ویلچر، دیسک و امید؛ تمام دنیای حنان

‌عرض خیابان را طی می‌کرد که ناگهان خودرویی از پشت سر به او می‌زند و به یک‌باره دنیا جلوی چشمانش تیره و تار می‌شود. تنها یک اشتباه کافی بود تا حنان ۱۲ سال با ولیچر پا به پای زندگی رکاب بزند.

‌به گزارش ایسنا، صبح روز ۲۶ آذرماه سال ۸۶ بود که حنان کعب‌عمیر برای انجام یکسری آزمایشات از خانه خارج می‌شود و وقتی در حال عبور از عرض یکی از خیابان‌های اهواز است، یک وانت از پشت سر به او می‌زند و سپس به یک خودروی پراید و بعد هم به جدول کنار خیابان برخورد می‌کند. او روی زمین می‌افتد تا همین لحظه آخرین باری باشد که حنان با پاهای خود خیابان‌ها را لمس می‌کند.

حنان ۴۰ ساله است. در سن ۲۸ سالگی با ضربه شدید به نخاع دچار معلولیت می‌شود و اکنون ۱۲ سال است که از آن اتفاق تلخ و ناگوار می‌گذرد. سال‌هایی که شاید برای حنان و دو فرزند دخترش بیش از این گذشته است. این سال‌ها برای حنان درد و رنج بسیاری داشته، دردی که تحمل آن از درد از دست دادن پاهایش بیشتر بوده است؛ حنان پس از تصادف چندین ماه به اجبار از فرزند شیرخوارش و دختر ۹ ساله‌اش دور می‌شود. روزهایی که برای یک مادر دشوار است چراکه برای آینده دخترانش نقشه‌های بسیاری در سر دارد.

حنان هم دوست داشت روز اول مهرماه مانند دیگر مادران، خودش دخترانش را به مدرسه ببرد، چیزی که سال‌هاست برای او و دو دخترش به رؤیا و حسرت تبدیل شده است. البته حنان با وجود این‌که دچار آسیب‌دیدگی نخاعی شدید از ناحیه گردن و کمر است، تمام روزهای این ۱۲ سال را تنها به امید این‌که بالاخره خواهد توانست روی پاهایش بایستد و دست دخترانش را بگیرد و با هم خیابان‌ها را قدم بزنند، به خرید بروند و تفریح کنند، به شب رسانده است.

در پس تمام این روزهای دشوار، چند سالی است که دنیای جدیدی پیش‌روی حنان قرار گرفته است؛ دنیای ورزش. این دنیای جدید حال او را متحول و امیدش به زندگی را دو چندان کرده است. حالا حنان که حنان سال‌های پیش را پشت سر گذاشته است، می‌خواهد نشان دهد که هنوز امید نقش اولِ زندگی او را ایفا می‌کند.

برای درک تنها چند ساعت از سختی‌هایی که حنان، این بانوی ورزشکار اهوازی در این ۱۲ سال کشیده است، در یکی از روزهای گرم تابستان راهی خانه او می‌شویم. خانه‌اش کوچه آخر محله‌ای از اهواز است که به زمین‌های خاکی و خالی می‌رسد. زینب همان دختری که هنگام رخ دادن حادثه برای مادرش، ۹ سال سن داشت، در خانه را به روی ما باز می‌کند و وارد ورودی خانه‌ای می‌شویم که زینب با دست خودش شیشه شکسته آن را گچ گرفته است. خانه‌ای ساده که از لبه آشپزخانه‌اش پیچکی به جای قد کشیدن به آسمان راه زمین را در پیش گرفته. خانه خالی است ولی پر امید. حنان روی تشکی میان خانه به حالت دراز کش است. او تلخ می‌خندد و به گرمی از ما استقبال می‌کند.

اگر چه یادآوری آن سال‌ها برایش خیلی سخت است ولی با همان بغض در گلو که مشخص است تمام این سال‌ها در چند لحظه از جلوی چشمانش رد شده، درباره آن اتفاق توضیح می‌دهد: "صبح یکی از روزهای سال ۸۶ برای انجام آزمایش از خانه خارج شدم. زمانی که از اتوبان رد می‌شدم، یک ماشین از پشت سر به من برخورد کرد. من آن خودرو و صاحبش را ندیدم ولی آن‌طور که بعدها شنیدم یک وانت بود که به من زد. سپس من به هوا پرتاب شدم و روی یک پراید افتادم و بعد هم به جدول برخورد کردم. یک تا دو ثانیه قبل از تصادف را به خاطر دارم اما این‌که بعد از آن چه شد را نه. بارها برایم سوال شده است که آن وانت که به من زد، چه کسی بود و چطور به هوا پرتاب شدم و به زمین برخورد کردم."

حنان با تمام حسرتی که برای از دست دادن پاهایش دارد، ادامه می‌دهد: " افرادی که در محل حادثه بودند، وقتی این اتفاق برای من رخ داد منتظر اورژانس نماندند و من را درون یک خودرو قرار دادند و به بیمارستان رساندند. اگر آن لحظه اورژانس می‌رسید و من را با آمبولانس به بیمارستان منتقل می‌کرد، شاید اکنون دچار آسیب نخاعی شدید نبودم. مهره‌های گردن و کمرم دچار شکستگی شدند و زمانی که من را بلند کردند و درون خودرو قرار دادند، نخاع من دچار پیچیدگی و آسیب شدید شد."

وی درباره آن ساعت‌های کش‌دار و پر از درد درون بیمارستان می‌گوید: " چند بار به هوش آمدم و باز از حال رفتم. البته زمانی که کمی هوشیاری داشتم متوجه درد شدید در ناحیه کمرم و گردنم شدم ولی دائماً با خودم می‌گفتم خوب می‌شوم و چیز خاصی نیست. در همان لحظات ابتدایی حادثه هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام متوجه این اتفاق نشدند زیرا من آن روز گوشی‌ام را در خانه جا گذاشته بودم. البته با توجه به این‌که همیشه می‌ترسیدم، گوشی‌ام دزدیده شود آن را همراه خودم به بیرون نمی‌بردم. وقتی در بیمارستان به هوش آمدم شماره یکی از اقوامم را به مسئولان بیمارستان دادم تا وضعیت من را به او اطلاع دهند. من آن موقع شماره همسرم را به بیمارستان ندادم زیرا گفتم در محل کارش است و من هم که آسیب جدی ندیدم و بهتر است که متوجه نشود."

کعب‌عمیر از ممانعت پزشکان برای عمل جراحی به خاطر شرایط سخت‌اش، توضیح می‌دهد: "‌به من نگفتند دچار آسیب نخاعی شدم. ۱۱ روز در ICU بستری بودم زیرا ضربه شدیدی به کمر و گردنم وارد شده بود و ۱۱ استخوان قفسه سینه‌ام شکسته شده بود و تنفسم به سختی انجام می‌شد. به همین دلیل نیز اصلاً نمی‌توانستند من را جابه‌جا کنند و با توجه به این‌که استخوان‌های قفسه سینه سمت قلبم شکسته شده بود و در ریه فرو رفته بودند، پزشکان می‌ترسیدند که من را خیلی زود مورد عمل جراحی قرار دهند. ۱۰ روز طول کشید تا مورد عمل جراحی قرار گرفتم که در این مدت دائماً به آن‌ها می‌گفتم پاهایم بی‌حس هستند که به من می‌گفتند چیزی نیست و با فیزیوتراپی خوب خواهی شد. من تمام آن روزها را با همین امید سپری کردم، البته بعدها متوجه شدم که دچار آسیب نخاعی از گردن و کمر شده‌ام."

حنان که دوباره آن روزهای سخت را مرور می‌کند، دیگر بغض امانش نمی‌دهد و با اشکی که چشمان‌اش را محاصره کرده، می‌گوید: "‌زمانی که متوجه آسیب‌دیدگی جدی شدم، روزهای بسیار سختی را سپری کردم، به ویژه سه ماه اول بیماری؛ زمانی که این حادثه رخ داد من یک دختر شیرخوار داشتم و دختر بزرگم نیز در مقطع سوم ابتدایی تحصیل می‌کرد. زمانی که از بیمارستان مرخص شدم، چون خانه ما پله داشت، نمی‌توانستم به آن‌جا بروم. به هر حال من و فرزندانم از هم جدا شدیم و من برای شش ماه در خانه برادر همسرم زندگی می‌کردم و فرزندانم به خانواده آن یکی برادر همسرم سپرده شده بودند. همسرم نیز برای استراحت به خانه خودمان می‌رفت و زمانی که من به او نیاز داشتم به خانه برادرش می‌آمد. واقعاً این‌گونه زندگی کردن آن هم برای من که در شرایط جسمی و روحی مناسب نبودم، خیلی سخت بود."

در همین لحظه رقیه دختر کوچک حنان که تازه از خواب بیدار شده به سمت مادر می‌آید و به چشمانش نگاه می‌کند و می‌گوید: " مامان داری گریه می‌کنی؟ " حنان او را می‌بوسد و بعد رقیه به گوشه دیگر خانه می‌رود و همچنان چشم از مادر بر نمی‌دارد.

او که پیش از این اتفاق بانویی فعال و پرجنب و جوش بود و همچنان نیز تصور دیگر راه نرفتن برای‌اش زجرآور است، توضیح می‌دهد: "با توجه به این‌که دوری از فرزندانم سخت بود، من را پس از شش ماه به محلی که فرزندانم در آن‌جا بودند بردند. تحمل این روزها برای من خیلی سخت بود زیرا یک فرد بسیار پر جنب و جوش و مستقل بودم و تصور این‌که قبول کنی دیگر نمی‌توانی راه بروی بسیار برایم سخت بود. دائماً به خودم می‌گفتم تو فردا صد درصد خوب می‌شوی. روزها می‌گذشت و من تنها با این فکر به خودم امیدواری می‌دادم."

حنان از روزی که بالاخره با این مشکل کنار آمد، می‌گوید: " یک روز از خواب بیدار شدم و به خودم گفتم این شرایط یک امتحان است و می‌گذرد و من خوب می‌شوم، پس بهتر است فعلاً شرایطم را بپذیرم و به این صورت بود که شرایط خودم را قبول کردم. البته سه سال اول بیماری‌ام روزهای سختی داشتم زیرا علاوه بر این‌که دچار آسیب‌دیدگی نخاعی شدیدی بودم، دچار زخم بستر شدید هم شدم و همین موضوع شرایط من را سخت‌تر کرد. اصلاً نمی‌توانستم بنشینم و اگر می‌نشستم از درد، فشارم می‌افتاد. ۱۰ تا ۱۱ سال دچار زخم بستر بودم و شاید باورتان نشود همین امسال کمی شرایطم بهتر شد. من در وضعیت بدی بودم اما به خاطر فرزندانم و همسرم شرایط را پذیرفتم و نمی‌خواستم اطرافیانم خسته شوند. تلاش کردم که زندگی‌ام را تغییر دهم. فرزندانم آن زمان کوچک بودند و به من نیاز داشتند. به هر حال پس از این‌که یک سال در خانه برادر همسرم زندگی کردم، یک روز تصمیم گرفتم که به خانه خودم برگردم و این اولین قدم من برای تغییر زندگی‌ام بود."

همه به حنان می‌گفتند به خانه ات برنگرد، از پس این شرایط بر نمی آیی. وی ادامه می‌دهد: "هیچ کسی قبول نمی‌کرد که من به خانه خودم بروم و به من می‌گفتند تو نمی‌توانی و چگونه می‌خواهی با این دو فرزند به خانه‌ات برگردی؟ آن زمان دخترم زینب حدوداً ۱۰ ساله بود ولی با پافشاری به خانه‌ام برگشتم. شرایط سختی داشتم و اصلاً نمی‌توانستم جابه‌جا شوم. زمانی که دخترم به مدرسه می‌رفت باید منتظر می‌ماندم تا او می‌آمد و من را جابه‌جا می‌کرد. به هر حال تحمل می‌کردم تا دخترم به خانه برگردد و من را جابه‌جا کند و به من غذا بدهد."

کعب‌عمیر برای لحظاتی ساکت می‌شود، گلویش را صاف می‌کند، به رقیه خیره می‌شود و از آن سه سال سخت پس از آسیب‌نخاعی می‌گوید: "سه سال زندگی‌ام به همین صورت و با همین سختی گذشت. اطرافیانم دائم به من سر می‌زدند ولی یک روزهایی تنها بودم و وقتی دختر کوچکم از خواب بیدار می‌شد و به بیرون می‌رفت و در بسته می‌شد، او در زمستان و هوای سرد پشت در می‌ماند. با توجه به این‌که نمی‌توانستم جابه‌جا شوم، هیچ کاری نمی‌توانستم برای او انجام دهم که به خانه برگردد و او تنها در خیابان می‌ماند تا کسی پیدا می‌شد و یک جوری در را برای او باز می‌کرد."

وی به روزهای دورتر می‌رود، روزهایی که شدیداً ناامید و خسته بود. توضیح می‌دهد: " این روزها ناامید هم می‌شدم اما روزهایی که به پزشکم مراجعه می‌کردم و جوابی دریافت نمی‌کردم و به خانه برمی‌گشتم، بیشتر از روزهای دیگر ناامید می‌شدم. پزشک من تهران بود و هر دو سه ماه یک‌بار باید برای چکاب به او مراجعه می‌کردم. البته خودم نمی‌توانستم بروم و عکس‌هایی که از کمر و گردن گرفته می‌شد را همسرم به تهران می‌برد و به پزشکم نشان می‌داد و او نیز تاکید داشت که باید به شرایط بهتری برسم که مورد عمل جراحی قرار بگیرم که در این مدت دائماً فکر می‌کردم که اگر عمل شوم، دیگر می‌توانم راه بروم."

حنان آه می‌کشد و سفر تلخ به تهران را تعریف می‌کند. ادامه می‌دهد: "‌یک روز که شوهرم عکس‌ها را به دکترم نشان داده بود به خانه برگشت و به من گفت که اکنون می‌توانی عمل کنی. آن روز بسیار خوشحال شدم و بعد هم به تهران رفتیم ولی زمانی که نزد دکترم رفتم، او به همسرم گفت برای چه این همه راه مریض را با خود آوردی؟ من نگفتم شرایط او برای عمل مهیا شده است، بلکه او نیاز به طی کردن پروسه درمانی دارد. من با شنیدن این جملات بسیار ناامید شدم. راهی هتل شدیم و راننده تاکسی که از مطب دکتر ما را به هتل می‌برد، وقتی چهره من را دید و در جریان بیماری‌ام قرار گرفت، گفت که یک پزشک طب سنتی را می‌شناسد که می‌تواند به ما کمک کند. پیش او رفتم که به من گفت تنها راهی که تو می‌توانی زود خوب شوی، رفتن به استخر است و باید روزانه یک ساعت زیر آب باشی."

او که شدیداً از عدم امکانات برای یک معلول در جامعه و برخورد بدی که با او برای ورود به استخر شده بود، گله‌مند است، می‌گوید: "یک بار به استخر رفتم که آن استخر پله داشت و به سختی وارد استخر شدم. واقعاً شرایط لازم برای این‌که یک معلول در جامعه آسایش داشته باشد، وجود ندارد و هنوز آن زیرساخت لازم برای افراد معلول فراهم نشده است. به هر حال وقتی برای بار دوم قصد داشتم به استخر بروم، اصلاً من را نپذیرفتند و به من اجازه ورود به آب را ندادند. ناراحت شدم و به آن‌ها گفتم مگر من معلول حق زندگی ندارم، من که الان دچار افسردگی شده‌ام و روحیه خوبی ندارم برای تغییر روحیه‌ام باید چکار کنم؟ اکنون به استخر آمده‌ام تا مثل بقیه ضمن این‌که روحیه‌ام بهتر شود، برای بهبود شرایطم درون آب باشم."

"خیلی از صحنه‌ها در زندگی پیش می‌آید که آدم را نه تنها ناامید، بلکه نابود می‌کند." حنان این جملات را می‌گوید و ادامه می‌دهد: "یکی این‌که دخترت از مدرسه بیاید و غذا بخواهد و تو نتوانی برای او کاری کنی. من با توجه به شرایطی که داشتم تازه باید منتظر می‌ماندم تا دخترم از مدرسه می‌آمد و غذا آماده می‌کرد. سختی‌های زیادی کشیدم اما کم کم گذشت و فرزندانم بزرگ و بزرگ‌تر شدند. اکنون هم تلاش می‌کنم خیلی به سختی‌ها و مشکلات فکر نکنم و تنها چیزی که باعث شده من روحیه بهتری داشته باشم، فکر نکردن به همین مشکلات است."

حنان از آن روزی که متوجه افراد معلول دنیای اطرافش شد نیز می‌گوید: "تا قبل از این‌که وارد دنیای ورزش شوم، در این روزهای سخت فقط درون خانه بودم و حتی شده بود روزها رنگ آسمان را ندیده بودم. البته به خاطر وضعیتم راحت نبودم که به خانه کسی بروم و ترجیح می‌دادم درون خانه خودمان بمانم. یک روز در همین روزهای سخت وقتی به بهزیستی رفته بودم، یک آقایی که خود روی ویلچر بود، به همسرم گفت که همسرت را به مرکز جامعه معلولان ببر. بعد دیدم که همین فرد معلول خودش سوار ماشین شد و رفت. تا حالا یک فرد معلول که روی ویلچر باشد و بتواند خودش را جابه‌جا کند، ندیده بودم. واقعیت این است که تا پیش از این‌که خودم دچار معلولیت شوم، اصلاً به افراد معلول توجهی نکرده بودم. آن موقع همسرم به من گفت ببین این آقا خودش سوار ماشین شد و من فقط در تعجب بودم."

او ادامه می‌دهد: " سپس به همین مرکزی که آن آقا گفته بود رفتیم که معلولان بسیاری را دیدم. در همان جا همسرم به مسؤولان مرکز گفت که خانم من هیچ جایی نمی‌رود و تنها در خانه است و تمام کارهایش را ما انجام می‌دهیم. رئیس آن مرکز هم گفت چرا ورزش نمی‌کنی؟ به هر حال تو معلول هستی و باید برای خودت و سلامتی‌ات وقت بگذاری. من هم پذیرفتم و به آدرسی که به من برای انجام فعالیت ورزشی داده بود، مراجعه کردم."

حنان از چگونگی ورود به عرصه ورزش می‌گوید: "پیش از این نشنیده بودم که معلولان هم ورزش کنند و برایم جالب بود. وارد مجموعه ورزشی ناصرخسرو اهواز شدم که ناگهان یک خانم به من گفت بفرما. وقتی که برخورد و رفتار او را دیدم، همین برای منِ معلول یک دلگرمی بود. به او گفتم برای ورزش کردن آمده‌ام که آن خانم که مربی تنیس‌روی‌میز بود، به من گفت با توجه به سن و سال‌ات در این رشته نمی‌توانی پیشرفت کنی و بهتر است به رشته دو و میدانی بروی. وقتی این را گفت خیلی ناراحت شدم و گفتم من فقط برای گذراندن وقتم این رشته را انتخاب کردم و در حالی که می‌خواستم سالن را ترک کنم، خانم کرم‌زاده من را صدا کرد و به نظرم دلش نیامد که من با ناراحتی بروم و به من گفت اگر هدفت تنها تمرین کردن است، پس به سالن بیا."

وی ادامه می‌دهد: "وقتی وارد آن سالن شدم و بقیه تنیسورها را دیدم، از انجام فعالیت ورزشی خوشم آمد. من در دوران دبیرستان هم تنیس‌روی‌میز بازی می‌کردم و وقتی به من راکت دادند و بازی کردم، یکی از ورزشکاران به من گفت خیلی خوب کار می‌کنی. ما در یک سال اولی که وارد این رشته شدیم، نمی‌توانستیم به راحتی کار کنیم. یکی دو سال هم در رشته تنیس‌روی‌میز فعالیت کردم که در این مدت خانم کرم‌زاده دائماً به من می‌گفت به رشته دو و میدانی برو، زیرا می‌دانست در آن رشته برای قهرمانی می‌توانم کار کنم و به نتیجه برسم. روزهای اول ورزش کردن برایم سخت بود اما بعداً برای رفتن به سالن روزشماری می‌کردم. یک روز مجدداً خانم کرم‌زاده به من گفت چرا به رشته دو و میدانی نمی‌روی؟ به او گفتم شناختی نسبت به این رشته و مربیان آن ندارم. بالاخره یک روز تصمیم گرفتم به رشته دو و میدانی بروم و اکنون دو سالی است که در این رشته فعالیت می‌کنم."

حالا او که به موفقیت در رشته دو و میدانی و حضور در میادین بین‌المللی امیدوار است و مربی‌اش نیز او را از شانس‌های حضور در این میادین می‌داند، درباره حضور در این رشته می‌گوید: "روز اولی که وارد زمین شدم، دیدم خانم کرم‌زاده مربی تنیس‌روی‌میز من، مربی دو و میدانی شده که خیلی خوشحال شدم. خانم کرم‌زاده خیلی پشتیبان من است و بسیار به من کمک داشته و دارد. خدا را شکر در این دو سال که وارد این رشته شده‌ام، اصلاً اذیت نشدم زیرا حامی بسیار خوبی به اسم خانم کرم‌زاده داشتم و اکنون هم در تلاش هستم تا بتوانم سهمیه مسابقات جهانی را کسب کنم. تمریناتم را مرتب در خانه و زمین انجام می‌دهم زیرا هدف دارم."

حنان لابه‌لای حرف‌هایش بازهم از امید ایستادن روی پاهای خود و دوباره راه رفتن می‌گوید: "من هنوز هم امید دارم که خوب می‌شوم، ویلچر را کنار می‌گذارم و خودم راه می‌روم. من بارها گفته‌ام به این‌که حتی یک روز خوب شوم، راه بروم و بعد بمیرم هم قانع هستم."

او که حمایت بهزیستی را کافی نمی‌داند در این خصوص توضیح می‌دهد: " بهزیستی کمک آن چنانی به ما ندارد. قبلاً شرایط بهتر بود و در تهیه لوازم بهداشتی به ما کمک داشتند ولی سال‌ها است که دیگر این کمک را ندارند. مبلغ پولی را برای تهیه وسایل بهداشتی به ما می‌دهند که در قبال آن چه که من نیاز دارم، بسیار ناچیز است. واقعاً نیاز داریم که مسؤولان جامعه معلولان را دریابند تا با شرایط، امکانات و روحیه بهتری زندگی کنیم. واقعاً حمایت‌ها باید بیشتر شود و ما را تنها نگذارند."

در حال قرار گذاشتن با حنان برای رفتن در محل تمرین‌اش هستیم که زینب دختر بزرگ او که سال‌ها پا به پای ویلچر مادر راه آمده و البته هرگز خسته نشده است، به روزهای سخت مادر اشاره می‌کند، زینب که شرایط سخت زندگی و نگه‌داری از مادر و خواهرش به او اجازه نداد، بیشتر از مقطع دیپلم پیش برود، به کار هنری روی آورده است. او از ۹ سالگی‌اش و روزهایی که متوجه مشکل مادر می‌شود، می‌گوید: " زمانی که متوجه شدم مادرم دچار آسیب نخاعی شده است، بسیار شوکه شدم. البته دو روز اول به من نگفتند که مادرم تصادف کرده است و من را با ترفندهای مختلف از موضوع دور می‌کردند اما بعد متوجه شدم که مادرم تصادف کرده است و زمانی که مادرم را در بیمارستان و در آن شرایط بد دیدم، حال خیلی بدی داشتم و روحیه‌ام به هم ریخت. هر دختری به حمایت مادرش نیاز دارد و در آن شرایط من از مادرم جدا شدم. مدتی را جدا از هم زندگی می‌کردیم که اصلاً شرایط خوبی نبود. بعدها که به خانه خودمان برگشتیم و کنار هم زندگی کردیم، اگرچه باز هم شرایط خوب نبود ولی همین که کنار هم بودیم، برای‌مان بهتر بود. کم کم شرایط برای‌مان بهتر شد و اکنون نیز ما دو دختر همدم مادرم هستیم و غیر از هم کسی را نداریم."

ساعت هشت شب؛ حنان با دخترهایش و با امید درخشش در مسابقات پیش‌رو کشوری وارد زمین جانبازان و معلولان ورزشگاه تختی اهواز می‌شود. هر سه آن‌ها لبخند به روی لب دارند. زینب و رقیه او را برای حضور در زمین آماده می‌کنند. آن‌ها در حین تمرین هوای مادرشان را دارند و از هیچ چیزی برای موفقیت حنان و تغییر روحیه‌اش دریغ نمی‌کنند. حنان دیسک را با قدرت و انگیزه به سوی هدفش پرتاب می‌کند. او پس از دو ساعت تمرین، با روحیه دو چندان و لبخندی که همچنان روی لب دارد، زمین را ترک می‌کند و به خانه بر می‌گردد؛ ویلچرش را روی فرش کهنه‌ی خانه حرکت می‌دهد و به اتاق زینب و رقیه می‌رود. دیوار اتاق بنر بزرگی‌ست از عکس‌های زینب و حنان که خوشحال‌اند و می‌خندند. حنان دیسک تمرینی‌اش را روی میز جواهرسازی زینب می‌گذارد و قبل از خارج شدن، نیم‌نگاهی به حنانِ درون آینه شکسته می‌اندازد.

حنان ۱۲ سال است که با درد، بغض و شرایط دشوار زندگی می‌کند. او سر و ته روزهای بسیاری را با ویلچرش به هم رسانده است. اگرچه حنان از وضعیت نامناسب مالی‌اش چیزی نمی‌گوید ولی وضعیت خانه‌اش گویای همه‌چیز است. از شوهرش چیزی نمی‌گوید ولی مشخص است که دیگر به آن‌ها سر نمی‌زند.

او اگرچه از نبود خیلی از آدم‌هایی که باید کنارش باشند و نیستند و از شرایط سخت زندگی شاکی است و لابه‌لای حرف‌هایش از ترس‌هایش و پولی که هنوز برای اجاره خانه کافی نیست می‌گوید، اما هرگز امیدش را از دست نداده و امید دوباره راه رفتن جوانه‌ی کوچکیست که هر روز در دل او و دخترانش می روید. حنان اکنون می‌خواهد رؤیای روی پای ایستادن را با موفقیت در دنیای ورزش به حقیقت برساند.

گزارش از: پریسا زنگنه منش - خبرنگار ایسنا، منطقه خوزستان
انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۲۳ تیر ۱۳۹۸ / ۰۷:۲۷
  • دسته‌بندی: خوزستان
  • کد خبر: 98042311556
  • خبرنگار :