بازخوانی یک متن درباره‌ی عزت‌الله انتظامی/ «ارگ فرونریخته»

«روزی که عزت‌الله انتظامی گفت: "فیلم‌نامه‌ات یک کمی کار داره". تصورم از «یک کمی» زمانی در حد یکی‌دو هفته یا حداکثر یک ماه بود اما این «یک کمی» حدود سیزده ماه طول کشید و در این مدت بیش از آن‌که به فیلم‌نامه علاقه‌مند شوم از خود انتظامی خوشم آمد.»

امیرشهاب رضویان به بهانه‌ی درگذشت عزت‌الله انتظامی و همکاری‌اش در «مینای شهر خاموش» متن نوشتارش را درباره‌ی "عزت سینمای ایران" که در ویژه‌نامه نوروز ۸۶ مجله فیلم به عنوان چهره‌های سال ۸۵ منتشر شده در اختیار ایسنا گذاشت.

در این متن که ایسنا آن را به عنوان «ارگ فرونریخته» بازخوانی می‌کند، آمده است:

«تلفن زدم به مجله «فیلم»، بهمن ۸۳ بود و از منشی مجله شماره تلفن آقای انتظامی را خواستم. شماره‌ای داد و تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. صدایش از پشت تلفن بسیار جوان‌تر از تصورم بود و پس از چند ثانیه فهمیدم که تلفن مجید انتظامی را گرفته‌ام نه عزت‌الله انتظامی را. مجید لطف کرد و تلفن پدرش را داد. تماس گرفتم، باز هم صدا جوان بود، اما این بار خود عزت‌الله انتظامی پشت خط بود که همیشه صدایش جوان‌تر از خودش است و روحیه‌اش از صدا و خودش جوان‌تر. گفتم که کی هستم و او با لحن طنزآمیز همیشگی‌اش گفت: «آره یه چیزایی ازت شنیدم، بیا خونه ببینم چی می‌گی؟» رفتم و کپی دو فیلم سینمایی قبلی‌ام را هم بردم و فیلم‌نامه مینای شهر خاموش را به او دادم. دو سه روز بعد تماس گرفت و اولین چیزی که گفت، خوشحالم کرد: «خوبه که فیلم‌هات بوی فیلمفارسی نمی‌ده، مخصوصاً «جمعه هفت صبح» (منظورش فیلم تهران ساعت هفت صبح بود که هنوز هم به آن «جمعه هفت صبح» می‌گوید و هنوز نفهمیده‌ام که شوخی می‌کند یا این‌گونه به خاطر سپرده). اما دومین نکته ناامیدم کرد: «فیلم‌نامه‌ات اصلش خوبه، اما یه کم کار داره». در مورد بازی‌اش در این فیلم پاسخ روشنی نداد و حدود یک ماه تماس نگرفتم، فکر کردم که پاسخش منفی است. این بار خودش تماس گرفت: «ببینم، نکنه رنجیدی که تماس نمی‌گیری؟» گفتم: «نه، فکر کردم که فیلم‌نامه رو دوست ندارین...». گفت: «گفتم کار داره، نگفتم که بده!». قرار شد نسخه بعدی فیلم‌نامه را برایش ببرم که بردم و رابطه کاری‌مان آغاز شد.

سال ۸۴ را با بازنویسی فیلم‌نامه گذراندیم. حدود هشت نسخه جدید از فیلم‌نامه به او دادم و هر بار بالایش می‌نوشت: «الهی به امید تو. ان شاالله که آخرین نسخه باشد!» که البته نبود و باز هم برایش پرداخت‌های جدید فیلم‌نامه را می‌بردم. فیلم‌نامه پر از جزییات بود و انتظامی جزییات را نمی‌پسندید و بدون آن‌که بگوید، از مرگ آقای قناتی (که قرار بود نقشش را بازی کند) در پایان فیلم خشنود نبود اما سعی نمی‌کرد با اعمال نظر، پایان فیلم را عوض کند. روزی که انتظامی گفت: «فیلم‌نامه‌ات یک کمی کار داره». تصورم از «یک کمی» زمانی در حد یکی‌دو هفته یا حداکثر یک ماه بود. اما این «یک کمی» حدود سیزده ماه طول کشید و در این مدت بیش از آن‌که به فیلم‌نامه علاقه‌مند شوم از خود انتظامی خوشم آمد.

حدود شش‌هفت ماه از آشنایی‌مان گذشته بود و به نسخه دوم یا سوم فیلم‌نامه رسیده بودیم. فیلم‌نامه تا جایی که در تهران اتفاق می‌افتاد، چفت‌وبست بهتری پیدا کرده بود، اما بخش بم لنگ می‌زد. انتظامی یک‌باره پیشنهاد داد که: «بریم بم، ببینیم اون‌جا چه خبره؟». و رفتیم. در فرودگاه همه انتظامی را می‌شناختند و او را بدون نوبت راه می‌انداختند. در بازرسی، انتظامی را بدون تفتیش به سالن انتظار راه دادند اما من را چند دقیقه معطل کردند. در هواپیما که نشستیم، مهماندارها به احترام انتظامی جای‌مان را عوض کردند و در نزدیکی اتاقک خلبان نشاندندمان. هواپیما که از زمین کنده شد، صدای موتور غیرطبیعی بود و من که همیشه از سفر با هواپیما می‌ترسم وحشت کردم، اما انتظامی که متوجه ترس من شده بود، آرام لبخند زد و به روی خودش نیاورد و آرامش او، من را هم آرام کرد. دقایقی بعد خلبان هواپیما از طریق بلندگو، به استاد خیرمقدم گفت و کمی بعد، زمانی که صحبت‌مان گل انداخته بود، سرمهماندار آمد و انتظامی را به اتاقک خلبان دعوت کرد. توقع داشتم که من را هم دعوت کند اما طرف اصلاً من را ندید. تا نزدیکی بم تنها ماندم. وقتی برگشت، از دیدن تجهیزات ناوبری هواپیما، مانند پسربچه‌ای شیطان به وجد آمده بود. گفت: «اصلاً خود خلبان هیچ کاری نمی‌کنه، جلوش پر کامپیوتر و صفحة راداره. یه وقتایی کنترل هواپیمارو می‌سپره دست کامپیوتر...» رویم نشد که بگویم: «کاش من هم آمده بودم.»

به بم که رسیدیم، اتاق انتظامی در طبقة دوم هتل بود. مدیر هتل با دیدنش جلو دوید و اظهار دوستی کرد و چاکرم مخلصم گفت. انتظامی به‌سادگی گفت: «قربون محبتت. من زانوم ناراحته. اتاقم رو بیار طبقة هم‌کف.» با این‌که همة اتاق‌ها پر بود، مدیر هتل گویا یکی از مسافران را جابه‌جا کرد و اتاقی در طبقة هم‌کف به انتظامی داد.

دیدارمان از بم، بعدازظهر شروع شد. به شهر ویرانه رفتیم و راننده‌ای که همراه‌مان بود ما را به دیدار آشنایانش برد. مردی اسم پسرش را بر دیوار خانه‌اش نوشته بود و برای انتظامی از روز زلزله تعریف کرد که فکر می‌کند آخرالزمان است و وقتی پسر زخمی‌اش را به بیمارستان شهر می‌رساند، می‌بیند که بیمارستان هم ویران شده و هزاران نفر مثل او با مجروحان‌شان در خیابان مقابل بیمارستان سرگردانند. خیابان پر از نالة زخمی‌ها بوده و شب که می‌رسد، سرمای شب زمستان کویر، بسیاری را هلاک می‌کند و پسر زخمی راوی هم روی دستان پدر جان می‌دهد. مرد حرف می‌زد و انتظامی که به عادت مردان قدیم، دستمال پارچه‌ای در جیب می‌گذارد، به بهانة پاک کردن صورت، اشک گوشة چشمش را خشک می‌کرد. در گورستان بم هزاران سنگ سیاه که روی آن‌ها چهرة کودکان حکاکی شده جلب نظر می‌کرد. انتظامی با دقت نگاه می‌کرد. متأثر شده بود، اما بر خلاف همیشه گریه‌اش را نگه می‌داشت. او راحت گریه می‌کند و راحت می‌خندد و این یکی از وجوه کودکانة وجودش است و همین‌ها دوست‌داشتنی‌اش کرده است.

در شهر که می‌گشتیم، کسانی که متوجه حضور انتظامی می‌شدند مرتب پیش می‌آمدند و امضا می‌گرفتند یا با موبایل‌های دوربین‌دار، با استاد عکس یادگاری می‌گرفتند و جالب این‌جا بود که انتظامی به هیچ کس «نه» نمی‌گفت. عصر همان روز یک نمایشگاه کاریکاتور در سالنی که با چادرهای صحرایی ساخته بودند، افتتاح می‌شد و رییس ادارة ارشاد کرمان خواهش کرد که انتظامی روبان افتتاح نمایشگاه را قیچی کند. مردم دور انتظامی را گرفته بودند و مرتب عکس یادگاری می‌گرفتند و انتظامی با وجود ناراحتی زانوهایش، همچنان ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت. مردی با زن و بچه‌هایش در گوشه‌ای ایستاده بود و انتظامی یک‌باره صدایش زد و گفت: «آقا، شما هم تشریف بیاورید عکس بگیریم.» گل از گل مرد و خانواده‌اش شکفت. آمدند، عکسی گرفتند و رفتند. شب از انتظامی پرسیدم که چرا آن‌ها را صدا زده، گفت: «دیدم نیم ساعته با زن و بچه‌هاش ایستاده و روش نمی‌شه بیاد جلو، خودم صداش زدم.»

از این ظرافت‌ها در رفتارهایش زیاد دارد و اگر حتی بدبینانه نگاه کنیم و این را هم جزئی از توانایی‌های بازیگری‌اش بدانیم، نمی‌توانیم منکر مهربانی ذاتی‌اش بشویم که گاه بسیار بی‌شائبه و با شکلی کاملاً حسی نمایان می‌شود. به یاد بیاوریم روزی را که به بازار تهران رفت و برای کودکان افغان که پشت مرزهای ایران گرسنه مانده بودند، پول جمع کرد. در بم قصه‌های زیادی شنیدیم و وقتی که برگشتیم انتظامی گفت: «ببین امیرشهاب، فیلم تو نباید این همه بدبختی را نشون بده. مردم چشم‌شون از این چیزا پره... سعی کن یه چیزای دیگه‌ای رو ببینی و نشون بدی.»

دو روز را در بم گذراندیم و من بفهمی‌نفهمی کمی هم به استاد حسادت می‌کردم! از فرودگاه بم یکی از بازیگران درجه دوم کمدی هم که مرتب در هر پنج شبکة تلویزیون هست، حضور داشت. میزان ساعاتی که بینندگان تلویزیون او را می‌بینند صدها برابر انتظامی است، اما کم‌تر کسی برای خوش‌وبش و امضا گرفتن و عکس انداختن به سراغ او می‌رفت و باز هم دور انتظامی شلوغ بود. انتظامی خودش تحلیل زیبایی دارد که بین معروفیت و محبوبیت فاصله می‌گذارد. در این‌جا هم او از بازرسی به‌راحتی رد شد و پشت سرش را هم نگاه نکرد. مأموران بازرسی حدد ده دقیقه، تمامی لوازم شخصی و غیرشخصی و سوراخ‌سمبه‌های لباس و کفش من را گشتند و کم مانده بود پاشنة کفشم را هم جدا کنند و پس از بازرسی نهایی و در پاسخ به اعتراض من گفتند که کسی راپرت داده که مردی با سبیل‌هایی شبیه من، یکی‌دو روز گذشته در محلات مختلف بم پرسه می‌زده و گویا دنبال جنس مرغوب بوده!

در سالن انتظار، انتظامی روی صندلی در حالت نشسته خوابش برده بود. پیاده‌روی این دو روز گرم شهریورماه بم، حسابی خسته‌اش کرده بود. در تهران از میان ده‌ها قصة عجیب و غریب که دربارة اصل زلزله شنیده بودم، دوسه تا مربوط به حاشیة زلزله را در فیلم‌نامه گنجاندم. دوسه ماه بعد هم به بازنویسی فیلم‌نامه گذشت. هنوز پایان قصه با مرگ قناتی همراه بود و انتظامی با این‌که از کلیت قصه راضی بود، اعتقاد داشت که چیزی کم است. اوایل دی شهباز نوشیر برای مشاوره در بازنویسی فیلم‌نامه از آلمان به ایران آمد. حدود یک ماه درگیر نوشتن بودیم و قصه‌های فرعی و رویدادهای مناسب برای فیلم‌نامه پیدا می‌کردم. شهباز هم با مرگ قناتی موافق نبود و هر سه دنبال یک تک‌خال بودیم. انتظامی در این باره می‌گفت: «فیلم‌نامه‌ات گوشت نداره»، و راست هم می‌گفت؛ فیلم‌نامه هنوز توان لازم را برای رسیدن به یک نقطة اوج در پایان را نداشت.

یک‌باره به یاد قاسم رستگار افتادم و داستان زندگی‌اش. قاسم از دوستان پدرم بود و شخصیتی منحصربه‌فرد داشت. حافظ و اخوان‌ثالث را در حد پرستش می‌ستود و در حالی که بی‌سواد بود، با حافظه و هوش سرشارش اشعارشان را از بر بود. پیرمردی بود حدوداً نودساله که سال‌ها بود، شاید حدود شصت سال، که در یک باغ در عباس‌آباد همدان زندگی می‌کرد. ازدواج نکرده بود و بیش‌تر اوقاتش را با دوستان و مریدانش که به دیدارش می‌آمدند می‌گذراند. سال ۱۳۷۹ که فیلم سفر مردان خاکستری را می‌ساختم، به سراغش رفتم و در یک سکانس فیلم در نقش خودش بازی کرد. تا آن روز نمی‌دانستم چرا مجرد مانده است. موقع فیلم‌برداری از بازیگر مقابلش خواستم که از او در این باره بپرسد. قول داده بود که هرچه بپرسیم پاسخ بدهد. دوربین روشن شد و قاسم قصة زندگی‌اش را گفت. در خدمت سربازی که بوده عاشق دختری کُرد به نام «ماهی طلا» می‌شود، از افسر فرمانده‌اش که با هم دوست بوده‌اند می‌خواهد که به خواستگاری ماهی طلا برود. افسر می‌رود، ولی خودش هم عاشق می‌شود. شبی قاسم را به میدان تیر پادگان سنندج می‌برد، به عشق ماهی طلا اعتراف می‌کند و هفت‌تیرش را به دست قاسم می‌دهد و التماس می‌کند که قاسم او را بکشد. عشق و عذاب وجدان و منش مردانگی سبک قدیم، او را به جنون کشانده بوده و قاسم به رغم عشقی که به آن دختر داشته، پایش را کنار می‌کشد و ماهی طلا با سرکار ستوان ازدواج می‌کند. قاسم قصه‌اش را سوزناک تعریف می‌کرد و هنگامی که کاست نگاتیو تمام شد و فیلم‌برداری را قطع کردیم، متوجه شدم که بیش‌تر افراد گروه اشک در چشم دارند. یادش به خیر، محمدرضا شریفی که مدیر فیلم‌برداری فیلم بود و پس از کات دادن من، آرام‌آرام به گوشه‌ای رفت و ساکت در تاریکی نشست.

قصة قاسم را با شخصیت قناتی همخوان کردم و تلفن زدم به انتظامی، قصه را برایش گفتم. یک‌باره به وجد آمد و برای اولین بار گفت: «آها، حالا داره یه چیزی می‌شه. یه سر بیا خونه!» رفتم و دیالوگ‌ها و شرح صحنه را شبیه به آن‌چه برای قاسم اتفاق افتاده بود برایش بردم. آن‌قدر این بخش قصه به دلش چسبیده بود که همان‌جا در خانه‌اش، فی‌البداهه آن را بازی کرد و بی‌اختیار بغض کرد و بعد از سکوتی کوتاه گریه‌اش را فرو خورد. تک‌خال قصه پیدا شده بود و انتظامی با همة محافظه‌کاری‌اش در تأیید یک فیلم‌نامه برای بازی، نتوانست شوقش را نسبت به این بخش قصه پنهان کند. در همین روزها بود که از دکتر امید روحانی عزیز هم برای متقاعد کردن انتظامی کمک گرفتم. روحانی در بازنویسی و مشاورة فیلم‌نامه هم کمک کرد، اما بزرگ‌ترین کمکش اطمینان دادن به انتظامی بود که از کار با یک کارگردان جوان نهراسد.

اسفند ۸۴ بود که انتظامی آخرین نسخة فیلم‌نامه را خواند و قبول کرد که بازی کند. دورخوانی فیلم‌نامه را با او، شهباز نوشیر و صابر ابر شروع کردیم. از همخوان نشدن بازی شهباز و صابر، مقابل انتظامی نگران بودم، اما در اولین جلسات روخوانی فیلم‌نامه برایم مسجل شد که می‌توانند مقابل هم بازی کنند. بیش‌ترین نگرانی‌ام بابت صابر بیست‌وچند ساله بود که شاید بترسد و نتواند مقابل انتظامی بازی کند. اما جسارت خودش و مهربانی انتظامی این مسأله را هم حل کرد. انتظامی بعد از اولین جلسة روخوانی، مرا به کناری کشید و دربارة صابر و شهباز گفت: «پسره خیلی شیرینه، می‌شه نمک فیلمت... دکتره هم خوبه، عین آلمانی‌های عصاقورت‌داده است.»

مهرداد زاهدیان طراحی صحنه و لباس فیلم را به عهده گرفت. مهرداد عکاس و مستندساز است و صاحب سلیقه. لباس‌هایی که برای انتظامی انتخاب کرده بود، به نظر انتظامی خوب آمد و وقتی که استدلال مهرداد را برای هر کدام از انتخاب‌ها شنید، سری به علامت تأیید تکان داد و کمی بعد به من گفت: «خوبه! حالیشه.»

البته یک مورد را بعداً استاد «دبه» کرد. به فیلم‌برداری صحنه‌های تهران که رسیدیم، طبق قرار قبلی انتظامی باید پیراهن خاکستری می‌پوشید، اما پایش را توی یک کفش کرد که این رنگ به او نمی‌آید و رنگ آبی تیره خیلی بهتر است. مهرداد با این‌که کلافه شده بود، سریع ترتیب خرید یک پیراهن آبی راه‌راه را داد، که انتظامی پسندید و پوشید و البته در پایان برای این‌که رفتارش غیردمکراتیک تلقی نشود، گفت: «مهرداد جون، البته تو طراح لباسی، هرچی تو بگی!» اما مهرداد هم رنگ آبی را گویا پسندیده بود و حالا هم که فیلم را می‌بینیم، پیراهن آبی به تن انتظامی خوب نشسته است.

هجدهم فروردین به بم رفتیم. در فرودگاه مهرآباد، باز هم انتظامی را با سلام و صلوات و احترام از بازرسی رد کردند و بقیة گروه پشت دستگاه‌های اشعه و کنترل گیر کردند. اولین روز فیلم‌برداری در خرابه‌های بم بود. انتظامی و نوشیر در کوچه‌ای به سمت دوربین می‌آمدند می‌ایستادند و بعد حرکت می‌کردند. باد نرمی می‌وزید و خاک نرم کف کوچه را به سر و صورت و چشمان انتظامی می‌زد. پیرمرد اذیت می‌شد و چیزی نمی‌گفت. تا پایان کار همین طور بود. تا وقتی که فیلم‌برداری داشتیم و کار خوب پیش می‌رفت، حتی اگر تعداد برداشت‌ها هم زیاد می‌شد، اعتراض نمی‌کرد. اما وقتی که می‌دید کار کُند پیش می‌رود، کلافه می‌شد و البته حق هم داشت.

روزهای بعد را به کویرهای دشت‌های خشک اطراف بم رفتیم. انتظامی، نوشیر، ابر و مهران رجبی باید از دیوار فروریختة یک نخلستان، وارد کویر می‌شدند. مسیر ناهموار بود و بچه‌های صحنه سعی کردند چاله‌چوله‌ها را پر کنند که انتظامی راحت‌تر حرکت کند. دوسه برداشت از این نما گرفتم و پس از آن هر چهار بازیگر باید از مسافتی دور به سمت یک چاه که در پیش‌زمینه بود می‌آمدند. نماهای بعدی هم با حرکت کردن و راه رفتن بازیگران همراه بود. انتظامی حسابی خسته شده بود. هنگام استراحت گفت: «امیرشهاب، تو اگه صدتا برداشت هم بخوای بگیری، من می‌رم و می‌آم تا کارت خوب بشه، اما یادت باشه من زانوم ناراحته، یک‌باره ممکنه از کار بیفتم، فیلمت ناتمام بمونه!» از آن پس سعی کردم در موارد زمان‌بر، تمرین‌ها را برای حرکت دوربین و پیدا کردن میزانسن‌ها، با پسرعمویم وحید که همیشه همراه انتظامی بود انجام بدهیم و برای تمرین نهایی و برداشت‌های بعدی خود انتظامی می‌آمد.

در هتل ارگ جدید مستقر شده بودیم و زمانی که فیلم‌برداری نداشتیم، انتظامی بیش‌تر وقتش را در اتاقش می‌گذراند و مرتب بخش‌هایی را که قرار بود بازی کند، تمرین می‌کرد و هرازگاهی من را خبر می‌کرد و ریزه‌کاری‌های جدیدی را که در بازی به دست آورده بود، اجرا می‌کرد. با وسواس غریبی هر سکانس را تحلیل و تمرین می‌کرد. گاهی از میزان ارزشی که برای کارش قائل بود، شگفت‌زده می‌شدم. همیشه نگران بهتر شدن بازی خودش و خوب شدن فیلم بود. گاهی نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «تو رو به صاحب‌الزمان، حواست باشه فیلمه خوب بشه!» من هم همیشه می‌گفتم: «چشم!»

انتظامی گفته بود بچه‌های تدارکات بسته‌ای را از همسرش در تهران تحویل بگیرند و همراه وسایل دیگر فیلم، با هواپیما به بم بفرستند. دوسه روز مرتب دربارة بسته‌اش سؤال می‌کرد و بالاخره روزی که رسید، دیدم که چند جلد از کتاب جادوی صحنه است که درباره‌اش نوشته‌اند. یک نسخه از کتاب را به اسم رییس هتل ارگ جدید امضا کرد و همراه سعید بشیری مدیر تولید فیلم، پیش وی رفتند. سعید بشیری بعداً گفت که انتظامی کتاب را به رییس هتل داد و به این بهانه سر صحبت را با او باز کرد و از او خواست که در قیمت اتاق‌های هتل به گروه تخفیف بدهد. چه‌قدر این حرکتش برای همه‌مان خوشایند بود. پیرمرد نگران شرایط اقتصادی ما بود و می‌دانست که بودجة کافی برای ساخت این فیلم نداریم. در نیمه‌های کار فیلم‌برداری در بم که موعد پرداخت اقساط گروه رسیده بود، پسرعمویم سعید که مجری طرح فیلم است، چک انتظامی را که برایش برده بود، تحویل نگرفته و گفته بود: «تهران چک رو بهم بده. این‌جا خرج دارین، ممکنه کم بیارین.» از این ظرافت‌ها و معرفت‌ها بسیار دارد و شاید همین‌هاست که در میان بازیگران سینمای ایران یگانه‌اش کرده و همه دوستش دارند.

زنی از زلزله‌زده‌های بم، در هتل کار می‌کرد. همسرش را از دست داده بود و با بچه‌هایش در یک کانکس کوچک فلزی زندگی می‌کرد. یک شب که فرماندار و رییس شورای شهر، رییس ارشاد و جمعی از هنرمندان بم به دیدار انتظامی آمده بودند، انتظامی از قبل نامه‌ای آماده کرده بود که در جمع به فرماندار بم داد و در یک فضای پر از رودربایستی، از فرماندار قول گرفت که یک کانکس به آن زن سرپرست خانوار بدهند. فرماندار نمی‌توانست نه بگوید و انتظامی با شیطنت خاص خودش لبخند می‌زد و از فرماندار انسان‌دوست بم تمجید می‌کرد.

فیلم‌برداری سکانس‌های شب در بم شروع شد. انتظامی که سال‌هاست شب‌ها زود می‌خوابد و صبح‌ها زود بیدار می‌شود، با شب‌کاری مشکل داشت و از این‌ها گذشته زمان طولانی که صرف کابل‌کشی و نورپردازی و تمرین‌ها می‌شد هم خسته‌اش می‌کرد. یک شب پس از چند بار تمرین وقتی که فیلم‌برداری تمام شد، با مهربانی گفت: «امیرشهاب، ببین من ۸۲ سالمه و دارم بازی می‌کنم. تو که به سن من برسی، حال نداری حرف بزنی!» خسته شده بود و منظورش این بود که اتلاف وقت‌مان را به حداقل برسانیم. راست می‌گفت. بی‌کار ماندن پشت صحنه، آن هم در شب، خسته‌کننده است.

شب بعد هم انتظار انتظامی طولانی شد، به‌شدت کلافه بود و من دَم پَرَش نمی‌رفتم و استاد کم‌کم داشت شکوه می‌کرد و چهره‌اش هم عصبانی بود (به هر حال انتظامی هم قرار نیست همیشه خنده‌رو و مهربان و دوست‌داشتنی باشد!) صحنه آماده شد و نگران بودم که عصبیت قبلی در چهره‌اش باقی بماند، اما مقابل دوربین که قرار گرفت، همه چیز از چهره‌اش پاک شد. نقش را همان طور که از قبل تمرین کرده بود، بازی کرد، بدون این‌که هیچ نشانی از کلافگی و عصبیت در چهره‌اش باشد. کات که دادم دوباره سگرمه‌هایش توی هم رفت و من خودم را پشت دوربین پنهان کردم که از خشم احتمالی‌اش در امان باشم.

آخرین روزهایی که در بم بودیم، هوا گرم شده بود و خوشبختانه نماهای خارجی فیلم حدوداً تمام شده بود. یکی از گرم‌ترین روزها که دمای هوا به حدود ۵۰ درجه می‌رسید، مجبور بودیم در ارگ قدیم کار کنیم. انتظامی این سکانس را خیلی دوست داشت و از اول صبح همراه گروه به ارگ آمد. چند نمای زیبا همراه نوشیر بازی کرد. در جایی می‌گفت: «اول صبح توی ۱۳ ثانیه شهر لرزید و همه‌جا ویران شد، مثل این‌جا»، و به ارگ ویران اشاره می‌کرد و بغض می‌کرد.

گرما به‌شدت اذیتش می‌کرد و خسته شده بود و حاضر هم نبود به هتل برود. روی سکوی درگاهی ویران خانه‌ای قدیمی نشست. آن‌قدر آرام و بی‌ادعا در آن گوشه نشسته بود که انگار نه انگار آقای بازیگر سینمای ایران است. کم‌کم سرش را به دیوار خشت و گلی درگاهی تکیه داد و خوابش برد. ده دقیقه‌ای خوابید و بیدار که شد، حالش کمی بهتر بود. دو نمای دیگر گرفتیم و یک‌باره از بینی پیرمرد خون آمد. همه دستپاچه شدیم. انتظامی با دستمال پارچه‌ای همیشگی‌اش، جلوی خون‌ریزی را گرفت. فقط اشاره کرد که به هتل ببریمش. حال خوبی نداشت اما بیش از هر چیزی مواظب بود که کت سفید و پیراهن آبی‌ای که لباس‌های صحنه‌اش بود لکه‌دار نشود. خوش‌بختانه حالش با کمی استراحت در هتل بهتر شد و عصر که به دیدارش رفتیم، گله و شکایتی نداشت و فقط به‌آرامی گفت که ترجیح می‌دهد یک سفر به تهران برود، تا کارهای عقب‌افتادة موزة سینما را سروسامان بدهد. اما روز بعد که حالش بهتر بود دیگر اشاره‌ای به تهران رفتن نکرد و گفت می‌ماند تا پلان‌هایش تمام شود، و تا آخرین نمایی که بازی داشت، شرایط سخت ما را تحمل کرد و در بم همراه گروه بود.

انتظامی هم مثل اکثر هنرمندان گاهی کلافه می‌شود، حوصله‌اش سر می‌رود، عصبانی می‌شود و ممکن است لجبازی هم بکند (امیدوارم که این نوشته، باعث رنجشش نشود). دکور تونل قنات را سعید آهنگرانی در یکی از سوله‌های منطقة ویژة اقتصادی ارگ جدید ساخته بود و روزی که می‌خواستیم سکانس راه رفتن قناتی و پارسا را در تونل قنات فیلم‌برداری کنیم، هوای داخل سوله گرم و فضای دکور و راهروهای قنات هم به‌شدت دم کرده بود. با انتظامی یک بار مسیری را که باید در داخل تونل، همراه نوشیر می‌رفتند، بدون دوربین رفتیم. بیرون که آمدیم هوای سنگین و دم‌دار تونل کلافه‌اش کرده بود. گفت: «ببین این‌جا رو من یک بار بیش‌تر نمی‌رم.» گفتم: «چشم»! داریوش عیاری با دوربین روی دست وارد تونل شد. انتظامی و نوشیر باید رو به دوربین حرکت می‌کردند، دیالوگ می‌گفتند و دوربین هم رو به عقب حرکت می‌کرد. برداشت اول را گرفتیم و بیرون آمدیم. قبل از این‌که من بگویم راضی هستم یا نه، انتظامی گفت: «خوب نشد. یه بار دیگه بگیریم.» خیالم راحت شد که در صورت نیاز، قطعاً برای برداشت‌های دیگر هم وارد تونل خواهد شد. برداشت دوم و سوم را هم گرفتیم. هر بار که از تونل خارج می‌شدیم همگی خیس عرق بودیم و انتظامی اخم‌آلود روی چهارپایه می‌نشست و می‌دانستم و می‌دانست که باید باز هم به داخل تونل برویم. نماهای بعدی را هم که باید از پشت سر او در حال حرکت می‌گرفتیم، فیلم‌برداری کردیم. چراغ فانوس مقنی‌گری‌ای در دست می‌گرفت و پیش می‌رفت و دیالوگ می‌گفت. کف تونل را آب ریخته بودیم و انتظامی باید با پای برهنه راه می‌رفت. با این‌که تهدید کرده بود یک بار بیش‌تر در تونل نخواهد رفت اما کار را ادامه داد و تا چند ساعت درگیر کار بودیم و فیلم‌برداری باعث ‌شد که خستگی را کم‌تر احساس کند. به نظرش سکانس تونل قنات چندان جذاب نمی‌آمد، اما شب که عکس‌های دیجیتال آن روز را روی کامپیوتر دستی‌اش ریختم (راستی جالب است بدانید که انتظامی ۸۲ساله یک دستگاه «لپ‌تاپ» دارد، وارد اینترنت می‌شود، جست‌وجو می‌کند، مطلب «دان‌لود» می‌کند و همة این‌ها را فقط چند ماه است یاد گرفته. اهل sms هم هست.)

کمی بعد به اتاقم تلفن زد و به سراغش رفتم. عکس‌های خودش و نوشیر را در قنات دیده و از فضا و نور و دکور خوشش آمده بود. گفت: «نمی‌دونستم تصویرش این‌جور می‌شد. خیلی خوبه!». خوش‌بختانه آن‌قدر منصف هست که در عقیدة خود تجدید نظر کند که این هم از خصلت‌های خوب اوست. فیلم‌برداری تمام شد و یادش به خیر آخرین نمایی که بازی کرد، گریه‌اش گرفت و برای موفقیت فیلم دعا کرد. فصل تابستان برای انتظامی زمان استراحت به نظر می‌آمد اما از دیگر مواقع درگیرتر بود و مرتب در موزة سینما و خانة تئاتر حضور داشت. جوانی هنرمند پیکره‌ای از انتظامی ساخت که بسیار شبیه استاد است و در حال حاضر زینت‌بخش خانة هنرمندان شده. مجسمه تمام قد انتظامی وسط هفت‌چنار کیارستمی ایستاده و از دور که به سمت آن می‌روی با نسخة اصلی آن مو نمی‌زند و به شرط دقت در جزییات متوجه می‌شوی که مجسمه است و استاد نیست که ثابت ایستاده و پاسخ نمی‌دهد!

شاید تنها نکته‌ای که انتظامی را در این چندماهه ناراحت کرد، سوءتفاهمی باشد که در جشن سالانة مجلة «دنیای تصویر» پیش آمد، مهرجویی دلخور شد، انتظامی بزرگوارانه و دوستانه از مهرجویی عذرخواهی کرد و این حرکت او، پیش چشم اهالی سینما خوب و مؤثر آمد. اما یخ بین آن‌ها تا مدتی باز نشد و مهرجویی که قرار بود برای بزرگداشت انتظامی در کاخ یونسکو در پاریس حضور یابد، شاید به همین دلیل سر باز زد. برای ادامة فیلم‌برداری فیلم راهی آلمان بودم و تصمیم گرفتم که پیش از رفتن به هامبورگ برای شرکت در مراسم بزرگداشت انتظامی به پاریس بروم. در پاریس همراه هوشنگ گلمکانی پیدایش کردم. متن زیبایی را در مورد سابقة کارش نوشته بود و مشغول تمرین بود. جذابیت رفتاری‌اش در این است که هر کاری را که باید انجام بدهد، جدی می‌گیرد و اهل کم‌کاری نیست. متن را مرتب می‌خواند، علامت‌گذاری می‌کرد، روی مکث‌ها، سکون‌ها و حالت‌های چهرة خودش تأکید می‌کرد. در مقر یونسکو هزاران ایرانی جمع بودند و انتظامی در یک ماشین خارج از مقر نشسته بود و متن را باز هم تمرین می‌کرد. از خانة فرهنگ ایران و سفارت ایران در پاریس، قول داده بودند که هنگام سخنرانی انتظامی ترجمة هم‌زمان به زبان فرانسه انجام شود اما هنوز خبری از مترجم نبود و پیرمرد به‌شدت عصبی شده بود و یک بار هم من را شماتت کرد. دوستان خانة فرهنگ با انتظامی حرف زدند و کمی آرام شد و او را به اتاقی که پشت سالن بود، بردند... به هر حال وقتی پس از سایر قسمت‌های برنامه نوبت ورود انتظامی شد، جمعیت یک‌باره به پا خاست. بازیگری که خاطرة مجسم بسیاری از حاضران بود با کت‌وشلوار مشکی، موهای سفید و چهره‌ای خندان روبه‌روی مردم ایستاده بود و به آن‌ها ادای احترام کرد. کمی بعد پشت میکروفن رفت و متنی را که تمرین کرده بود در نهایت تسلط و ایجاز اجرا کرد. جمعیت بار دیگر یک‌پارچه برخاست و برای او کف زد.

ساعتی بعد در حالی که ده‌ها نفر او را در محاصره گرفته بودند از او خداحافظی کردم. روز بعد در قطار هامبورگ بودم که موبایلم زنگ زد: «امیرشهاب، دیروز از دست اونا عصبانی بودم، سرت داد کشیدم... ببخش.» گفتم: «شرایط بدی بود، متوجه شدم، من ناراحت نشدم.» گفت: «تهرون برگشتی، حتماً بیا ببینمت.» گفتم: «چشم!»»

انتهای پیام 

  • شنبه/ ۲۷ مرداد ۱۳۹۷ / ۰۹:۱۲
  • دسته‌بندی: سینما و تئاتر
  • کد خبر: 97052613778
  • خبرنگار : 71454