بساط «کبرای نظرکرده» و «افعی نفرین‌شده» در شب‌های تهران

شاید برای شما هم این سوال پیش آمده باشد که چرا «شب»های تهران از روزهای آن مهم‌تر است. در سفرنامه‌های زیادی که در مورد تهران نوشته شده، به این مساله اشاره شده است که «شب‌های تهران» چیز دیگری هستند؛ شاید بیشتر به خاطر اینکه روزها گرم و شلوغند اما  شب‌ها هنوز هم فرصت بهتری برای دیدن تهران هستند یا شاید بهتر باشد بگوییم دیدن «چیزهایی که از تهران باقی مانده است».

یکی از این «چیز»ها، بساط معرکه‌گیران است. از نسل معرکه‌گیران و پهلوان‌های تهران، آدم‌های زیادی باقی نمانده‌اند. این روزها سفر به هند، کمتر از ده میلیون تومان هزینه دارد. با یک جست‌وجوی ساده در گوگل می‌شود «هند» را کشف کرد و تعداد آدم‌هایی که مردم را دور خودشان جمع می‌کنند و از «هند پهلوانان» حرف می‌زنند آنقدر کم شده است که باید خوش‌شانس بوده باشید تا یکی از آنها را در شب‌های تهران دیده باشید.

با این حال، هنوز در شب‌های تهران، برخی از این پهلوان‌ها پیدا می‌شوند؛ بیشتر در مناطق حاشیه‌ای، در ری و محله‌های شرق تهران، اطراف امامزاده‌های بزرگ و بازارهای هفتگی، اما گاهی هم وسط شهر، روبه‌روی تئاتر شهر، جایی که سرما بساط لبو و باقالی داغ را رونق داده و دست‌فروش‌ها دیگ آششان را روی چراغ پیکنیکی، گرم نگه می‌دارند!

پهلوان «علی»، از معدود معرکه‌گیرهای تهران است که گاهی در خیابان‌های اصلی شهر هم معرکه می‌گیرد. همان اول کار، وقتی بساط کوچکش شامل چند کیسه و جعبه و سنگ‌هایش را روی زمین می‌گذارد و آرام‌آرام زمزمه می‌کند، از پلیس و ماموران پارک، دستفروش‌هایی که اجازه دادند کنار بساطشان معرکه بگیرد و مردمی که برای تماشا ایستاده‌اند تشکر می‌کند و وقتی می‌خواهد خودش را معرفی کند، می‌گوید: «من علی‌ام، پهلوان نیستم، بچه‌درویشم، نوکر علی‌ام.»

بساطش، زنجیر و سنگ و جعبه‌های مار است. رفیقی هم دارد که بر دستش می‌ایستد و هر جا لازم باشد امرش را می‌برد. وقتی می‌خواهد زنجیر پاره کند، یک دور زنجیر سنگین را می‌گرداند تا هر کسی که به پهلوانی و قدرت بازوی پهلوان شک دارد، زنجیر را امتحان کند. وقتی می‌خواهد روی زمین دراز بکشد و سنگ بزرگی را روی سینه‌اش تحمل کند، پارچه‌ای روی زمین می‌اندازد و وقتی قرار می‌شود بساط شکستن سنگ و زنجیر پاره‌کردن جمع شود و نمایش اصلی شروع شود، هر چه باقی مانده را در کیسه‌های سپید جدا از هم جا می‌دهد و میدان را برای نمایش آخر خالی می‌کند.

پهلوان علی یک دور دیگر میان حلقه تماشاگران آخر شبش می‌گردد. دوباره از «شیرمردان پلیس» تشکر می‌کند و اجرشان را از مولا علی می‌خواهد. از تماشاگرانش می خواهد از خانمی که کنار میدان نمایش آش و غذای گرم می‌فروشد چیزی بخرند و می‌گوید: «زنی که این وقت شب برای نان خانه‌اش کار می‌کند، شیرزن است» و برای سلامتی‌اش دعا می‌کند. آن وقت کوچک‌ترین جعبه‌اش را که روی جعبه‌های چوبی دیگر است باز می‌کند و مار کوچکی را روی دست بیرون می‌آورد. مار را روی گردنش می‌اندازد و می‌گوید: «این هم وسیله روزی ماست، وسیله روزی خودش است، روزی او هم دست شماست، پولی اگر به ما می‌دهید با رضایت بدهید، اگر بی‌رضایت بدهید، باید آن را خرج مریضی همین مار کنیم». مردی که همراه اوست، کلاهی برای جمع کردن پول نمی‌گرداند.

مارِ تازه از جعبه در آمده، هیجان را به جمعیت آورده و مردم بیشتری را دور پهلوان جمع کرده است. علی حالا از پدر همسرش، پهلوان «اکبر سرابی» داستانی نقل می‌کند. از کرامت و دست و دل بازی و مردانگی و درویشی می‌گوید و بعد دوباره وسط میدان دراز می‌کشد. همراهش مار را از گردنش بر می‌دارد و میان مردم می‌گرداند. مار به هر کس که نزدیک می‌شود، حلقه جماعت را یک قدم به عقب می‌راند. پهلوان علی حالا از مردم می‌خواهد که اگر دردی دارند برای او بگویند. پیرمردی جلو می‌آید و می‌گوید شب‌ها سینه‌درد دارد. زن دیگری با پادرد و کمردرد جلو می‌آید و روی یکی از کیسه‌های پهلوان می‌نشیند. چند نفر دیگر هم که کنجکاو شده‌اند، با دردهای دیگر وسط میدان می‌روند و حالا به غیر از حلقه تماشاگران، حلقه‌ای از آدم‌ها «دردمند» هم دور پهلوان را گرفته‌اند. علی اما بی‌توجه به این جماعت، به همراهش اشاره می‌کند که این بار مار بسیار بزرگ‌تری را از جعبه‌ای چوبی در بیاورد. حتی آنها که دفعه قبل شجاعتی از خودشان نشان داده‌اند هم این بار یک قدم به عقب می‌روند. مرد، مار را روی دست و گردن دارد و در میان مردم می‌گردد. پهلوان به همه هشدار می‌دهد که عقب بروند: «مراقب باشید. شوخی نیست. این مار چیز دیگری است. این همان ماری است که آدم می‌خورد».

فصل تازه نمایش، لغزیدن این مار بزرگ و سیاه روی سینه پهلوان است. علی دوباره وسط جماعت روی زمین سرد دراز می‌کشد و مار روی سینه‌اش آرام می‌گیرد. در حالی که دهان‌های مردم از تعجب و ترس باز است، مار دور گردن مرد می‌چرخد و پهلوان و مار با هم از جا بلند می‌شوند. پهلوان، داستان دیگری از جوانی‌اش می‌گوید: «این مار، اهل شوخی نیست. من بچه بودم، این مار با من بود. سر بازار گلوبندک بودم یک نفر آمد صدایم کرد گفت کسی با تو کار دارد و ماشین بزرگی را نشانم داد. گفتم من که با کسی کاری ندارم، اگر کار دارد بگو بیاید. نرفتم. آن فرد دوباره آمد گفت این آدم از ماشینش پیاده نمی‌شود، آن طرف ایستاده تو را نگاه می‌کند و می‌گوید این مار را چند می‌فروشی. گفتم برو به آقات بگو این مار فروشی نیست. رفت، برگشت گفت می‌گوید هفتصد می‌دهم سر مار را ببر. گفتم مار را نمی‌کشم. مار اگر من را بکشد، من مار را نمی‌کشم. هفتصد تومان آن وقت خیلی پول بود ولی ما بچه‌درویشیم. ما دنبال پول کسی نیستیم. اگر هم پولی به ما بدهید خرج خرگوشی است که غذای این مار است. خرگوش این روزها از مرغ هم‌ گران‌تر شده است. یک خرگوش بخری می‌شود سی چهل هزار تومان. این زبان‌بسته هم منتظر آن یک لقمه است ولی روزی را خدا می‌رساند. چه از اینجا، چه از جای دیگر».

مار دوم هم برمی‌گردد توی جعبه و هنوز کلاهی برای جمع‌کردن پول نچرخیده است. پهلوان به حلقه آدم‌هایی که با درد نزدیک او شده‌اند نگاه می‌کند و می‌گوید: «نه بچه بنشیند، نه زن. فقط مرد اگر هست، مرد اگر هست که درد دارد بیاید» و از کیسه‌اش روغنی درمی‌آورد که داستان دیگری دارد: «این روغن لادن نیست، این روغن اصل مار است. من که در هندوستان مار از دل سنگ بیرون کشیدم می‌دانم این چیست. ده تا هم ندارم، چهل تا هم ندارم، چهار تا شیشه بیشتر ندارم. درد اگر داری بیا، یک نخود از این را بمال به تنت، تنت داغ می‌شود، دردت ساکت می‌شود. این روغنی نیست که به بچه بدهی. بچه را می‌کشد. زن حامله هم بزند می‌میرد. زن شیرده هم اگر بزند بچه‌اش می‌میرد». آن وقت با سرانگشت از روغن مار برمی‌دارد و به سینه مردی که با درد سینه پیشش آمده بود، می‌مالد: «از این باید درست استفاده کرد. اندازه یک نخود از این می‌زنی به جایی که درد دارد. می‌زنی، صبر می‌کنی این روغن درد را بیرون بکشد. درست بزنی می‌بینی. می‌گویی آن آقا نوکر علی بود، نوکر علی دروغ نگفت. من بچه آذری‌ام. می‌دانم این روزها یک دندان بشکنی صد تومان باید بدهی دندان را بکشند بیرون. یک نخود از این روغن می‌زنی درد را می‌کشد بیرون، دندان می‌ماند سر جایش. بچه گوش‌درد دارد، یک نخود می‌زنی به پشت گوش بچه، درد را می‌کشد بیرون».

مار آخری که از جعبه بیرون می‌آید، «مار کبری» است. پهلوان از مردم می‌خواهد باز هم عقب‌تر بروند و دایره را بزرگ‌تر کنند: «این مار، ده پانزده میلیون قیمت دارد. این را مجانی تماشا کن. نزدیک نشو. کبری نظرکرده است ولی نزدیک نشو. این ده سال پیش تو باشد کاری به کارت ندارد. آن مار که نزدیکش نباید شد، مار افعی است. افعی، نفرین‌شده است. آن ده تومان، بیست تومانی که الان می‌اندازید هم روزی این مار است. پول خرگوش این مار است. این را هم نشان می‌دهم که حلالمان کنی و بروی. اگر پول ندهی هم تماشا مجانی است. اگر بیندازی هم برکت جیب خودت باشد».

کبرای نظرکرده و افعی نفرین‌شده هم به جعبه برمی‌گردند. مردان دیگری با دردهای دیگری پیش می‌آیند و یک ماساژ «روغن مار» می‌گیرند. این وسط چند بطری روغن هم فروخته شده است. پهلوان یک بار دیگر وسط می‌ایستد از پلیس و دستفروش‌ها تشکر می‌کند. از مردم صلوات می‌خواهد و برای همه دعای سلامتی می‌کند. دعا می‌کند که مردم با دل خوش از میدان او بروند و ساعت از ۱۱ گذشته گه چراغ کوچکش را خاموش می‌کند و همزمان با خلوت‌شدن میدان، بساطش را هم جمع می‌کند.

کسی به مارهایی که اسباب این نمایش شده‌اند فکر نمی‌کند.

ایسنا - فاطمه کریمخان

انتهای پیام

  • شنبه/ ۸ دی ۱۳۹۷ / ۱۴:۰۹
  • دسته‌بندی: ایکسنا
  • کد خبر: 97100804118
  • خبرنگار : 71359

برچسب‌ها