به گزارش ایسنا، «تاریخ ایرانی» در ادامه نوشت: این جشن باشکوه، مربوط به بازگشایی بیمارستان شوروی است همراه با ترانههای فولکلور روسی. نصرالله حدادی در کتابش، «با من به طهران بیایید»، نیات سازندگان روستبار این بیمارستان را نه نیاتی منفعتطلبانه و سیاسی که انسانی و در راستای آرمانهای درمانگری میانگارد و چنین گزارش میدهد که: «روسها بعد از جنگ جهانی دوم تصمیم گرفتند امکانات پزشکیشان را که در دنیا منحصر به فرد بود، با نیت خیرخواهانه در ایران به یادگار بگذارند. برای همین زیر نظر وزارت بهداری وقت به آنها گزارش کار میدادند. ماموران ایرانی هم مراقب اوضاع بودند تا روسها تبلیغات سیاسی نکنند اما آنها اصلاً وارد این حوزه نمیشدند و با کار و رفتار درست، فرهنگ کشورشان را تبلیغ میکردند.»
هرچند گفتوگو با ایرانیانی که در آن سالها در این بیمارستان تحت درمان بودهاند، بر گزارش حدادی مهر تأیید میزند اما محمدعلی جمالزاده که سالها پیش از تأسیس این بیمارستان و در هنگامه جنگ عمومی و زدوخوردهای ملیون ایرانی و روسها در اطراف کرمانشاه در اوایل سنه ۱۳۳۴ ه. ق داستان «دوستی خالهخرسه» را نوشته و در مجموعه «یکی بود یکی نبود» منتشر کرده است، روسها را نه اینچنین که حدادی و همروزگارانش روایت کردهاند درمانگرانی دلسوز، که در قالب قزاقانی بیرحم تصویر کرده است که شفقت ایرانیان میزبان را با صعوبتی سنگدلانه پاسخ میدادهاند. او در این روایت حبیباللهخان قصهاش را نماد ایرانیان و قزاق روستبار زخمی را نماد همه روسهای تاخته به ایران تبیین و رویکرد همدلانه و یاریگرانه ایرانی قصهاش را اینگونه توصیف میکند: «ناگهان صدایی از کنار جاده بلند شد و چورتمان را در هم درانید و همین که سرها را از زیر لاکمان درآوردیم یک نفر قزاق روسی را دیدیم که با صورت استخوان درآمده و موی زرد به روی برف افتاده و با صورت محزونی هی التماس میکرد و پایش را نشان میداد. جعفرخان گفت: «رفقا! ملتفت باشید که رندان برایمان تلهای حاضر کردهاند.» و به حمزه تشری زده گفت: «د جانت درآید شلاق کش کن برو!» ولی حبیبالله با حالت تعجب گفت: «ای خدا بابابت را بیامرزد! تله مله چی؟ بنده خدا زخمی است زبانش دروغ بگوید خون سرخش که راست میگوید. اگرچه دشمن است با دشمن خوار و زبون بیمروتی ناجوانمردی است. خدا را خوش نمیآید این بیچاره را در این حال بگذاریم و برویم و در همان حال حرف زدن جفت زد پایین و خود را به روسی رسانده زیر بازویش را گرفته با مهربانی تمام بلندش نمود و کمکش کرد و به طرف گاریش آورد.»
این تکهای از روایت تلخ و آمیخته به عواطف انسانی محمدعلی جمالزاده است که روسها در آن یاغیانی ترسیم شدهاند که نگاه دشمنانهشان به ایرانیان وجه غالب رفتارشان را میسازد و شاید اگر جمالزاده این روایت را سالها بعد و در زمان تأسیس بیمارستان شوروی در خیابان نادری تهران مینوشت، از تند و تیزی زهرآلود قلمش کمی کاسته میشد و روسها را تماماً اجنبیهایی ستمگر و خونخوار در خاک ایران نمیدید که جواب محبت و مدارای ایرانیان را هم با گلوله و ساچمه میدادهاند و همین موضوع شاید وجوه مختلف تاریخ پرفراز و نشیب همزیستی اجتنابناپذیر ایرانیان را با خارجیهایی بنمایاند که هر یک در دورههای مختلف ادوار زیست خود در ایران با نیات و اهدافی متفاوت با میزبانان دردمند خود همخانه بودهاند.
سخن از بیمارستانی بزرگ و تاریخی است با خدمه و کادر درمانی و پزشکی سراسر روسی که قرار بود شماری مامای دانشآموخته و توانمند هم به مسکو فرستاده و تربیت کند که البته تحت تأثیر افتوخیزهای فعالیت در ایران عملی نشد اما با این حال بیمارستان شوروی و طبیبان روستبارش، با خدمات پزشکی شایان توجه خود توانستند خاطره شیرینی در برابر خاطرات تلخ قصههای جمالزاده و روایتهای تاریخی مشابه بر جای بگذارند. در واقع به نظر میرسد این بار رویکرد روسها در تعامل با ایران و ایرانیان رویکردی مشفقانه و یاریگرانه است شاید به جبران رویکرد مهربانانه حبیباللههای ایرانی که سالها پیش قربانی سیاستهای دشمنانه روسها شدند. هر چند که تأسیس بیمارستان در خاک ایران همانند تأسیس کارخانه و بانک و اعزام مستشار و مبلغ مذهبی میتواند به عنوان بخشی از سیاستهای کلان حکومتهای استعماری تعبیر شود و احتمالاً از همین روست که سالها بعد آمریکاییها بیمارستان شوروی را خریدند و آن را به آزمایشگاه عریض و طویل مواد بهداشتی خود در ایران تبدیل کردند.
بیمارستان محبوب پایتخت با خدماتی رایگان
اما پیش از آنکه آمریکاییها بیمارستان را از روسها بخرند، در محیطهای درمانی گزارشهایی از تقابل طبیبان روسی و آمریکایی مقیم ایران و در زیر سقف این بیمارستان نقل شده است؛ گویی اختلافات فکری روسها و رقیبان آمریکاییشان از عالم سیاست به محیط درمان هم آمده بود و از این رو روایت کردهاند که پزشکان آمریکایی عقیده داشتند تا جایی که ممکن است باید لوزهها را حفظ کرد اما در مقابل پزشکان روسی و به ویژه آنها که در بیمارستان شوروی مشغول به کار طبابت بودند، بر این نگره تاکید میورزیدند که لوزه برای بدن فایدهای ندارد و فقط باعث آنژین میشود و در نتیجه مهمترین عمل جراحیای که در این بیمارستان با مهارت انجام میگرفت و محبوبیت هم داشت، عمل لوزه بود. انجام این عمل و کارهای مشابه دیگر باعث شده بود بیمارستان شوروی قبل از اینکه آزمایشگاه آمریکاییها شود، بیمارستان محبوب تهران باشد؛ محبوبیتی که دلیل آن را افزون بر این قبیل عملهای جراحی موفقیتآمیز، باید در گزارشهای نصرالله حدادی در کتاب پیشگفته، جستجو کرد، آنجا که مینویسد: «همه نوع بیماری آنجا درمان میشد. همه مراحل حتی دادن دارو هم در بیمارستان رایگان بود و به همین دلیل بیمارستان شوروی از شهرهای زیادی مراجعهکننده داشت و بسیار شلوغ بود.» اکنون پرسش این است که آیا پزشکان متعهد و مهربان این بیمارستان قصه حبیبالله روایت جمالزاده را شنیده بودند که چگونه دلسوزانه به یاری روسی درمانده و زخمی و آواره در بیابان شتافته و با لنگی از میان خورجین شکاریاش زخم قزاق را بسته بود؟
حبیبالله این قصه افزون بر این «مثل اینکه صد سال با {قزاق روس} برادرخوانده بوده هی با قیسی و کشمش جلویش درمیآمد و میگفت: شاید اینها هم با داداش ما همینطور رفتار کرده باشند.» جمالزاده قهرمان ایرانی قصهاش را در تعامل با روسی زخمی، باز هم مهربانتر از این ترسیم کرده و نوشته است که «روسی مجروح مثل موش از آب بیرون کشیده هی میلرزید و هی با چشمهای زرد مژه خود خیره خیره به ما نگاه میکرد و معلوم بود سرما پیرش را درآورده بود. ناگهان حبیبالله عبای کردی گرم و نرم خود را از دوش برداشته و به دوش قزاق انداخت و گفت: ای بابا ما پوستمان از ساروج حوض دارالحکومه ملایر هم کلفتتر است ولی این دربهدرشده را سرما خواهد کشت!»
گزارش منابع تاریخی از مهر و مدارای کادر درمانی بیمارستان شوروی با مراجعان ایرانیشان، گویی عطر آن عبای کردی را در سرمای کوهستانهای همدان و کرمانشاه فریاد میآورد در حالی که تعامل اجداد آنها با حبیباللهخان قصه جمالزاده، تعاملی تلخ و ضد انسانی است؛ آنها او را از گاری به زیر میکشند و بعد «معلوم شد که حبیب را متهم کردهاند که با یک قزاق روسی که با او همسفر گاری بوده بدسلوکی کرده و پس از آنکه سر و صورتش را با شلاق خونین کردهاند سردار روسی محض ترس چشم اهالی قصبه و اطراف که با روسها خوب تا نمیکردند حکم کرده بود که تیربارانش کنند...» و از این روست که شاید درک خدمت دلسوزانه پزشکان روسی در بیمارستان شوروی به نظر مخاطب تاریخ ایران کمی غامض و عجیب میآید. حدادی اشاره میکند که: «پرستارهای بیمارستان منظم و دقیق بودند و با لباس و کلاه سفید به زبان فارسی با بیماران و مراجعهکنندگان صحبت میکردند. پزشکان هم به دلیل اینکه بیشتر بیماران آن سالها سواد چندانی نداشتند بسیار ساده و قابل فهم با آنها صحبت میکردند.»
افزون بر این حدادی به آشنایی این پزشکان با اقلیمهای مختلف ایران اشاره میکند و چنین میافزاید که: «پزشکان روسی برای هر بیمار پروندهای تشکیل میدادند و محل سکونتش را قید میکردند تا با توجه به اقلیم شهرشان متوجه بیماری شوند. آنها سعی میکردند تا جایی که میشود از دادن دارو به بیمار خودداری و با روشهای ساده بیماری را کنترل کنند. برای مثال ساکنان شمال کشور آن زمان بیشتر به غذای گیاهی و ساکنان جنوبی به غذاهای چرب تمایل داشتند و آشنایی با این موارد میتوانست نخستین راه درمان باشد. روش درمان، رایگان بودن خدمات، پزشکان مجرب و رفتار مناسب دلایلی بود که بیمارستان شوروی در دهه ۳۰ و ۴۰ یکی از بهترین مراکز درمانی ایران باشد.»
از همین روست که اشاره به بیمارستان شوروی و بعدها بقایای همان بیمارستان که در خیابان ویلا به بیمارستان میرزاکوچکخان جنگلی تغییر نام داد، در کتابچههای خاطرات ایرانیان به کرات زمزمه شده است مثلاً منصور ولدی در میان خاطرات خود در کتابش، «گریز از گراز» به بستری شدن مادرش در این بیمارستان اشاره کرده و از حیاط مشجر و درختان سر به فلک کشیده و فضای پر از سبزه و گل آن سخن میگوید و تاکید میکند که این بیمارستان تمیز و مجهز به وسایل پیشرفته آن زمان بوده است و مادرش روزها در آن تحت مداوا و آزمایشهای پیگیرانه طبیبان ایرانی و روسی بوده است و چنین میافزاید که: «اولین بار بود که وارد چنین محیطی شده و اینکه چه جور جایی است و کار دکتر و پرستار را از نزدیک میدیدم که چقدر تمیز، بهداشت و سلامت بیمار و خود را رعایت میکنند.»
احمدرضا احمدی هم در کتاب «شعرها و یادهای دفترهای کاهی» به روزهایی اشاره میکند که مادرش در بیمارستان شوروی در خیابان نادری بستری شد و بعدازظهرها روی نیمکت چوبی محوطه سبز بیمارستان کنار ملکالشعرای بهار مینشست و از اجدادش در کرمان و از نخجوانها حرف میزد. البته به جز این چهرههای مشهور، مردم عامی هم در خاطرات شفاهی خود از این بیمارستان خاطرات نیکی به یاد دارند به ویژه ارمنیانی که به کلیسای خیابان ویلا میرفتند و در بازگشت از دعا و نیایش، به ملاقات طبیبانی میرفتند که در سایهسار درختان بیمارستان شوروی با لبخند از آنها پذیرایی میکردند و نه چونان قزاقهای روس قصه جمالزاده با شلیک گلولهای که لرزه بر سگان و کلاغهای دشت میافکند: «ناگهان دیدم چند نفر قزاق پیدا شدند که حبیبالله را با سر برهنه و زلفان پریشان و بازوان از عقب بسته در میان گرفته و به طرف تپهای که نزدیک قصبه کنگاور واقع است روان بودند. من دیگر حالم را نهفمیدم و همینقدر میدانم طولی نکشید که صدای شلیکی بلند شد و زود خاموش شد. به صدای شلیک سگهای اطراف عوعوی شوم دلخراشی نمودند و کلاغهایی که در شاخه درختان غنوده بودند سراسیمه بالی زده از شاخی به شاخ دیگر پریدند و از نو خموشی مدهشی مانند سنگ سنگینی که بر سر چاهی افتد بر دهکده خوابآلود مستولی گردید... من بدون هیچ ارادهای از بام به زیر آمدم و مانند سگ تاتولهخورده گیج و دیوانهوار به طرف تپه مذکور روانه شدم و در خاطرم نقش بسته که با آنکه میخواستم ساکت باشم مدام دندانهایم به هم میخورد و میگفتم: وای بر شما! وای بر ما! در اندک فاصلهای در جلوی من جسد حبیبالله نمودار گردید. دو دستش از دو طرف بر روی برف دراز بود و حالت استغاثه به درگاه دادگری خداوند دادگر را داشت. خونی که از پهلویش بر روی برف جاری بود خونی را که از ران روسی مجروح بین راه در روی برف دیده بودم، به خاطر من آورد و آه از نهادم برآمد.»
انتهای پیام