بیلش را زمین میگذارد و آدرس میدهد؛ امتداد دستهایش میرسد به تابلوی آبی اما رنگ و رو رفتهای که رویش نوشته شده: «به روستای زرگر خوش آمدید.» کنارش، طوری که معلوم باشد به نام دیگر روستا اشاره کرده، داخل پرانتز آمده: (رومانو). روستای هزار نفره، شورا و دهیاری هم دارد؛ شورای اسلامی و دهیاری زرگر. «علی»، هماو که بیلش را زمین گذاشت و تابلو را نشانمان داد، یکی از اهالی همین روستاست؛ روستایی با جادهای باریک که دو طرفش، زمینهای کشاورزی است و تصویرش با کوههایی که پشت همین زمینها، پا به زمین کوبیدهاند، هماهنگ است؛ درست مثل یک قاب عکس. میگویند زبان این روستا، زرگری یا چیزی شبیه ایتالیایی است اما، برای خوشآمدگویی به مهمانان، همان «سلام» را ترجیح میدهند. از تهران تا روستای زرگر، راه زیادی نیست، کافی است کمی مانده به قزوین راهتان را کج کنید تا به روستا برسید؛ روستایی رو به «طالقان» و پر از نشانه، از گورستانهای قدیمی که اول و آخر اسم اکثر رفتگان، با «علی» شروع و با «زرگر» تمام میشود، درختان و ذرتها، بوقلمونها و قرقاولهایی که منبع کسب درآمدند و آدمهایی که زنده اما خاک خوردهاند، مثل «کتابعلی»، کتابعلی زرگر، پیرروستا. خانهاش درست در همسایگی درخت انار بزرگی است. پایانِ آبان، پایانِ ۹۲ سالگی علی است. میگوید اجدادشان ایتالیاییهای مهاجر به ایران بودهاند. لبخند میزند و ادامه میدهد: «وقتی ۳۰ سالم بود، با یک دکتر روس دوست بودم. میگفت اهالی اینجا اصالتاً مال شوروری هستند.» نام اصلی روستا، زرگر است اما در اینجا از طلافروشی و طلاسازی خبری نیست. کتابعلی میگوید: «وقتی برای اهالی روستا شناسنامه میگرفتند، زنان زیورآلات میساختند.» او عاشیقلار است و دیپلم افتخاری از خانه عاشیقلاری دارد. عاشیقلار در ملاقات کوتاهمان سازش را از بالای طاقچه برمیدارد. دستانش برای مهمانها مینوازد و لبهایش ترانهای آذری را زمزمه میکند.
«زرگر» بدون زَر، «رومانو» دور از رُم