به گزارش خبرنگار اعزامی ایسنا به کرمانشاه؛ طبیعت کوهستانی که آن روز فراموش کرده بود در فصل خزانش به سر میبرد، هوای بهار در سر داشت. هفت روز از زلزله کرمانشاه گذشته است؛ فرعیها را یکی پس از دیگری باز هم میپیچیم. نمیدانیم کجا هستیم، فقط میرویم در پی بقایای زلزله و حال و روز روستاییانی که کوهها آنها را خیلی دورتر از شهر قرار داده است. به دو راهی میرسیم؛ سمت چپ جاده باریک را انتخاب و ادامه میدهیم راه را؛ فرعی بدون تابلو است؛ هر چند چادرهای هلال احمر، مسافرتی و برزنتی زلزلهزدگان را در خود جای داده است اما نشانی از کمکهای دولتی و مردمی در این جاده به چشم نمیخورد. بین راه با روستاییان صحبت میکنم که عنوان میکنند کمکها در این قسمت بسیار کمتر و امروز یکی از بزرگان منطقه، خودرویی حامل کمک برایشان ارسال کرده است. ساعت حدود 2 بعدازظهر است. پیچهای تند جاده با آفتابی که داخل خودرو جا خوش کرده، حالمان را بد و بدتر میکند. همینطور که خودرو در حال حرکت است به چادرهایی که بعضا در کنار جاده علم شدهاند مینگرم و پشت سرشان به دنبال خانه، خانه که نه، بقایای سنگها و بلوکهایی که زمانی خانه و کاشانه مردمان این دیار بودند.
برخی خانهها پابرجاست؛ زلزله اینجا را نیز بی نصیب از خشم خود نگذاشته است. از دور خودرویی میبینم با آرم دولتی که کنار جاده و روبهروی چند چادر توقف کرده بود؛ نزدیکتر که میشویم ناگهان زنانی را میبینیم در هیاهو و پر سر و صدا. پیرزنی با زبان محلی و خشمگین حمله ور میشود به زنان جوان اطرافش. دخترکان چند قدمی عقبتر ایستاده و جیغکشان میگریند. چند مرد که داخل خودرو علومپزشکی نشستهاند نظارهگر ماجرا هستند.
راننده سرعت خودرو را کمتر میکند تا ببینیم چه شده؛ نوزادی بین زنان دست به دست میشود؛ پیرزن نوزاد را میگیرد و بعد زنانی دیگر جیغکشان به نوبت نوزاد را گرفته و اینطرف و آنطرف میدوند و پیرزن به دنبالشان. متوجه حرفهایشان نمیشوم اما از لحن و صدای خشمگین پیرزن میتوان فهمید که ناسزا میگوید.
مکثی کوتاه میکنیم. ابتدای امر تصورمان بر این است که نوزاد تازه متولد شده و زنان در دست و پای کمک به مادر هستند؛ سرم را از شیشه ماشین خارج میکنم. پیرزن به دنبال دو زن جوان تا سر جاده و تا نزدیک ماشین ما میدود. گویا باز هم قصد زدن دارد. زنان همچنان جیغ و فریاد میکشند و نوزاد نیز همچنان در حال دست به دست شدن است. از ماشین خارج میشویم. دهان نوزاد کف کرده؛ بین پیرزن و دو زن جوان قرار میگیریم؛ درست وسط معرکه. دست و پا شکسته چند کلمه را متوجه میشوم. زن جوان که حالا روسری از سرش افتاده طلب کمک میکند: «بچهام داره میمیره».
نمیدانم نوزاد را از دست چه کسی گرفتم؛ دهانش پر کف و بینیاش پر خلط بود. مجاری تنفسی نوزاد بسته شده بود. سوار بر خودرو شدیم تا به سمت جاده اصلی برویم بلکه هلالاحمریها را پیدا کنیم. چند زن نیز به سمت ماشین آمدند. از بین آنها دو نفر سوار شدند. نه آنها متوجه حرفهای من میشدند و نه من زبانشان را میفهمیدم. نفس نوزاد آنقدر تنگ شده بود که دیگر خِرخِر میکرد.
نوزاد را از دست یکی از زنان که بعد متوجه شدم زنعموی کودک است گرفتم. خلط بینی را خارج و با دستمالی کفهایش دهان را که حالتی کشدار پیدا کرده بود پاک کردم؛ نمیدانستم چه کنم از طرفی هم میترسیدم اگر اتفاقی رخ دهد، با من چه خواهند کرد؟.
نوزاد را به پشت برگرداندم. چند ضربه به پشتش زدم و باز دهان و بینیاش را پاک کردم. ناگهان صدای نحیفی از گلوی کودک خارج شد. راننده پیچ و خم جاده را تا جایی که میتوانست با سرعت میرفت. فقط میرفتیم تا جاده اصلی را پیدا کنیم، اما واقعیت آن بود که نمیدانستیم کجا و کدام طرفی میرویم. سر هر دو راهی از زنان که حالا فهمیده بودیم یکی زن عمو و دیگری هم مادر نوزاد است، میپرسیدیم جاده اصلی کدام طرفی است. نمیدانم چند کیلومتر را با چه سرعتی طی کردیم. راننده فقط گاز میداد.
6، 7 دقیقهای همینطور رفتیم که سر جادهای خودروی هلالاحمر را میبینیم که کنار چند چادر ایستاده و در حال معاینه زنان و کودکان زلزله زده بودند. از خودرو پیاده شده و بچه بغل فریاد میزدیم «دکتر کیه، بچه داره میمیره».
دورمان جمع شدند. پسری جوان را صدا زدند؛ «دکتر بیا اورژانسی داریم.» پسری جوان دوان دوان آمد. مادر نوزاد شروع به صحبت کرد. آن تیم هلالاحمر که از آذربایجان غربی به منطقه زلزله زده کرمانشاه اعزام شده بودند تٌرک و مادر نوزاد کٌردی روستایی بود. هیچ کدام متوجه نمیشدیم چه میگوید. به ناچار هرآنچه از وضعیت نوزاد دیده بودم تعریف کردم. نوزاد در آغوش من بود. هنوز به زحمت نفس میکشید. بدنش سرد و سردتر و دستانش زرد شده بود.
توصیههای اولیه آغاز شد: «گردنش را پایین بگیر تا مجاری تنفسیاش باز بشه؛ یکی پتو بیاره این بچه سردشه.» همین جمله کافی بود تا هرکسی کاری کند. یکی پتو آورد و دیگری کاپشن تنش را داد. نوزاد قصد بهبودی نداشت. تنفسش با اقدامات اولیه به حالت عادی برنگشت. حالا از چادرهای اطراف هم دورمان جمع شده بودند که مسوول تیم دستور داد نوزاد را داخل آمبولانس هلالاحمر ببرند. 3، 4 نفر از تکنسین، پزشک و پرستاران مشغول احیای نوزاد شدند. ثانیهها به سختی میگذشت. هیچ صدایی از نوزاد شنیده نمیشد. مادرش فقط گریه میکرد و با رفتن به سمت امدادگران هلالاحمر و با خم شدن به منظور بوسیدن دست آنها با التماس خواستار زنده ماندن پسرش بود. عدهای از تکنسینها در حال احیای نوزاد و عدهای دیگر به مادر دلداری میدادند. یکی ترکی میگفت، یکی کردی و یکی فارسی. یکی از دختران پا به پای مادر شروع به گریه کرد. با همان لهجه ترکیاش حالا دلداری میداد: «داره نفس میکشه ببین حالش خوبه دیگه گریه نکن...»
سراغ کودک میروم، تیم امداد در حال خارج کردن ترشحات چرکی نوزاد از راه هوایی با استفاده از دستگاه ساکشن بودند. سراغ مسوول تیم را میگیرم تا مشکل نوزاد را جویا شوم "سید احمدی" مشکل این نوزاد را انسداد راه هوایی و سیانوز کامل عنوان میکند و میگوید:« تیم در حال احیاء است نگران نباشید.»
وی علت این مشکل را آسپیراسیون شیر مادر به ریه و خفگی عنوان و ادامه میدهد: «این نوزاد به علت عفونت راههای هوایی نیز ترشحات چرکی دارد که خود مزید بر علت شده است. با توجه به شرایط پیش آمده مجبور به استفاده از روش احیاء هستیم.»
از آن لحظات استرسآور نمیدانم چقدر میگذرد که ناگهان صدای گریه نوزاد بلند میشود. گویا که خیال همه راحت شده باشد اکسیژن به ریههایش برگشته؛ کل اعضای 20 نفره آن تیم هلالاحمر هیجان زده میخندند. همه دور مادر را گرفته و از او می خواهند با گریه نوزادش، بخندد. یکی شیشه شیر، دیگری شیر خشک و آن یکی پستانک به مادر میدهد.
حالا همه میخندیم. همه خوشحالند از اینکه جانی دوباره بخشیدند به نوزاد. سیداحمدی مسوول تیم نزدیک میشود و تشکر میکند که اگر فقط این نوزاد 10 دقیقه دیرتر رسیده بود، مرگش حتمی بود. اجازه میگیرم و به آمبولانس هلالاحمر نزدیک میشوم. تکنسین پزشک و پرستار در قسمت پشت ماشین که در آنجا تجهیزات پزشکی نصب است همچنان مشغول احیای نوزاد هستند. یکی ساکشن به دست دارد و دیگری اکسیژن.
مادر «هژیر» همان نوزادی که حالا آرام خوابیده، اشک امانش را بریده، اما این بار همراه با لبخند میگرید. ماهنشانها دورهاش کردهاند با صحبت و شوخی میخواهند دل آشوب زدهاش را آرام کند. بالاخره نوزاد را میآورند و تحویل مادر میدهند اما قبلش یکی از پرستاران سراغ مادر میرود تا نحوه صحیح شیر دادن را آموزش دهد. حالا پسران و دختران تیم موبایلها را در آورده و با نوزادی که نجاتش دادهاند سلفی میگیرند. همه شاد هستند، گویا خستگی از تن و چهرهشان به در آمده باشد. دسته جمعی میایستند تا یادگاری بگیرند با نوهی «دایا».
همانگونه که به پدر نوزاد قول داده بودیم، مادر و فرزند را برمیگردانیم به چادرشان؛ همانجایی که اولین بار دیدیمشان. تا میرسیم همان پیرزن که دانستیم مادربزرگ "هژیر" است، دوان دوان میآید لب جاده. اشکهایش که پهنه صورت سیاهش را خیس کرده، با گوشه لباسش پاک میکند. تشکر میکند و میگوید: «شما بچه ما را نجات دادید»؛ نمیتوانم به زبان خودشان بگویم اما به زبان خودم میگویم که امدادگران هلالاحمر دستان خداوند بودند برای بخشیدن زندگی دوباره به صورتک سیاه شده نوزادی که بعد احیاء رنگش سفید شده بود.
به چادری برزنتی که محل سکونت این خانواده بعد از زلزله شده است، دعوت میشویم. یادم نرود که بگویم اینجا روستای رمکی رمضان سفلی از توابع دشت زلزله زده ذهاب است. مادر بزرگ نوزاد را در آغوش گرفته و میگرید. نوههایش "دایا" خطابش میکنند. خودش میگوید 17 نوه دارد. میپرسم دایا چرا عروست را میزدی: «به خاطر بچهام. اگر میمرد، پدرش هم خودش را میکشت. خدا بعد چند دختر این پسر را به ما داده. من خودم بیسرپرست و بدبختم. این پسر بزرگ شود سرپرست خانواده میشود.»
حرفهای دایا را خواهران هژیر برایم معنا میکنند: «امروز هژیر را خداوند برای بار سوم به ما داد؛ روزی که به دنیا آمد زلزله شد؛ بغل مادرش بود که زلزله آمد و سقف خانه ریخت روی مادر و فرزند. دهان و صورتش پر خاک شده بود. آن روز گوسفندی نذر کردیم تا به کودکمان چیزی نشود. خداوند آن روز برای دومین بار این نوزاد را به ما بخشید. امروز هم که دیدم دهانش کف کرده و سیاه شده عصبانی شدم که چرا مادرش نوزاد را با دختر کوچکش تنها گذاشته و بیرون چادر رفته؛ امروز هم که برای بار سوم زنده شد، بزی نذر کردم.»
از چادر خارج میشویم. «دایا» همچنان میگرید.
ایسنا- سولماز خوان
انتهای پیام