رضا اسماعیلی:

حسین آهی جهانی بود بی هیچ های و هیاهو

رضا اسماعیلی در پی درگذشت حسین آهی، در یادداشتی از این شاعر، پژوهشگر و گوینده رادیو نوشته است.

این شاعر در یادداشتی که در اختیار ایسنا گذاشته، آمده است:

«به نام خدا

به پرنده‌ای که در بی‌وزنی «مرگ»، در ملکوت رهایی بال و پر گشود

وزشمار خرد، هزاران بیش
 

«حسین آهی درگذشت...»، آدم‌ها گاهی با یک خبر تمام می‌شوند، و گاهی با یک خبر زندگی تازه‌ای را آغاز می‌کنند. حسین آهی اما در شمار انسان‌های بزرگی است که با «درگذشت» تمام نخواهد شد، بلکه زندگی تازه‌ای را آغاز خواهد کرد. ادیب بزرگی که به اعتبار احاطه بر علوم زمانه‌اش، به راستی و درستی شایسته عنوان «حکیم» بود. شاعر آزاده و انسان‌دوستی که با وجود فرزانگی و بزرگی، به واسطه عزت نفس و مناعت طبع، خویشتنِ خویش را از چشمِ تنگ مردم دنیادار و اصحاب زور و زر و تزویر می‌دزدید و در قبای بلند گمنامی و فروتنی روزگار می‌گذراند. و به برکت همین فروتنی، آوازه‌ای بلند و نامی سربلند یافته بود، آن‌گونه که آفرین‌گویانش بزرگان گوهرشناسی چون شفیعی کدکنی، مهدی اخوان ثالث و بهاءالدین خرمشاهی بودند.
حسین آهی، مصداق درست این شعر حکیمانه بود:
کسی کو ز دانش برد توشه‏‌ای
جهانی است بنشسته در گوشه‏‌ای‏

آری، آهی «جهانی» بود که بی هیچ های و هیاهو، آرام در گوشه‌ای نشسته بود و به زیاده‌خواهی «آدم‌های منحنی» می‌خندید. آدم‌های جاه‌طلب کوتاه‌قامتی که در نهایت جهل و تهی‌مغزی با پا گذاشتن بر شانه دیگران خود را بالا می‌کشند و کوس «اناالحق» می‌زنند!
حسین آهی به واسطه همین تجرد و وارستگی، پیش و بیش از هر چیز دیگری، هنرمندی آزاده و انسان‌دوست بود. شاعری ملول از دیو و دد که با شب‌چراغ شعر و شعور، در کوچه‌های بی پیر دنیا به دنبال انسان می‌گشت. به دنبال «آن‌که یافت می نشود»:
دی شیخ با چراغ همی ‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌ نشود، جُسته‌ایم ما
گفت آنک یافت می ‌نشود آنم آرزوست

و حرف آخر این‌که برای معرفی «حسین آهی» به نسل امروز که گوهر بی‌بدیل شعر و ادبیات روزگار ما بود، نیازی به برشمردن فهرست بلندبالای آثارش نیست. برای معرفی این دانشی‌مرد فرزانه که اکنون دریغاگوی او هستیم، همین اندازه کافی است که بگوییم:
از شمار دو چشم، یک تن کم
وز شمار خرد، هزاران بیش

با آرزوی آمرزش و آرامش برای آن جان وارسته و به حق پیوسته، این نوشتار را با زمزمه غزلی از او که به استاد پاک‌ضمیرش «مشفق کاشانی» تقدیم کرده است، به پایان می‌برم:

روشن از مهریم، خورشید جهان‌گردیم ما    
در هوای عشق امّا کمتر از گردیم ما
گرچه روشن نیست چشم روزنی از برق شوق    
کوچه‌های پرسه را، رندان شب‌ گردیم ما
تا برآییم از غبار شب به قصر آفتاب    
ذرّه‌آسا بر مدار مهر می‌گردیم ما
در لباس فقر، کوس پادشاهی می ‌زنیم    
چون نیفرازیم سر بر آسمان؟ فردیم ما
شاه مات افتاد و برشد شحنه بر اسب مراد    
بر سر خود کس چه می‌داند چه آوردیم ما
دامن پاکم به مدح شیخ و شاه آلوده نیست    
عرصه آزادگی را بی‌هماوردیم ما
حرمت مام وطن را داشتیم از مهر، پاس    
هر چه را بردند اینان، بازآوردیم ما
لالهٔ دل؛ شعله‌ور، در خون تپید از داغ عشق    
تا چراغی بر مزار خویش برکردیم ما
کاش درگیرد دمی، از دود دل‌ها آتشی    
داد؛ کز بی‌ داد دی، دیریست دم‌ سردیم ما
طبع «مشفق» گرم؛ «آهی»! کآفتاب زندگی ست    
ورنه از بی ‌مهری گردون چه می‌کردیم ما»

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۹ مرداد ۱۳۹۸ / ۱۲:۱۷
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 98050904638
  • خبرنگار : 71626