ایسنا، از مرضیه کهرانی، نویسنده رمان «کرانه ناپدید» و مجموعه داستان «بالاتر از موجها» درباره نقش زنان در ادبیات معاصر ایران پرسیده و او با مقایسهای که بین زنان رمان «همسایهها» نوشته احمد محمود و زنان رمان «عادت میکنیم» نوشته زویا پیرزاد انجام داده، کوشیده تا به این سؤال پاسخ بدهد. مشروح یافتههای او چنین است:
بررسی زنان و جایگاهشان در داستانهای ایران از دیرباز تا حالا کار کمی نیست. نمیشود دستکمش گرفت و سرسری دربارهاش صحبت کرد اما شاید بشود خیلی کوتاه، ناخنکی زد به دو رمان مطرح و حرف زنانشان را پیش کشید و کمی مقایسه کرد زنهایی را که یک مرد، در رمانش خلق کرده و زنهایی که آفریده ذهن یک زن رماننویس است؛ زنهایی که «احمد محمود» دیده و در «همسایهها» به تصویر کشیده و زنهایی که ذهن «زویا پیرزاد» در «عادت میکنیم» را پیش چشم ما آورده.
رمان محمود، با اینکه مردانه است و رمان بلوغ حساب میشود، پر است از زن؛ زنهایی که همه در یک محیط زندگی میکنند و از عناصر اصلی رمان بهحساب میآیند. «بلور خانم» اولین زن «همسایهها» ست که باعث بلوغ جنسی خالد میشود. بلور خانم در آن محیط خشن و پر از انواع فقر، نه تحصیلاتی دارد و نه کمالاتی که او را وصل کند به دنیای بهتر. خوشگل است و تنش فقط به درد این میخورد که پسرهای جوان را به هوس بیندازد.
زنِ دیگر دنیای محمود، «بانو» است. دختری که همان زیبایی ظاهری بلور خانم را هم ندارد و فقط پی همخوابگیهای شتابزده میگردد. دختری که «صنم» با رسوایی از طویله میکشدش بیرون. صنم هم مثل بقیه زنهای این حیاط، فضول است و نه سواد دارد و نه به رشد و تعالی فکر میکند.
مادر راوی هم هست که نجیب است و آبرودار. با همهچیز شوهرش میسازد و فقر وحشتناکی را تحمل میکند. مادر راوی دریدگی سه زن قبلی را ندارد اما مفعول است و مطیع.
«رضوان» هم هست. رضوان کمی متفاوت است با زنهای این حیاط فقرزده اما تفاوتش، در میزان وقاحتش است. همسطح این زنها نیست که نشستهاند تا مردشان لقمه نانی بدهد و بخورند. دستش در جیب خودش است و کار میکند و حالا از دست حرف مردم دوباره شوهر کرده است. از دست حرف همین زنهایی که نگاهش میکنند و پشت سرش حرف میزنند و مردهایش را میشمارند. همین زنهایی که کارش را نکوهش میکنند و با خفت میگویند که رضوان مشاطه است! اما همین رضوان هم که کمی با این زنها تفاوت دارد، سروگوشش میجنبد و خودش را به کشتن میدهد و شوهرش را راهی زندان میکند.
تا اینجا، همه زنها تقریباً یکشکل بودهاند در محیطی که غیرازاین نمیتواند پرورش بدهد. «آفاق» هم هست که کمی متفاوت است. آفاق حتی از نظر ظاهری هم با بقیه زنها تفاوت دارد. بلند است و هیکلی، هیچ لوندی ندارد و بار خرج خانواده با به دوش میکشد. آفاق با روش بقیه زنهای داستان قاطی نمیشود. آفاق قاچاقچی است! شبها پارچه و اجناس دیگر قاچاق میکند و عین مردهای این محیط از پلیس و زندان و گیر افتادن هراس دارد.
تا اینجا، همه این زنها شکل همین حیاط همسایهها بودند؛ اما یک زن دیگر هم هست. زنی که باعث بلوغ عاطفی خالد میشود، زنی که مال این محیط نیست و شکل این زنها هم نیست. «سیهچشم» متفاوت است؛ آنقدر متفاوت که حتی اسم ندارد. مقامش در حد اسمهای بقیه زنها نیست. سیهچشم است و خالد که شخصیت اصلی داستان است، حتی اسم او را نمیپرسد.
سیهچشم مال این حیاط و این محیط نیست. از جای دیگری آمده که انگار زنهایش جور دیگری هستند. سیهچشم جور دیگری حرف میزند، جور دیگری لباس میپوشد، جور دیگری فکر میکند و سواد دارد. اما در داستان کمیاب است و دیریاب. زنی است که به فعالیت سیاسی علاقهمند است اما کم نقش است و زودگذر. بعد هم انگار یک رؤیا میشود، یک آرزو در ذهن خالد.
احمد محمود، انگار میخواهد بگوید در زمان و مکان «همسایهها»، سیهچشمها هم هستند؛ اما هنوز فراگیر نشدهاند. امیدوارمان میکند به بودنشان.
زویا پیرزاد اما برخلاف احمد محمود، زنهای لایه دیگری از جامعه را نشان میدهد. زنهایی که ظاهر شیکتری دارند، تمیزند و فقر مادی در همه لایههای زندگیشان رسوخ نکرده. زنهای پیرزاد اگر فقیر هم باشند؛ بیشتر فقر معنوی و محتوایی دارند.
«ماه منیر» از مردها دلبری میکند، یکعمر چشمش به دست مردش بوده و شاید جاهایی هم لغزیده باشد اما لغزیدنش به عریانی لغزشهای بانو و رضوان نیست، شیک است و امروزی. «آیه» هم همینطور بار میآید، نسخه امروزی و تر و تمیز «صنم» و «بانو» اما «آرزو» متفاوت است.
آرزو مستقل است و خرج خانواده را یکتنه به دوش میکشد. آرزو قاچاق نمیکند؛ اما باز هم کارش مردانه است. بنگاه معاملات ملکی، زمانی که پیرزاد «عادت میکنیم» را نوشت، کار بهشدت مردانهای بهحساب میآمد. البته هنوز هم خیلی زنانه نشده؛ گرچه به آن عادت کردهایم.
آرزو نجیب است و یکبار در ازدواج اشتباه کرده و حالا که در حال له شدن زیر بار سنگین این خانه اعیانی است، به عشق فکر میکند؛ نه به طویلههایی که باعث رسوایی زنها میشود. آرزو چشمش به دست هیچ مردی نیست و تازه خرج مادر پرتوقع و دخترش را هم میدهد. اصلاً رمان با صحنهای شروع میشود که آرزو رنویش را با مهارت در جایی پارک میکند که پسر زانتیا سوار نمیتواند. اسم بنگاه آرزو هم بنگاه معاملات ملکی صارم و پسر است؛ پسری که هیچوقت در زندگی صارم وجود نداشته و حالا آرزو، که مثل مادرش ترکهای و لوند نیست؛ میچرخاندش. شاید آرزو نسخه بهروز شده و نجیب «آفاق» باشد که از فیلتر ذهنی زنانه گذشته است.
در رمان «عادت میکنیم» کمتر خبری از زنهای منفعل هست. ناامیدی هست؛ اما نشستن و دست روی دست گذاشتن نه! «شیرین» زخمخورده عشق است و ناامید و متنفر از مردها اما هرزگی نمیکند. کار میکند، خوب میخورد، مسافرت میرود و خوش میگذراند. با زخمش کنار آمده و زندگیاش را بهتنهایی پیش میبرد. شیرین به آرزو هم که یک زن تنها و خسته است، کمک میکند.
مردها در رمان پیرزاد، پسزمینه هستند و زنها همهجوره، جور خودشان و بقیه زنها را میکشند. مردهای «عادت میکنیم» محو هستند و انگار فقط به درد عاشقی کردن میخورند؛ نه به درد ایفای نقشهای سنگین مردانه در جامعه. البته مرجان و مادرش هم هستند که غلت میزنند در پول پدر و همسر و بویی از دنیای زنهایی نبردهاند که مستقل هستند و باری روی دوششان سنگینی میکند.
در کل، پیرزاد زنها را رو به رشد نشان میدهد و به کالبدهای خسته امید تزریق میکند؛ امید به عشقهایی که دیرهنگام سروکلهشان پیدا میشود اما سالم هستند و باعث تعالی میشوند. امید به بازیافتن عشقهای کهنه که هیچوقت کهنه نشدهاند؛ ولی میتوانند زخمهای ناسور گذشته را ترمیم کنند.
انتهای پیام