتی به تن دارند از کنارم عبور میکنند، پاپوشهای زنی افغان که با چادر مشکی صورتش را پوشانده توجهم را جلب میکند، لبخندی گرم میزنم اما در پاسخ نگاهی سرد تحویل میگیرم.
رفتنش را با رد نگاهم دنبال میکنم، انگار فراموش کردهام که کجا هستم و برای چه اینجا آمدهام، اینجا «مَل آخوند» یکی از قدیمیترین و اصیلترین محلههای قزوین است که قدمتش به دوران صفویه برمیگردد، این محله روزگاری برای خودش هویتی داشت و مردم اصیل در آن زندگی میکردند، اما چه بهروز این محل آمده است که دیگر نشانی از اصالت ندارد و آثار تاریخی فراوان آن به خرابه بدل شده است.
برای بازسازی تصویری از گذشته محله دنبال فردی قدیمی میگردم، میگویند اگر دنبال قدیمیترین فرد محل میگردی بهتر است با آقای چگینی دلاک حمام آخوند صحبت کنی، برای پیدا کردنش در کوچههای محل قدم میزنم، ابتدای کوچه خانه نیمه مخروبهای است که کودکان افغان در آن رفتوآمد میکنند؛ کمی جلوتر میروم خانه سهطبقه نوسازی خودنمایی میکند، کوچه ترکیبی از خانههای سنتی حیاطدار و خانههای چندطبقه است.
پیرمردی گشادهرو که به عصایی تکیه کرده است و بهسختی راه میرود توجهم را جلب میکند، سراغش میروم تا از محله آخوند بپرسم، میگوید من خودم اینجا زندگی و در حمام کار میکردم؛ بعد از چند قدم راه رفتن نفسش میگیرد و میگوید: دیگر برایم نفسی نمانده است که صحبت کنم، حمام آخوند را نشانم میدهد و با خندهای آرام میگوید برو آنجا و ببین چه خبر است.
میگویم اتفاقاً به دنبال شما بودم تا در مورد محله بپرسم، لبخندی میزند و میگوید: «دستخالی آمدی خبر بگیری؟ پس روزی من چه میشود؟» میگویم روزی دست خداست و انشالله میرسد، میخندد و میگوید برو سراغ کارَت من حقوقی ندارم و از گفتن تاریخ محل است که گاهی کسب درآمد میکنم حتی از مشهد آمده بودند از من سؤال کنند، حالا هم باید بروم نان بخرم.
اصالتی که کمرنگ شده است
چند قدمی برمیدارد و میایستد تا نفسی تازه کند، ادامه میدهد «یعقوب چگینی هستم و حدود ۹۰ سال است که در محله آخوند زندگی میکنم» و شروع میکند به خط کردن داشتههای محله آخوند «اینجا حمام داشت، نانوایی داشت، قهوهخانه داشت، آشپزی داشت، آبانبار داشت، آخوره داشت، همهچیز داشت؛ قنات آخوند بود و همه این خانهها از آب قنات آخوند برمیداشتند»، به دیوار تکیه میدهد و میگوید دیگر نمیتوانم حرف بزنم و میخندد.
کنار ساختمانی قدیمی که به خانه محصص معروف و سر درش تابلوی «بنیاد ایرانشناسی» نصب شده است مینشیند، ساختمان با بدنه آجری دارای سه طاق نمای دوطبقه و قرینه همراه با تزیینات آجرکاری است، خانه را نشانم میدهد و میگوید: اینجا «تالار مشیرایا» است مزار ملأ خلیلا هم اینجاست.
پیش از این شنیده بودم که قدمت این بنای باشکوه که مزار ملاخلیلا و سه فرزندش در آن قرار دارد، به دوره صفویه میرسد، دانشمندان نامی چون فیض کاشانی، ملأ رفیعای واعظ و آقا رضی در این مکان تدریس میکردند، آخرین بزرگ این خانه هم استاد محصص مستشاری که هنر خوشنویسی را پس از میرعماد بزرگ در قزوین احیا و انجمن خوشنویسان را در پایتخت خطاطی ایران پایهگذاری کرده نیز تا چند سال پیش همینجا ساکن بوده است، اینجا محل درس و بحث مرحوم آخوند ملاخلیا، از دانشمندان، فقها و مفسران نامی قرآن در تاریخ شیعه نیز بوده است، همان آخوندی که میگویند این محل به نامش زده شده است.
کنار این بنای تاریخی یک نانوایی است که به اعتقاد قدیمیهای محل این نانوایی و خانه کناریاش هم جزو این بنا بوده است که بعد از تقسیم وراث از بین رفته است، برخی معتقدند خانه اصلی ملاخلیلا همین نانوایی بوده است.
پیرمرد مانند این بناهای تاریخی که زمانی برای خودشان نامی داشتند اما حالا گرد بیتوجهی بر رخسارشان نشسته است، کنج عزلت گزیده و دیگر نمیخواهد سخنی بگوید، من را به سمت حمام آخوند راهنمایی میکند و میگوید دیگر برو؛ همانجا مینشیند و به دوردستها خیره میشود.
«مل آخوند» از نگاه پیرمرد...
در نگاهش محله آخوند را میبینیم که پر رفتوآمد است، درختی تناور در گردمحله همان «سبزه جای» قدیم سایهای بر روی تختهای مربوط به قهوهخانه محل انداخته است آبی از کنار تختها عبور میکند و حوضچهای پر از آب و گلدانهای اطرافش خودنمایی میکنند؛ وزیریها، سالم لشگر، امانالله خان و نبی خان و دیگر ثروتمندان محل تکیهبر تخت زده و در حال کشیدن قلیان هستند؛ همه مردم متحد هستند و اگر عزایی رخ دهد همه محل عزادار میشوند و رفاقت و صمیمت در کار است، روز عاشورا همه در گردهجای محل جمع میشوند عزاداری میکنند.
شاید هم پیرمرد حمام وزیر را به خاطر میآورد که دیگر نشانی از آن نیست، همانجایی که معتقد بودند دو مار بیآزار کنار خزانه حمام هستند، کسی از آنها نمیترسید و آنها هم باکسی کار نداشتند، حمام سالار، حمام حاج عبدالله، حمام آخوند و حمام بلور؛ چقدر بروبیا در این محله زیاد بود و کار حمامیها پررونق بودند.
همه خودشان دام داشتند و کره و شیره در خانهشان درست میکردند، زنان هرروز کنار قنات آخوند صف میکشند و آب به خانه میبردند، حمام آخوند در میانه میدانگاه است، حلبیسازی، قصابی، آشپزخانه میدانگاه را رونق داده بودند.
کمی آنسوتر خانه امامجمعه شهیدی است، امامجمعه محبوب شهر سوار بر گاری به سمت منزلش در حال حرکت است، همه به احترام امامجمعه از جای برمیخیزند و جوانان لاتمآب داخل قهوهخانه میروند، امامجمعه دارای احترام خاصی هست حتی در زمان عروسی ساز و دهلنوازان هنگام رسیدند به منزلش دست از نواختن برمیدارند.
خانه امامجمعه شهیدی رونقی به محل داده بود این خانه قاجاری متعلق به خاندان نامدار برغانیها است که بسیاری از علما و امامان جمعه قزوین از این خاندان بودهاند، اولین نماینده مجلس قزوین در مجلس شورای ملی نیز از اهالی همین خاندان بوده است، ملامحمد تقی برغانی معروف به شهید ثالث از مجتهدین این خاندان بود که پس از شهادت او این خاندان به شهیدی شهرت یافته، حالا این خانه به مأمن ادب و فرهنگ تبدیلشده است و تابلو «خانه شهروند» بر سر در آن خودنمایی میکند اما شهروندان محل از فرهنگ به غارت رفتهشان ناراضیاند.
افغانها آدمهای بدی نیستند اما...
کاظم رستمی ۷۶ ساله که به قول خودش «پدر جَدی» در این محل ساکن بودند آن روزهای اوج را خوب یادش است و از امروز محل دلگیر؛ میگوید: همینجا چنددقیقهای بمان ببین چند تبعه افغان رفتوآمد میکنند و قدیمیها کجا هستند!
رستمی به ایسنا میگوید: پدر و مادر من هم در همین محل به دنیا آمدند، درگذشته اهالی محل همدیگر را میشناختند و به درد هم میخوردند اما الان همه غریبه هستند و افغانها محل را قرق کردهاند، ما میترسیم شبها بخوابیم؛ درست است که تا حالا هیچ بدی از آنها ندیدیم اما به خاطر اینکه شناختی از آنها نداریم احساس امنیت هم نداریم.
وی میگوید: مهمترین مسئله این است که نمیشود به همسایه اعتماد کرد، تبعه بیگانه است اگر بلایی سر ما بیاورد ما چه کنیم، نفوذ افغانها در این محله از ما بیشتر است و دیگر نباید به این محله بگویم آخوند باید بگوییم مزار شریف، قدیمیها محل را گذاشتند و رفتند ما ماندیم و غربت در محله افغاننشین چون آدم آپارتمان نشینی نیستیم.
فرهنگ افغانها با ما همخوانی ندارد
غلامرضا خلیل مکاری که در مغازه کوچکش لوازم الکترونیکی میفروشد هم از این وضع ناراحت است، او میگوید: من بچه همین محل هستم اما دیگر اینجا زندگی نمیکنم ولی نمیتوانم دل بکنم چون زادگاهم است، مثلاً آمدهام اینجا که چهارتا آشنا ببینم اما اینور را نگاه میکنم افغان و آن ور را نگاه میکنم افغان، هرکدام هم ۱۰ فرزند دارند.
وی تأکید میکند: درست است دولت از اینها پول میگیرد و باید در شهر ما زندگی کنند اما ساماندهی و نظارتی وجود ندارد، افغانها آدمهای بدی نیستند اما فرهنگشان با ما همخوانی ندارد، مثلاً برخی از افغانهای ساکن این محل برای بازیافت، زباله جمعآوری میکنند با همان دستهای سیاه میآیند نان بخرند و بهداشت را رعایت نمیکنند.
مکاری تصریح میکند: از طرفی اعتیاد در این محله زیاد است و قاچاق فروش داریم اما پلیس توجهی نمیکند، زمین ورزشی نداریم، مکانی نیز برای تخلیه زباله وجود ندارد.
انگار این محله را از روی نقشه قزوین پاک کردهاند
اکبر گروسی جوان ۳۸ ساله یکی از مغازهداران محله آخوند است، در مغازه کوچکش هر چیزی پیدا میشود از خوراکی گرفته تا دفتر و مداد، دیگر ظهر شده و مغازهاش رونق گرفته است، یکی ماست میخواهد و دیگری خیار شور، کودکان افغان نیز میآیند و با گویش و لهجه خاص خودشان خرید میکنند، اکبر میگوید شاید باورتان نشود ولی من از همین بچهها صحبت کردن به زبان افغانی را یاد گرفتم.
وی تأکید میکند: بومیهای محل رفتند و افغانها جایگزین شدهاند، اینجا اینطور شده «سه تبعه افغان و یکی ایرانی»؛ ما خودمان ۱۳ سال پیش از این محل رفتیم اما مغازهمان هست، اینجا که نمیشود بساز و بفروش انجام داد و میراث فرهنگی اجازه نمیدهد.
گروسی میگوید: قیمت زمین و خانه اینجا ارزان است همین هم باعث میشود افغانها بیایند و جایگزین اهالی شوند، این محل از همهچیز محروم است، امکانات رفاهی، تفریحی نداریم، حتی دستگاه عابر بانک نداریم و مردم برای پول باید بیایند اینجا نشود باید تا خیابان منتظری جدید یا خیابان کوروش بروند، در این محله هیچی نداریم و انگار این محله را از روی نقشه قزوین لاک گرفتند.
وی بیان می کند: فضای سبز نداشتیم اما با پیگیری روحانی مستقر در محل بهتازگی پارک تأسیس کردهاند، قبلاً اینجا موشهای بزرگ رفت و آمد می کرد و جوی آب پر از آشغال بود و نظافت نداشت که این را نیز پیگیری کردند.
اکبر به دیوارهایی که پایههای خالی گلدان روی آن نصب شده است، اشاره میکند و میگوید: اگر ایام عید به این محله میآمدید، دیوارهای همه خانههای کوچه رنگ و گلدانهای شمعدانی روی دیوارها نصب شده بود، محله رنگ و بوی تازگی گرفته بود اما کمتر از دو ماه هیچ گلدانی روی دیوارهای کوچه نماند، هرکسی رد شد دستدرازی کرد و گلدانی را برداشت حالا همه گلدانها را بردند و فقط جای میخها بر روی دیوارها ماند.
لطفاً وعده و وعید ندهید!
در حال صحبت هستم که سیدعلی اکبر موسوی که از سال ۷۰ بهعنوان امام جماعت امامزاده سلطان سید محمد فعال است را میبینم که هنگام عبور از محل با همه مغازهدارها سلام و احوالپرسی میکند و از کارگرانی که در حال سنگفرش کردند گرده جای محل هستند میخواهد که کار را سریعتر انجام دهند تا مزاحم مردم نشوند، از او درباره محله میپرسم و میگوید: مشکل محله ما را کسی گوش نمیدهد و عمل نمیکند همهاش وعده و وعید است، اینجا جای تفریحی برای منطقه نداریم و کوچههای محل باریک است و ماشین بهسختی عبور میکند تنها یک ماشین میتواند از عرض کوچه بگذرد، قرار بود که اوقاف بخشی از این منازل فرسوده را خریداری کند اما خبری نشد؛ حمام حسن آقا را هم برو ببین آنجا را میراث فرهنگی ده سال است که خریده اما رهایش کرده و حالا شده است محلی برای تجمع حیوانات موذی!
سید به سمت امامزاده میرود تا نماز ظهر را بخواند، از کوچه ها عبور میکنم؛ ترکیبی از اهالی اصیل دلسوز و افغانها و مهاجران را میبینم، اهالی دلسوزی که میخواهند محله را حفظ کند و نگران از دست رفتن تاریخ و هویت محل هستند، دخترکی افغان با نگاهی سرد از کنارم رد میشود و در ذهنم میپیچید « اینجا محله آخوند است، نه مزار شریف!»
انتهای پیام