محمدعلی نجفی، معمار، فیلمنامهنویس و کارگردان ایرانی است که در اصفهان متولد شده و کارهای متعددی از کارگردانی گرفته تا نویسندگی، بازیگری، تهیهکنندگی و طراحی صحنه و لباس را در کارنامهی هنریاش در مقاطع مختلف ثبت کرده است.
او علاوه بر فعالیت هنری، اولین مدیر سینمایی بعد از انقلاب اسلامی هم بوده است.
به بهانهی بزرگداشت خالق «سربهداران»، «گزارش یک قتل»، «جنگ اطهر» و «عشق طاهر» در جشنوارهی فیلم فجر، این هنرمند در یک عصر زمستانی در خانهاش در «اُزگل» میزبان خبرنگاران ایسنا شد.
خانهای که معماریاش حکایت از این داشت که تحصیلات محمد علی نجفی و سابقهاش در معماری این خانه را متفاوت کرده است. خانهای که نمای بیرونیاش و حوض آبی فیروزهای آن بگونهای است که گویی مهمانان را با استقبالی گرم به خانه دعوت میکند.
محمدعلی نجفی در اغلب گفتوگوهایش دربارهی اثر ماندگارش سریال «سربهداران» مورد پرسش قرار میگیرد اما این بار از ابتدای گفتوگو قرار گذاشتیم که دربارهی دیگر فعالیتهای هنریاش و چگونگی ورودش به عرصهی هنری گفتوگو کنیم.
در ادامه مشروح گفتوگوی ایسنا را با محمد علی نجفی میخوانید:
مهندس محمدعلی نجفی چرا از معماری به سراغ تئاتر و سینما رفت؟
ماجرا به دوره دبیرستان برمیگردد که وارد فعالیت سیاسی شدم. آنجا بود که با سینما و رمان که تجلی مدرنیته هستند، مواجه شدم و به نظرم تنها مولودی که متولد مدرنیته است، سینماست. این گرایش من به مسائل سیاسی به عنوان یک فرد مذهبی و آشنایی با آیتالله طالقانی، مهندس بازرگان و دکتر شریعتی مرا به این سمت کشاند و فضای مرا که یک معمار هستم اما گرایشات ایدئولوژیک دارم، نقاشی میبینم و رمان میخوانم به اینکه مدرنیته را بفهمم و سینما را از این دید ببینم، کشاند. گرایشات سیاسی من باعث شد به سمت فیلمهایی بروم که مثل سینمای مدرن فرانسه و ایتالیا زیربنای سیاسی و اجتماعی دارند.
بعد از آشناییام با دکتر شریعتی بنا میشود که در حسینیه ارشاد یک کلاس تئاتر و هنر برگزار کنیم و مسئول این کلاس باشم (حدود سال 45). در آن سالها چند نمایشنامه به کارگردانی خودم اجرا شد، در ابتدا به درخواست دکتر شریعتی نمایشنامهی «ابوذر» به صحنه رفت؛ نمایشنامهای که قبلا توسط داریوش ارجمند در مشهد اجرا شده بود، سپس نمایش «هیأت متوسلین به شهدا» و سپس نمایش «سربهداران» در حسینیه ارشاد روی صحنه رفت که میگویند یکی از دلایل بسته شدن حسینیه ارشاد اجرای همین نمایش «سربهداران» بود که فقط یک شب به صحنه رفت.
یادم است آن نمایش بروشور تندی هم داشت که خود دکتر شریعتی نوشته بود و بعدها تحت عنوان «تشیع سرخ» به چاپ رسید. در آن آمده بود که «شیعه با "نَه" علی (ع) شروع میشود؛ نه به حکومت حاکم.»
بخش زیادی از نمایشنامه «سربهداران» را خود آقای شریعتی نوشت؛ البته در ابتدا من و فخرالدین انوار آن را نوشته بودیم اما بعد از اینکه دکتر شریعتی فُرم نمایشنامه را دید، گفت؛ «در این نمایشنامه فرم قویتر از محتواست» بنابراین ۴۸ ساعت روی آن کار کرد و سپس نمایشنامهای ایجاد شد که به لحاظ اجرا هم بسیار مدرن بود. در واقع بازیگران از بین تماشاچیان میآمدند و دکور آن مانند تعزیه که تماشاچیان در سه طرف صحنه نشسته بودند، شکل گرفته بود.
این نمایش فقط یک شب به اجرا رفت و بلیتاش هم ۲۰ ریال بود و ما فقط به خاطر اینکه نمایش نظم داشته باشد و فضایمان محدود بود، بلیت فروخته بودیم وگرنه در مکانهای مذهبی بلیت به فروش نمیرفت. نمایش «سربهداران» از چند تابلو تشکیل شده بود؛ بین هر تابلو چراغی قرار داشت که خاموش و روشن میشد و در این حین موسیقی پخش میشد. این برای اولین بار اتفاق افتاد که در یک مکان مذهبی موسیقی پخش شد، همه اینها یک نوع ساختارشکنی بود.
اتفاقی که در شب اول اجرا افتاد این بود که بین یکی از این تابلوها که چراغ خاموش شد، از بین تماشاچیان یک نفر بلند گفت: "کورش آسوده بخواب که ما بیداریم." در واقع این حرف از آنجا آمد که مدتی قبل محمدرضا پهلوی در جشنهای ۲۵۰۰ ساله این جمله را بیان کرده بود، البته این اتفاق برای من قابل پیشبینی بود. در آخر نمایش که از من به عنوان کارگردان خواستند به روی صحنه بیایم، هیچ کس دست نزد و همه بهتزده مرا نگاه میکردند.
یکی از مادرانی که در جمع تماشاچیان بود، با نگرانی گفت که" قرار است امشب چه بلایی سر تو بیاید." چون در یک جامعه مذهبی کسی فکرش را نمیکرد که بشود اسمی از تئاتر، موسیقی و سینما آورد و اگر کسی میخواست به سینما برود مخفیانه این اتفاق میافتاد و حالا همه نگران من بودند ولی با این وجود آن شب نمایش تا آخر اجرا شد.
برای روز بعد ما به مخاطبان اطلاع دادیم که بیایند و بلیتهایشان را پس بدهند، چون نمایشی اجرا نخواهد شد. به خاطر ندارم که چند نفر بلیتهایشان را پس آوردند اما یک فرد تُرک زبان جلو آمد بلیتاش را سمت من گرفت و گفت؛ "این بلیت چند میارزد؟!" گفتم دو تومان. گفت؛ اگر ۲۰۰۰ تومان هم به من بدهی من این بلیت را به تو نمیدهم! من بغض کردم و حس عجیبی داشتم، فضای خاصی ایجاد شد و نمایش هم دیگر به اجرا نرفت.
پس به نظر میآید همه تئاترهای شما فقط یک شب اجرا شدند؟
بله. بعد از انقلاب هم من تئاتری کار نکردم و تئاترهای قبل از انقلاب هم همه یک شب اجرا شدند؛ همه هم مسئلهساز بودند.
من تا انتهای «سربهداران» کسی هستم که ایدئولوژیک به کلیت هنر نگاه میکند. بعد از این به نظرم رسید که این طور نیست چون پیش از انقلاب فروپاشی برای فستیوالی به مسکو رفته بودیم؛ فضایی در آنجا دیدم و به این نتیجه رسیدم که دوره ایدئولوژی تمام شده است و نظام آنها (شوروی) به زودی تمام میشود.
یعنی بعد از «سربهداران» به این نتیجه رسیدید که دیگر نگاه ایدئولوژیک به هنر نداشته باشید؟
بله همین طور است. فیلم «گزارش یک قتل» را اگر ببینید، بازیگر عکس «لنین» را در میآورد، خاکش را میگیرد و میگوید خرابتر از آن است که بشود آبادش کرد. تمام هنر دکتر شریعتی در این بود که از دین و مذهب ایدئولوژی بسازد. اینکه الان کسانی نقدش میکنند نیز به همین دلیل است، من به او ارادت دارم و بسیار از او آموخت اما این حق طبیعی است که دوره ایدئولوژی تمام شده و به همین دلیل من به سمت مدرنیته کشانده میشدم و تجلیاش در سینما برایم بروز میکرد.
بعد از ساختن فیلمی به بزرگی «سربهداران»، اثری را تولید کردم با سه بازیگر به نام «لوحه صفورا» کاری است که سناریو ندارد اما هنوز هم آن را دوست دارم.
چون تجلی مدرنیته را در سینما میدیدید دیگر سراغ تئاتر نرفتید؟
به این دلیل به سراغ تئاتر نرفتم که امکانش نبود. همان موقع هم تصمیم داشتیم که فیلم بسازیم. از کامران شیردل که سناریویی داشت اگر اشتباه نکنم به نام «زینب» نوشته گلی ترقی که خواستم فیلمش را بسازد ولی خودش نپذیرفت. یکی از دلایلش این بود که چرا باید حسینیه ارشاد سرمایهگذاری کند؟! هنوز هم از این اتفاق ناراحتم که چرا آن فیلم ساخته نشد چون فوقالعاده بود اینها باز هم از همان نگاه ایدئولوژیک است.
اما بعدها بعد از اینکه نقش قوامالسلطنه را بازی کردم به من گفتند؛ چرا این کار را کردی؟ من گفتم برای اینکه به هنر به دید ایدئولوژیک نگاه نمیکنم و دوست داشتم خودم یک بار این را تجربه کنم. از این اتفاق هم راضی هستم و تجربه بسیار خوبی بود.
برای من برخلاف بقیه که سینما حرفهشان هست، سینما یک دغدغه است. من با آن، مدرنیته و فردیت خودم را تجربه میکنم. سینما هنری است که ما با جمع میبینیم و یک تفریح جمعی است که در عین حال میتوانیم فردیت خودمان را حس کنیم زیرا امکان همزاد پنداری وجود دارد.
رمان را به صورت شخصی میخوانیم و جمعی تحلیل میکنیم. اینکه تماشاچیان عاشق بازیگران میشوند، عشق نیست، یک آینه است که فردیت خودت را برایت رو کرده است.
در شعر "هرگز حدیث حاضر غایب شنیدهای/ من در میان جمع و دلم جای دیگر است" این "دلم جای دیگری است" در سینما وجود دارد و تو بیاختیار اشک میریزی، عکسالعمل نشان میدهی. در واقع این میگوید که تو به عنوان انسانی که در دوره مدرن زندگی میکنی کجا ایستادهای.
یکی از علتهایی که ما هنوز با سینما ارتباط برقرار نکردهایم، این است که زندگی ما سنتی است ولی ادوات آن مدرن است و بین این دو نتوانستیم ارتباط برقرار کنیم. برای همین با سینما هم شخصی برخورد میکنیم، این اتفاق در سنت میافتد که بخواهیم صحبتی از انتظار و تجربه پیشکسوتان داشته باشیم.
جهان مدرن این گونه نیست، تو را به خاطر پدر و یا نسبات نمیشناسند. جهان مدرن فرد را با تخصصاش میشناسد و با این تخصص خودت را معرفی میکنی. در جهان سنتی همین که شما وابسته به شخص باشید، کافی است و میتوانید مدیر و معاون بشوید چون به تو اطمینان دارند. در جهان مدرن اطمینان معنی ندارد و عملکرد تو مهم است بنابراین سینما این فضا را ایجاد میکند و به همین دلیل، دغدغه من است و مهم هم نیست که کجای آن حضور دارید.
آیا به خاطر همین است که شما مقطعی کارگردانی میکنید و مقطعی بازیگری و حتی طراح صحنه میشوید و مقطعی هم تهیهکنندگی را تجربه میکنید؟
دقیقا درست است. همین که من در این فضا باشم و هنر متکثر را تجربه کنم، یک نوع خودشناسی است و همه لحظاتش برایم مهم است.
هنوز هم در دانشگاه تدریس میکنید؟
نه. در حال خواندن رُمانهایی هستم که در گذشته خوانده بودم و اکنون مجددا آنها را مرور میکنم. در حال حاضر کتابهای «داستایوفسکی» را میخوانم؛ کتاب «ابله»، «قمارباز» و چند کتاب دیگر را تمام کردم و دوباره احساس کردم چقدر زندگی الان ما شبیه اواخر قرن نوزدهم روسیه است، آنها هم مثل ما با غرب و مدرنیته و تقابل سنت با مدرنیته مشکل داشتند.
شما دوباره به کتابهایتان رجوع کردید که به چه چیزی دست پیدا کنید؟
من احساس میکردم یک بخشی را نشناختم. در کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» باید خودتان آن را بخوانید و ببینید که چه فضایی را ساخته است، ما در سنت حکایت داریم و حکایت به ما نصیحت میکند. شما هیچ حکایتی را نمیتوانید نقد کنید ولی رمان قابل نقد است.
هفته پیش فرصتی پیش آمد و به کتابفروشی رفتیم. کتابی دیدم به نام «یک پرونده کهنه» از رضا جولایی و با خواندن چند صفحه ابتدایی آن دریافتم که چقدر این کتاب خوب است و یک لحظه به خودم آمدم، دیدم که بخش زیادی از آن را خواندهام، اینقدر برایم کشش داشت و خوشحال شدم که به چاپ دوم رسیده است. این دنیای رمان است که میتوانی خودت را در آن بیابی و آینه درونت است. رمان و فیلم نقدپذیرند و از المانهای مدرنیته هستند اما در سنت اینگونه نیست.
یادم است نشریه چراغ برای فیلم «سربهداران» نقد منفی مفصلی نوشته بود؛ یکی از بچهها آمد گفت که جوابشان را بدهید، من گفتم که امکان ندارد چنین کاری بکنم. کسی که این نقد را نوشته معلوم است که با دقت فیلم را دیده و همین که توانسته با دقت ببیند، حتما یک نکتهای در فیلم وجود داشته است. ما باید متوجه باشیم که نقد شدن مثل قرار گرفتن در یک استخر است که اگر حرکت نداشته باشد به گنداب تبدیل میشود ولی اگر جریان داشته باشد زلال میشود. نقد در جامعه مدرن و شهری نقش حرکت را دارد؛ اگر تو نقد نشوی مضمحل میشوی و این توصیه آقای طالقانی بود.
اول نمیفهمیدم که چه میگویند بعدها متوجه منظورشان شدم. یک بار حرف از ارتباط با مردم بود و با مردم گفتوگو داشتن یعنی چه! به من گفت اگر میخواهی ارتباطت را از دست ندهی در حد متوسط باقی بمان. اگر خیلی بالا بروی اولین اتفاقی که میافتد این است که از مردم جدا میشوی سپس بیان کرد اشکال ندارد که بالا بایستی ولی این ارتباط را از دست خواهی داد.
در آن مدت یک سال و چند ماهه که اوایل انقلاب از فروردین ۵۸ تا مرداد ۵۹ سمت مدیریتی داشتم، این حرف را احساس کردم و برای همین استعفا دادم و نتوانستم بمانم. هدفم این بود که فاصله بگیریم و خودم باشم و مدام حرف آقای طالقانی در گوشم بود که اگر میخواهی با مردم ارتباط داشته باشی باید متوسط باشی.
همیشه برای آیتالله طالقانی طلب مغفرت و دعا میکنم که چه آموزشهایی به ما داد و این فاصله داشتن و نداشتن یعنی چه؟ من با مترو و اتوبوس رفت و آمد میکنم و برای بعضی تعجب آور است ولی به این شیوه فضای جامعه را به خوبی میتوان فهمید.
جالب است با اینکه اتوبوس و مترو به خانه شما نزدیک نیست ولی چنین کاری میکنید.
بله، یکی از تفریحات من این است که فضای دانشگاه و کتاب فروشیها را بگردم. یک خاطره از چند سال پیش دارم که از فارابی در (۳۰ تیر) بعد از عاشورا پیاده میآمدم به سمت میدان فردوسی که سوار اتوبوس شوم. سر چهارراه استانبول یک پاساژ است که یک طرف در خیابان نادری است و یک طرف در خیابان فردوسی. تعدادی از مردم در حال فروختن دلار و یورو ... بودند و این صدا در گوشم بود و همزمان که به خاطر محرم همه جا سیاهپوش بود شعر "باز این چه شورش است که در خلق آدم است..." را میخواندم و اصلا نفهمیدم کی رسیدم به میدان فردوسی و احساس کردم شورش الان همین است. این با مردم بودن، پرسه زدن بدون هدف و کار خاصی و فقط در بین آنها بودن بسیار لذت بخش است.
یکی از دلایلی هم که این روزها میگویند سینما از مردم فاصله گرفته است، برمیگردد به هنرمندان که از جامعه فاصله دارند، این نقطه نظر درستی است؟
نه فقط این علت نیست. علتهای متعدد دیگری هم دارد به دلیل اینکه الان حرف اول را اقتصاد میزند و به همان نسبت فرهنگ هم بیمار میشود. فرهنگ و اقتصاد مکمل هم هستند و اگر در یک جامعه سینمای درست داشته باشیم میتوان فهمید که اقتصاد هم درست است. کارگردانان بالاجبار باید در بین مردم باشند اما اشکالی که هست این است که فرهنگ شناور است و اقتصاد هم مریض است.
زمانی در دهه ۶۰ کسی هنرپیشه را به خاطر چهرهاش انتخاب نمیکرد بلکه به دلیل کاراکتری که لازم بود انتخاب میشد. یادم هست در «سربهداران» وقتی مرحوم بهجت محمدی را برای «طُغای» انتخاب کردیم آقای محتشم گفت که این قیافهاش تُرک است چطور میخواهد، مغول شود. من گفتم چیزی به اسم طراحی وجود دارد و هربار ۵ ساعت گریم آقای محمدی طول میکشید از ساعت ۷ صبح تا ۱۲ ظهر ولی چهره طغای در «سربهداران» ماندگار شد.
اگر آن اقتصاد و فرهنگ سلامت باشد محصول هم خوب خواهد شد. هنوز جهان مصرفی تا اواخر دهه ۶۰ نداشتیم و جامعه بر اساس نیازش میگذشت. از زمانی که جامعه شروع به مصرف میکند، اقتصاد حرف اول را میزند.
در نهایت میخواهم بگویم که اگر براساس کاراکتر سراغ هنرپیشه بروید حالا با او بده بستان میکنید. یکی از دلایلی که من پذیرفتم «قوام السلطنه» را بازی کنم کاراکتر است و اینکه خودم میخواستم آن را تجربه کنم. الان در سریال «نجوا» بازی میکنم در نقش آقای هرمزی که استاد ادبیات است. شاهسواری گفت نجفی من این را برای تو نوشتهام و دیدم اصلا جای بحث ندارد که کار کنم یا نه.
چرا دیگر کارگردانی نکردید؟ قرار بود «خداوند الموت» را بسازید.
من حرفهام سینما نیست و سینماگر حرفهای نیستم، من دغدغهام سینماست و باید انگیزه کار را پیدا کنم. آن اتفاق و انگیزه هنوز برای من نیفتاده است، «خداوند الموت» کار عظیمی است، اگر شرایطی پیش بیاید که «خداوند الموت» را بسازم با تمام انرژی آن کار را انجام خواهم داد.
این فیلم یک نوع دیگری از نگاه به تاریخ ایران است از همان جنس نگاهی است که به نوعی در «سربهداران» داشتیم به همین دلیل هم هیچ توقع ندارم که امکان ساختاش باشد ولی همین که توانستم سناریوی آن را با خانم نغمه ثمینی دربیاورم خوشحالم، این یعنی ما یک پله جلو هستیم.
برگردیم به دوران کوتاه مدیریت شما در سینما، شما جزو هنرمندانی بودید که به نوفللوشاتو برای دیدار با امام خمینی رفتید، آیا این دیدار باعث انتخاب شما شد؟
نه مهندس بازرگان به عنوان نخست وزیر مرا میشناخت و به امام گفت که تنها کسی که از سینما اطلاع دارد ایشان است. امام هم گفت؛ باشد.
به من اصلا نگفتند که ماجرا چیست؛ فقط گفتند باید برویم قم و بعد در شورای عالی انقلاب حضور پیدا کردم که بیشتر اعضایش را میشناختم اما اصلا نگذاشتند من حرف بزنم.
پس این سِمت به نوعی به شما تکلیف شد.
بله. من هم میفهمیدم که ماجرا از چه قرار است، تنها کاری که من توانستم انجام بدهم این بود که در سینما امنیت شغلی ایجاد کنم از این جهت که سینما در آن زمان به صورت کلی زیر سوال بود. اصلا خود سینماگران باور نمیکردند که سینمایی وجود داشته باشد.
میشود بیشتر راجع به این امنیت شغلی صحبت کنید؟ زیرا الان هم از جهت دیگری دچار مشکلاتی در بحث امنیت شغلی هستیم.
امنیت شغلی را از این جهت که به جای اینکه من تصمیم بگیرم، کسانی که دست اندرکار سینما هستند باید نظر بدهند. اول سعی کردم از کسانی که سینمای متفاوتی دارند مثل آقای مهرجویی کمک بگیرم ولی بعد متوجه شدم جهان آنها فردی است و باید شرایطی باشد که آنها فیلمهای خودشان را بسازند. بعد یک قشری بودند جوان که نه خیلی فیلم فارسی بودند و نه خیلی روشنفکر.
قرار شد که در انجمنی به نام انجمن هنرمندان جمع بشویم. یادم هست آقای محمد متوسلانی یک سوال کرد گفت که یعنی ما باید از این به بعد فیلم اسلامی بسازیم؟ پاسخ دادم که نه، شما حق ندارید. هر کسی باید فیلمی را بسازد که خودش به آن اعتقاد دارد.
من اعتقادی به سینما و هنر اسلامی ندارم. من اعتقاد دارم که هنرمند مسلمان یا مارکسیست هر کاری بکند آن کار به اسلامی یا مارکسیستی بودن تبدیل میشود. اگر هر مسلمان فیلمی را بسازد تبدیل میشود به همانی که او هست. از یک سری بچههایی که فضاهای ما را حس کرده بودند همچون کامران قدکچیان، سیروس الوند، فخیمزاده و داوودنژاد هم دعوت کردیم، آمدیم و شروع کردیم راجع به سینما صحبت کردن بعد تهیهکنندهها آمدند و جلسات را گذاشتیم و به تدریج باور کردیم سینما وجود دارد.
و شما این چنین امنیت شغلی را برای کسانی که نگران بودند، بعد از انقلاب سینما هست یا نیست، ایجاد کردید.
به یاد دارم که آقای واروژ کریم مسیحی و داریوش فرهنگ و یک نفر دیگر به دفتر ما آمدند. داریوش فرهنگ را به دلیل تئاترهایش که پیش از انقلاب دیده بودم میشناختم و واروژ کریم مسیحی را دورادور میشناختم چون دستیار آقای رضایی بود. بعد من رو به آنها گفتم که میدانید، من چرا اینجا آمدهام؟! برای اینکه شما بتوانید فیلمتان را بسازید؛ «به همین سادگی».
فیلمهای روز سینما را دنبال میکنید؟
هم بله و هم نه. ولی یادم میآید برای فیلم سیروس الوند که قبل از انقلاب ساخته بود و قرار بود اکران شود به مسجد لُرزاده رفتیم. با آقای عمید زنجانی که روحانی است و امام جماعت آنجا بود صحبت کردیم و فیلم اکران شد. خانه ما شعبه سینمایی شده بود و همه میآمدند خانه ما گپ میزدیم باهم. از کیمیایی گرفته تا ایرج قادری به خانه ما میآمدند و بحث میکردیم.
در صحبتهایتان به بحث امنیت شغلی اشاره کردید. ما الان هنوز هم بحث امنیت شغلی را داریم ولی به طریقی دیگر. در واقع یکسری آدمهای غیر حرفهای وارد این حوزه میشوند و جای حرفهایها را گرفتهاند.
من هم یک تجربه داشتم و این مسئله برای خودم هم پیش آمد. علتش این است که شرایط سینما متغیر است. یک اتفاقی در تکنولوژی افتاده و همه چیز دیجیتال شده است و یک نسلی که فرهنگشان نزدیک به دیجیتال است وارد سینما شدهاند. این اتفاقی که میگویی اتفاقی است که در تکنولوژی افتاده است. باید به این باور برسیم که تکنولوژی وسیله نیست و فرهنگ است یعنی تو با دوربین، فرق داری با تو بدون دوربین.
ما یک مقطع گذر از سنت به مدرنیته را داریم. یک مقطعی در تکنولوژی هم داریم که گذر از آنالوگ به دیجیتال است. یک عده میآیند که تسلطشان بیشتر از من است و همه چیز را دارند آنها با موبایل و گوشی هم فیلم میگیرند. بنابر این دلیل این اتفاقات همین است و قابل کنترل هم نیست و باید خودش جای خودش را باز کند. همچنین باید در خانه سینما و معاونت سینمایی به تعاریف جدیدی برسیم.
در سفرم به آمریکا دفعه اول که به استودیو یونیورسال رفتم حیرتزده بودم و آن جا باورم شد که چرا آمریکا میگوید فیلمسازی فقط مخصوص ما است و باید به ما سفارش بدهند. آنجا معلوم بود که وقتی میگویند تکنولوژی فرهنگ است به چه معنا است. این را باید بفهمیم و به این باور باید برسیم که تکنولوژی فقط وسیله نیست و میتواند فرهنگ باشد.
آقای نصیریان میگفت به نظر من این وسیله کَمِرا camera است. دوربین آن است که با آن دور را میبینیم. بعدها دیدم چه حرف جالبی زد، این یعنی یک پدیده است که با آن جهانی را تعریف میکنی مثل حرف طالقانی که میگفت اگر میخواهی ارتباطات حفظ شود باید متوسط بمانی.
در بچههایی که در آن زمان در سینما مشغول شدند، تنها من بودم که پدرم روحانی بود یک روحانی معمولی هم نبود یعنی وقتی فوت شد در مسجد خودش دفنش کردند. یک روز که سر خاکش رفته بودم و قرآن میخواندم شخصی که داشت وضو میگرفت و نمیدانست من چه کسی هستم، رو به من گفت من نمیدانم تو که هستی ولی تا حاجت نگرفتی نرو چون من یک مشکلی داشتم و حاجتم را گرفتم مطمئن باش میدهد. امام خمینی روز سومی بود که آمده بود زنگ زد به پدرم به دلیل مدرس که با هم ارتباط علمایی و غیره داشتند ولی من نخواستم مشغول کارها و مسئولیتهای دولتی شوم، برایم امکانش ساده بود ولی یکی دلایلاش همین حرف طالقانی بود؛ یک حرفی هم از دکتر شریعتی دارم، گفت نجفی میدانی چه زمانی موفق میشوی؟ وقتی درگیر نام و نان نباشی. گول این چیزها را نخور و تا حدی توانستم به آن برسم.
رئیس لابراتوآر تلویزیون وقتی میخواست تیتراژ «سربهداران» را بسازد با اشاره به ساختمان بزرگ آرشیو و لابراتوآر تلویزیون گفت اینجا را میبینی همهاش در این میز است. گاهی پسرم هم از من حرفهایتر است ولی من به روی خودم نمیآورم. این یک اتفاقی است که افتاده و الان همه چیز سریعتر پیش میرود. در گذشته سختی کار بسیار زیاد بود و برای پیدا کردن یک پلان باید کلی زمان میگذاشتیم ولی الان در چند ثانیه این امکان فراهم میشود. بنابراین قبل از اعتراض باید این چیزها را بشناسیم و کسانی که تصمیم گیری میکنند باید اینها را بدانند. باید بپذیریم آن سالها که میگفتند رادیو، عکس و تلویزیون حرام است، یکی از چیزهایی که نوفللوشاتو و رهبر انقلاب را جهانی کرد همین رادیو، تلویزیون و کَمِرا بود.
آقای نجفی! بزرگترین حسرت شما چیست؟
به این سوال نمیخواهم جواب بدهم چون هر چه باشد حالت شعار گونه میگیرد و فقط آرزوی من این است که قبل از مُردنم «خداوند الموت» را بسازم.
در خانواده ۵ نفری ما همه درگیر مسال فرهنگی هستیم و این از آرزوهای من بود. پسرم در فلسفه تخصص دارد و کتاب «تکرار» را ترجمه کرده است، به تازگی هم کتاب «کیارستمی و فلسفه» را نوشته است و پسر دیگرم درگیر فیلم و تئاتر است و دخترم هم آهنگساز است و کلاسهای محتلفی هم در همین جا برگزار میشود.
و سوال آخر اینکه چه شد که پذیرفتید برایتان بزرگداشت برگزار شود؟
وقتی آقای سیمون سیمونیان با آن حس عاطفی و انسانی گفت که میخواهیم برایت بزرگداشت بگیریم، احساس کردم هر چه بگویم به نوعی ایجاد تفاوت است و نمیخواستم این برداشت بشود. عدهای تصمیم گرفتند و به یک دلایلی به من گفتند شما شرکت کنید. امیدوارم یک اتفاقی بیفتد، من این تعارف را خیلی قبول ندارم، آدمها براساس دلایل خودشان چه حقیقی باشد و چه نه، تعریف تو را میکنند، تو نباید باور کنی چون دیکتاوری همین است، بعد یواش یواش فکر میکنید که متفاوتاید. این اضمحلال تدریجی شماست و من فقط میتوانم به این تصمیم بگویم متشکرم، زیرا که وقت گذاشتند فکر کردند و تصمیمی گرفتهاند و من هم اندازه خودم را میدانم.
در «معمای شاه» گفتند باید قرارداد بنویسی و من یک قیمتی را بداهه گفتم، ولی مدیر تولید گفت که بسیار کم است و تقریبا یک برابر و نیمش کرد. در پروژه بعدی من باز هم گفتم نمیدانم و آنها را ارجاع دادم به مدیر تولید سریال معمای شاه و در نهایت آنها یک رقمی را نوشتند که من فقط رفتم و امضا کردم. از اینکه کسی فکر کند که من خودم را بالاتر یا پایینتر میپندارم، خوشم نمیآید ولی از اینکه کسی من را نقد کند خیلی استقبال میکنم. این یعنی کسی من را دوست داشته است و به من فکر کرده که چیزی نوشته است و برای کسی که به تو فکر کند باید احترام قائل باشی.
گفتوگو از شیما غفاری، پرستو فرهادی - ایسنا
انتهای پیام