به گزارش ایسنا، روز جمعه 29 شهریور ساعت 11پرونده یک زندگی سالم، برای آرمان غیاثی، سنگنورد کوچک بسته شد. والدینش رؤیای صعود و قهرمانیاش را میدیدند، اما سقوط از ارتفاع 8 متری، او را به کما برد. پرونده زندگی سالم آرمان بسته شد و به دنبال آن، اکثر کودکانی که شاهد لحظه سقوط بودند، از سنگنوردی خداحافظی کردند.
من یک مادرم، مادری که کفشهای سنگنوردی پسرم را برای همیشه پنهان کردم تا دیگر هوس سالن و باشگاه نکند؛ دیگر نمیتوانم جان پسرم را به دست حمایتچی بسپارم، دیگر نمیتوانم به مربیهای خوشرو و مهربان سنگنوردیاش اعتماد کنم، دیگر نمیتوانم کنار سالن بنشینم و پسرم را تشویق کنم که بالاتر برود.
شاهد فاجعهای بودم که تا زنده هستم آزارم خواهد داد، آرمان را دیدم که مثل عروسکی که از بلندی رها شده، به زمین افتاد، صدای برخورد سرش به زمین سفت و سرد سالن، بعد از 25 روز هنوز توی گوشم هست! بدن بیدفاع کوچکش که کف سالن بدون تشک افتاده، هنوز جلوی چشمم است و چشمهایش که مثل بالهای پروانه پرپر میزد یادم نمیرود!
پدر بیچاره و وحشتزدهاش که از روی نردههای کنار سالن پرید و به سمت آرمان آمد را دیدم؛ چه طاقتی میخواهد که در اوج خوشحالی از صعود فرزندت، سقوطش را ببینی! من غریبهای مهربان را دیدم که تلاش میکرد نفس آرمان را برگرداند و کیف کمکهای اولیه ناقصی را دیدم که هدیهی هیئت کوهنوردی بود!
هنوز صدای مادر آرمان که دورتر روی زمین نشسته بود و خودش را میزد میشنوم: "آرمان مامان، ببخش میترسم بیام نزدیک و تو زنده نباشی.... صدای فریادهای پدر آرمان بر سر مسئولان سالن و بعد التماسهایش برای پزشک و آمبولانسی که نبود توی گوشم میپیچد.
بچهها ترسیده و وحشتزده، با ناباوری صحنه را نگاه میکردند. النا را دیدم که پاهای مادرش را بغل کرده بود و میلرزید، کیارش با گریه دست مادرش را فشار میداد و پسر ترسیدهی من که میگفت مامان بریم خونه من دیگه مسابقه نمیدم.
و من تا پایان عمرم، شرمندهی مادر آرمانم، چون پسرم را بغل کرده بودم و خدا را شکر میکردم که او به جای آرمان نیست!
آمبولانس آرمان را برد و من تازه متوجه تشکهایی که باید بود، اما نبود شدم. تازه با خودم فکر کردم، چرا ساعت 10 مسیرها را آماده میکردند، اما شروع مسابقه 8صبح بود؟!
من یک مادرم، وجودم پر از اطمینان و اعتماد بود، وقتی از در باشگاه وارد میشدم و فرزندم را به دست مربیها میسپردم، با آرامش به خانه برمیگشتم و هرگز گمان نمیکردم آن مربیهای آرام و مهربان، حمایت فرزندانمان را به یک "کارورز" بسپرند.
دیگر به هیچ کار بلدی اطمینان نخواهم کرد، دیگر هرگز پسرم را در مسابقهای که مدتها تبلیغش را میکردند، اما روسای هیئت در خواب بیخبری از آن بودند، نخواهم برد چون هنوز صدای رییس هیئت را در تلویزیون میشنوم که گفت" این دست اتفاقات اولین نبوده و آخرین هم نخواهد بود."
من دیگر اعتماد نخواهم کرد، دست پسرم را میگیرم و به پارک میبرم تا سرسره بازی کند، اما هرگز رؤیای سنگنوردی و قهرمانی و فتح قلهها را به بهای جانش نمیخواهم، من نمیدانم که رییس هیئتها چطور میآیند و میروند، یا اصفهان در سنگنوردی حرفی دارد یا نه؟
دیگر برایم مهم نیست، اما کودکم را به دستان مربیهای سهلانگار، حمایتچیهای کارورز و روسای در خواب و از همه جا بیخبر نخواهم سپرد.
اما به شما نمایندهی محترم، میگویم که شما زبان من در مجلسی که به آن راه ندارم؛ آرمان از صحنه ورزش و سنگنوردی خارج شد، اما بچههای زیادی آن جمعه 29 شهریور ساعت 11 سرنوشت حرفهای ورزشی و زندگی روحی و روانیشان تغییر کرد و اکنون وظیفه شماست که اعتمادشان را جلب کنید و قانعشان کنید که "آرمان" نفر آخر بود. .....
نامه یکی از مادران حاضر در محل مسابقات سنگنوردی اصفهان به نماینده اصفهان در مجلس.
انتهای پیام