«اعظم»؛ بیصدا می‌گرید

دیگر کوی و کوچه معنایی ندارد. دیوارهای مرزی که تا چندی پیش دارایی و کاشانه هر خانواری را مشخص می‌کرد با خاک یکسان شده؛ بسیاری از خانوارها بین ویرانه‌هایشان در جایی که قبلا نامش حیاط بوده چادر زده‌اند؛ امید در دل آنها به قدری جاری است که آمده‌اند مراقبت کنند از هر آنچه برایشان مانده است حتی اگر آن، تکه‌های در و پنجره‌ها و تیرهای چوبی سقف خانه‌های ویران شده‌اشان باشد.

در روستای کوئیک چرخ می‌زنم، بین سرپل ذهاب و ثلاث باباجانی؛ جایی که بیشترین خرابی‌ها را در دل خود جای داده و دیگر حال و هوای روستا ندارد. رمقی در چهره‌های ماتم زده مردمان نمی‌بینی. چشم از بینهایت بلوک‌ها و سنگ‌های ریخته شده از خانه‌ها دو دو می‌زند. حتی یک خانه را هم پابرجا نمی‌بینم. عده‌ای نایلون به دست در حال عایق چادر و عده‌ای دیگر چادرشان را با خاک و گل می‌پوشانند از گزند باد و باران؛  اینجا روستا "کوئیک صیفوری" است.

مردی میانسال در کوچه ایستاده و نگاهش به ویرانه‌های خانه‌ای است. اشک، چشمان و رویش را سرخ کرده است. رنگ رخی که حکایت از سر درون می‌کند صحنه‌ای است تکراری در این دیار پهلوانان و یلان. می‌ایستم و به جهت نگاهش خیره می‌شوم؛ آن طرف بلوک‌های ریخته شده روی زمین، جایی که مشخص است زمانی در مالکیت صاحبخانه‌اش بوده، مردی روی تک بلوکی نشسته، درست روبروی خانه‌ای که سقفش به زمین آمده و  بیصدا می‌گرید.

چه صحنه‌ای دردناک‌تر از اینکه مردی بی آوا و تنها بگرید.

نزدیک‌تر می‌شوم؛ «اعظم» در این دنیا نیست. دست زیر چانه زده و خیره به روبرویش، اشک می‌ریزد؛ جایی که زمانی صدای زندگی و زن و بچه از آن بلند بود. جایی که زن و فرزندش 12 روز پیش از آنجا بیرون آمدند اما این بار بی‌جان و بدون زندگی.

دورتر از اعظم می‌نشینم روی زمین. هیچ کس با  او کاری ندارد. گویا همه ترجیح داده‌اند در حال و هوای خودش باشد.

زنان در تکاپو برای ادامه حیات هستند. هر کسی کاری می‌کند، عده‌ای اسباب خانه نیمه ویران را دست به دست خارج و عده‌ای با بیل خاک می‌ریزند دور چادر؛ اما اعظم فارغ از دنیای اطراف انگار که به آخر آن رسیده باشد، حتی با سر و صدای ایجاد شده سرش را هم بر نمی‌گرداند.

آرام آرام نزدیک و نزدیک‌تر شده و سر صحبت را با او آغاز می‌کنم. با تکه پارچه سیاهی که در دست دارد اشک‌هایش را پاک می‌کند اما گویی این اشک‌ها نمی‌خواهند مجالی بدهند؛ اعظم بیصدا می‌گرید.

خوش آمدی می‌گوید و تکه‌ای از بلوک خانه‌اش که زمانی محافظ جان او، عیال و عائله‌اش بوده صندلی نشیمن‌مان می‌شود.

هر دو روبروی خانه ویران شده‌اش نشسته‌ایم. اعظم با سرش اشاره‌ای به ویرانه روبرویش می‌کند، به سنگ‌هایی که جان زن، دو فرزند، پدر و خواهرش را گرفته است: «توی اتاق خانه نشسته بودیم، پدرم مریض و خواهرم هم آمده بود تا به او سری بزند، زلزله که شد همه فرار کردیم تا از در راهرو بیرو برویم که سقف رویمان ریخت. همه ماندیم زیر آوار اما نمی‌دانم چرا خدا خواست من زنده بمانم». اعظم بیصدا می‌گرید.

نمی‌خواهم ادامه ماجرا را بشنوم اما اعظم سخت‌ترین لحظاتی که دیده را بیان می‌کند: «پاهای من ماند زیر آوار اما بقیه کلا ماندند زیرش؛ زنم صدا می‌زد : اعظم بچه زیر آوار مانده؛ پای زنم کنار پایم بود» .

اعظم حالا بعد از چند روز کمی با صدا می‌گرید اما باز هم غرور مردانه اجازه نمی‌دهد صدایش را کسی بشنود. دستمال بار دیگر به سمت چشمهایش می‌رود؛ می‌ایستد، دستمال را در جیب می‌گذارد و همراه با آن این بار دستانش را نیز به جیب می‌برد. این بار ایستاده ویرانه‌ای که زندگیش‌را عوض کرده را با نفرت می‌نگرد: «صدای زنم را تا یک ساعت می‌شنیدم که می‌گفت بچه را نجات بده اما سنگ‌ها بزرگ و خودم هم زیرشان گیر افتاده بودم».

همچون دستگاهی که صدایی را ضبط کرده باشند، فریادهای کمک خواهی زنش در سرش می‌پیچید. بیشتر از چند بار تکرار می‌کند: «همش می‌گفت، بچه زیر آوار مانده، اعظم، درش بیار». اشک‌هایش بی محابا از چانه‌اش می‌ریزند روی کاپشنش.

حال اعظم آنقدر خراب است که حتی دیگر اشک‌هایش را هم پاک نمی‌کند: «دیگه صداشو نشنیدم».

باز مکث و سعی می‌کند صدای زنش را مرور کند در ذهن تا مبادا فراموش کند کسی را که روزگارش را با او زیر یک سقف گذراند، حالا او را تنها گذاشته است.

اعظم بیصدا می‌گرید.

ایسنا- سولماز خوان

انتهای پیام

  • پنجشنبه/ ۲ آذر ۱۳۹۶ / ۰۴:۲۴
  • دسته‌بندی: حوادث، انتظامی
  • کد خبر: 96090100608
  • خبرنگار : 71244