به گزارش ایسنا، «تاریخ ایرانی» در ادامه نوشت: این آخرین تصویر اکبر لاجوردیان از ایران بود. یکی از بنیانگذاران شرکت توسعه صنعتی بهشهر و از کارآفرینان شناخته شده که آشفتگیها و تندرویهای ابتدای انقلاب او را مجبور کرد تا از راهی غیرقانونی خاک کشور را در حالی ترک کند که یک سال و چند ماه تمام تلاشش را برای حفظ کسبوکارش کرده بود؛ تلاشی که بخشی از آن در کتاب «۱۱۰ سال پیدایش و گسترش گروه صنعتی بهشهر» آمده است.
لاجوردیان یکی از مهمترین اعضای خانواده نیلفروش لاجوردی و مدیرعامل «گروه صنعتی بهشهر» و از بنیانگذاران شرکتهای «مخمل کاشان»، «راوند کاشان» و «پلی اکریل» بود. او که سالهاست در آمریکا زندگی میکند، خاطراتش را از خروج غیرقانونی از ایران به همراه همسفری ناشناس که در میانه راه متوجه هویتش شد، آغاز کرده و با گریزی به زندگی خانوادگی و شرح فعالیتهای خاندان نیلفروش لاجوردی به برخوردهای بعد از انقلاب پرداخته است. روایتی که آنطور که در مقدمه آن هم آمده نه تنها پرده از زندگی پرابهام کارآفرینان ایران برمیدارد که خواندنش به معمای توسعهنیافتگی ایران تا حدودی پاسخ میدهد.
در دل طوفان
جد بزرگ خانواده لاجوردیان یا لاجوردی یعنی محمد لاجوردی (نیلفروش) فعالیت خود در حوزه اقتصاد و تجارت و صنعت را از سالهای پایانی سلطنت ناصرالدین شاه آغاز کرد؛ فعالیتی که تا سال ۱۳۱۴ شمسی ادامه داشت و منتهی به راهاندازی «تجارتخانه سید محمد لاجوردیان و پسران» شد. تجارتخانهای که با تلاش محمود و اکبر لاجوردیان برادرزادههایش در دهه چهل به راهاندازی یکی از بزرگترین هولدینگهای صنعتی و تجاری ایران با عنوان شرکت توسعه سهامی بهشهر و شرکتهای دیگر منجر شد. این خاندان در آستانه انقلاب اسلامی به یکی از خانوادههای تاثیرگذار در عرصه صنعت و کالاهای ایرانی تبدیل شده بود. اما انقلاب این روند رو به رشد را کند و متوقف کرد.
آنطور که اکبر لاجوردیان در خاطراتش اشاره کرده ابتدا خانواده را از ایران خارج کردند و سپس خودشان ایران را ترک کردند. مشکلات شرکت سهامی بهشهر شش ماه قبلتر با اعتصاب کارگران شروع شده بود. لاجوردیان در خاطراتش به یاد میآورد که دلایل اعتصاب ابتدا جنبههای اقتصادی داشت: «برای رفع این مشکل، با وساطت وزارت کار جلسهای در خانه کارگر در خیابان پهلوی جنب کافه شهرداری تشکیل شد. از طرف صنایع نساجی هیات مدیره در آن جلسه حضور یافتم. از طرف کارگران هم هیات مدیره سندیکای کارگران صنایع نساجی شرکت کرده بودند.»
جلسه از ساعت چهار بعدازظهر شروع شد: «برای دادن اضافه حقوق وارد مذاکره شدیم. ابتدا کارگران تقاضای ۵۰ درصد اضافه حقوق داشتند که به نظر صاحبان صنایع غیرقابل قبول بود، زیرا در آن موقع حدود ۴۰ درصد قیمت تمام شده پارچه، بهای مزد کارگر بود. در صنایع مختلف نساجی اگر ۵۰ درصد به قیمت اجرت اضافه میشد، میبایستی ۲۰ درصد به قیمت پارچه اضافه شود. در آن زمان همه قیمتهای پارچه تحت کنترل دولت بود و هیچ کارخانهای نمیتوانست بدون تأیید اداره بررسی قیمتها، بهای کالای خود را بالا ببرد. ما مشکل خود را با نماینده وزارت کار در میان گذاشتیم و توضیح دادیم چرا نمیتوانیم پیشنهاد ۵۰ درصد افزایش حقوق را قبول کنیم. براثر گفتوگوهای دو طرف بالاخره سندیکای کارگران تقاضای خود را به ۴۰ درصد تعدیل کرد. زمان جلسه طولانی شده بود. ساعت ۱۰ بعدازظهر اضافه حقوق برای سندیکای صنایع نساجی قابل قبول نبود.»
به نوشته لاجوردیان این جلسه ساعتها طول کشید و به هیچ نقطهای روشن نرسیده بودند. در نیمه این جلسه بود که جعفر شریفامامی تماس گرفت و به او گفت: «مگر نمیدانید که در گروگان کارگران هستید؟ تا توافق نکنید اجازه خروج از خانه کارگر را به شما نخواهند داد.» او بعد از گفتوگو با شریفامامی و طرح مشکلات این جواب را گرفت که «شما فعلاً چارهای جز موافقت با کارگران ندارید. بعد اداره بررسی قیمتها این اضافه بها را در نظر خواهد گرفت.» بعد از این بود که در ساعت ۱۲ شب با خواست کارگران موافقت شد. اما تلاش آنها در روزهای بعدی برای تماس با شریفامامی با انتشار خبر استعفای او بیحاصل ماند. جلسه آنها روز ۸ محرم با حضور ارتشبد غلامرضا ازهاری نخستوزیر و وزیر کار و وزیر بازرگانی برگزار شد. در این جلسه ازهاری تقاضاهای نساجی را که شنید متأثر شد و در حالی که گریه میکرد گفت: «شما به فکر بالا بردن قیمت محصولات نساجی هستید. من به فکر فردا و پس فردا تاسوعا و عاشورا هستم.» در این دو روز با موافقت دولت قرار بود راهپیماییهای بزرگی در تهران برگزار شود. قرار بود این راهپیمایی از شرق به غرب تهران باشد و بالاتر از میدان ونک نروند. این حال آشفته ازهاری باعث شد تا جلسه نیمهکاره بماند و فردای آن روز بسیاری از حاضران جلسه ایران را ترک کردند.
اعتراضات و اعتصابها و راهپیماییها کارهای سیاسی و اقتصادی را فلج کرده بود. لاجوردیان که نوشته فردی مذهبی است معتقد بود: «وقتی شعارها و پیامهای رهبران انقلاب زیر عنوان اسلام بالا گرفت، ما چندان نگرانی از اوضاع نداشتیم. من با خود میگفتم این یک انقلاب اسلامی است. انقلاب چپی نیست که ما را بترساند و با معلوماتی که از اسلام داشتم، میدانستم که اسلام به مال مردم احترام میگذارد. خیلی نگران انقلاب نبودم و چون در تمام کارهایی که در عمرم کرده بودم، همیشه خدا و وجدان و راه راست را در نظر گرفته بودم، از اوضاعی که پیش آمده بود وحشتی نداشتم. این تصورات و تلقیهای من و همه خانوادهام بود.»
بعد از طوفان
لاجوردیان بعد از انقلاب به عنوان عضو هیات رئیسه اتاق بازرگانی باقی ماند و سعی کرد کسبوکار خودش را حفظ کند. لاجوردیان در زمان انقلاب مدیرعامل شرکت سهامی بهشهر بود که توسط خانوادهاش پایهگذاری شده بود؛ یکی از کارخانههایی که در بحبوحه انقلاب با اعتصاب کارگران مواجه شد. بعد از انقلاب هم روند تولید کارخانه با تصمیمهای انقلابی با مشکلاتی روبهرو بود و آنطور که لاجوردیان روایت کرده: «وقتی انقلاب اسلامی پیش آمد، طبیعتاً بیسروسامانی و روح انقلابی، در همه جا نمایان شد. همه نهادهای بنیادین کشور در هم فروریخت.»
در روزهای بعد از انقلاب از سوی کمیته به خانه لاجوردیان ریختند و جابهجایی او باعث شد تا در آن زمان دستگیر نشود. ترور احمد لاجوردی برادرزاده او نیز موضوع دیگری بود که به او و همسرش هشدار میداد که باید شرکت و زندگی را بگذارند و از ایران خارج شوند: «با این حال، من بیش از یک سال پس از انقلاب، در ایران ماندم و با آن که همه کارخانهها و مؤسسات ما ضبط شده بود، برای اثبات بیگناهی خود و خانوادهام که همه اهل صنعت و تجارت بودند، تلاش بسیار کردم. با کوششی سخت، همراه چند تن از صاحبان صنایع، با نخستوزیر بازرگان و رئیسجمهور بنیصدر برای بازگرداندن کارخانههای خود ملاقات نمودیم. حتی به آقایان گفتم در این دوران انتقال قدرت، کارخانههای گروه ما از نظر مدیریت دچار کمبود و آشفتگیهایی شدهاند. اجازه بدهید این کارخانهها به بنیاد لاجوردی، که آن هم در حال حاضر در تملک دولت است، منتقل شود و من با توجه به سابقه و اطلاعاتی که در این زمینهها دارم، اداره کارخانهها را به عهده بگیرم، تا گرفتار افت تولید و حتی از کار افتادن کارخانهها نشویم. من در مقابل این پیشنهاد خود، انتظار هیچگونه مزد و پاداشی ندارم، فقط نگران این هستم که این کارخانهها - که مانند فرزندان ما هستند و برای آنها زحمت زیاد کشیدیم - عاطل و باطل بمانند. با این پیشنهاد هم مخالفت شد.»
آنطور که لاجوردیان گفته ابوالحسن بنیصدر تئوریسین اقتصادی انقلاب بود: «چون ایشان و آقای متین - یکی از اعضای کمیسیون اقتصادی - هر دو همدانی بودند آقای متین پیشنهاد کردند که بهتر است ما آقای دکتر بنیصدر را به جلسه عمومی اتاق بازرگانی و صنایع دعوت کنیم که بیایند برای بازرگانان و صاحبان صنایع سخنرانی کنند تا ما از نظریههای اقتصادی ایشان با اطلاع شویم.»
در آن زمان از سوی شورای انقلاب افرادی را به عنوان «ناظرین بر کارهای اتاق بازرگانی» تعیین کرده بودند؛ افرادی که در میانشان حبیبالله عسگراولادی و علینقی خاموشی بودند. خاموشی بعد از این که تصمیم اعضای هیات رئیسه اتاق را شنید از آنها خواست که اقدامی نکنند تا از شورای انقلاب تأیید بگیرد: «بعد از دو روز آقای خاموشی گفت توصیه شده است که آقای بهشتی را به جای دکتر بنیصدر دعوت کنید. دعوتنامه برای آقای بهشتی فرستاده شد و جلسه با حضور عدهی زیادی از تجار و صاحبان صنایع تشکیل شد و آقای بهشتی در آن جلسه سخنرانی معروف خود را کردند. مثال ماهیگیر را زدند، که اگر شما شخصاً میروید ماهی میگیرید و میفروشید و آن را مال خودتان میدانید، درست است، ولی اگر شما کارتان توسعه پیدا کرد و کشتی بزرگی گرفتید و افراد بیشتری استخدام کردید، دیگر منفعتی که از زحمت دیگران حاصل میشود، مال خودتان نیست بلکه مال بیتالمال است و همه باید از آن استفاده کنند. در واقع ایشان با این سخنان خطمشی و هدف انقلاب را در زمینه تجارت و صنعت کشور بیان کردند.»
اما بعد از این جلسه بعضی از اعضای هیات رئیسه میگویند که بنیصدر با این نظرات مخالف است و بهتر است به دیدار او بروند. قرار ساعت ۹ صبح در خانه خواهر بنیصدر انجام میشود. لاجوردیان در این دیدار با بنکدارپور، علی توکلیان، داریوش انصاری و متین به خانه خواهر بنیصدر نزدیک مجلس رفتند: «ما را به یک اتاق سه در چهار راهنمایی کردند. بعد از چند دقیقه خود آقای دکتر بنیصدر تشریف آوردند، اما سر و وضعی که ایشان داشتند موجب حیرت همه ما شد: اولاً ایشان با پیژامه وارد مجلس شدند. دوم این که با صورتی که احتمالاً چند روز بود که موهای آن را نتراشیدهاند، ظاهر گردید.» علاوه بر این وضعیت آشفته ظاهری، عجیبتر رفتار بنیصدر بود. او بعد از سلام بلافاصله به آنها گفت که تمام صنایع ایران مونتاژی است و به حال مملکت مفید نیست.
او در جواب لاجوردی که پرسیده بود آیا از صنایع ایران بازدید کرده، گفت: «نه احتیاجی ندارم. من در پاریس که بودم مجلات اقتصادی ایران مخصوصاً مجله اتاق بازرگانی را میخواندم و میدانم که تمام صنایع ایران مونتاژی هستند.» او اما در برابر توضیحات لاجوردیان متوجه شد صحبتهایی که میکند مبنای واقعی ندارد و در پاسخ ساده به نخستین ایرادی که به او گرفته شد ماند. برای این که این را نشان ندهد یکباره از جای خود بلند شد و گفت که برای سخنرانی باید برود و جلسه را ترک کرد.
آنها بعد از دیدار با این دو تئوریسین انقلابی تصمیم گرفتند که با امام خمینی دیدار کنند. در این جلسه امام به آنها گفت: «نه، ما شما را گناهکار نمیدانیم. شما نگران نباشید. سر کارتان بروید و به کار خودتان ادامه بدهید. مطمئن باشید با شما کاری نداریم.»
اما دو روز بعد تصویبنامه معروف شورای انقلاب در خصوص صنایع منتشر شد. مصوبهای که نه به فرمان امام که به خواست شهید بهشتی و دیگران بود. این افتوخیزها در نهایت به تیر ۱۳۵۸ منتهی شد که رادیو با اعلام اسامی ۵۳ نفر اعلام کرد اموالشان به نفع دولت مصادره شده است. لاجوردیان و شرکت سهامی بهشهر یکی از این افراد بود. او در نهایت به دادستانی انقلاب احضار میشود. البته با تمارض به کمر درد سعی میکند نرود و نماینده دادستان که حسابرس شرکت مخملبافی کاشان بود موافقت میکند خودش به حسابرسی برود. در این جلسات بعد از پاسخگویی به بعضی سؤالات، این فرد از او میپرسد که چطور این همه ثروت را کسب کردید و لاجوردیان به او میگوید: «کار ما اول از عموی من شروع میشود. بعد پدر من آن را ادامه میدهد. برادر بزرگ من که ۲۷ سال از من بزرگتر است دنباله کار را میگیرد و تا حالا هم که نوبت به من و برادرزادههایم رسیده است.»
لاجوردیان همچنین در ادامه با اشاره به فعالیتهای خانوادگیشان گفت: «ما برای پیشرفت کارمان ۱۱۰ سال حوصله به خرج دادیم و سخت کار کردیم و همانطور که پدرم به من گفته، این کار را با ۱۰ تومان سرمایه شروع کرده و سالی ۲۰ درصد به سرمایه خود اضافه کرده است.»
این نماینده دادستانی از او درباره سودی که بعد از ۱۱۰ سال با ۲۰ درصد به دست آمده سئوال کرد و گفت که سود حاصله از این کار در این سالها ۳۰ میلیارد تومان شده است: «شما بروید تحقیق کنید. خانواده لاجوردیان و لاجوردی یک دهم این را هم ندارند. اما گویا یکی از نتایج انقلاب این است که این جریان پیشرفت طبیعی را برهم بزند تا ثروت مملکت از بین برود.»
لاجوردیان یک سال پس از انقلاب در ایران ماند و شاهد ضبط تمام اموال خانوادگیشان بود. او یکی از معدود افراد از میان ۵۳ نفری بود که اموالشان مصادره شده بود و در ایران حضور داشت. برای تغییر این حکم به سراغ افراد صاحب نفوذ رفت و از آنها کمک خواست. یکی از این افراد مهندس بازرگان بود. دیدار با مهندس بازرگان پس از دیدار با دکتر سحابی امکانپذیر شد. در این دیدار سحابی در جواب تاجران و صاحبان صنعت ایران که پرسیدند: «دلیل ملی شدن کارخانهجات چیست؟» گفت: «حق با شماست. در انقلاب چوب تر و خشک با هم میسوزد.» در همین دیدار وقت ملاقات با مهندس بازرگان گذاشتند و سایر اعضای لیست ۵۳ نفره نیز شرکت کردند. این جلسه با حضور بعضی از صاحبان صنایع و مهندس بازرگان و دکتر سحابی و احمدزاده وزیر صنایع، رضا صدر وزیر بازرگانی، معینفر رئیس سازمان برنامه و مهندس عزتالله سحابی برگزار شد. در این جلسه حاج محمدتقی برخوردار مدیرعامل پارس الکتریک و قوه پارس پرسید: «ما چه گناهی کردهایم، تعداد زیادی کارگر تعلیم دادیم، تعدادی مهندس استخدام و مشغول کار کردیم.» بازرگان البته به شوخی و جدی به او پاسخ داد: «شما نه تنها کارگران که مهندسان را هم استثمار کردید.» برخوردار در واکنش به این جمله گفت: «من پیشنهادی دارم. شما ده درصد سرمایه ما را به ما پس بدهید، بعد هم ما را به پشت بخوابانید و صد ضربه شلاق بزنید که دیگر از این غلطها نکنیم و دیگر در ایران کارخانه نسازیم.»
در این جلسه در نهایت قرار شد دکتر سحابی تصویبنامهای تهیه و به شورای انقلاب ارائه دهند تا وضعیت این صاحبان صنایع را روشن کنند. اما نه شکایت این افراد و نه پیگیری دولت موقت به جایی نرسید. اکبر لاجوردیان تا خرداد ۵۹ در ایران ماند و ممنوعالخروج شد. اما در نهایت وقتی برادرزادهاش احمد ترور شد تصمیم گرفت از ایران خارج شود.
از تهران تا پاریس
لاجوردیان روایت ماجرای خروج پرمخاطره خود از ایران را از نقطهای که در فرودگاه شارل دوگل نشسته تا به سمت آمریکا حرکت کند آغاز کرد: «من در سختترین شرایط از مرز ایران بیرون آمدم. پیش از این که در آن شب تاریک از مرز ایران و ترکیه بگذرم، هر لحظه خطر را پیش روی خود میدیدم و مهمتر این که در این راه با شخصیتی همسفر بودم که بسیاری از انقلابیون ایران برای یافتن او در کوشش و تلاش پیگیر بودند. دستیابی انقلابیون به او، قطعاً به اعدام و مرگ او میانجامید و به احتمال زیاد، من هم سرنوشتی نامعلوم پیدا میکردم.»
او در گشتی سه ساعته در فرودگاه شارل دوگل آن سه هفته را در ذهنش مرور کرد. لاجوردیان سعی کرد مانند یک شهروند عادی کشور را ترک کند و به دنبال اخذ پاسپورت رفت: «به این منظور از تمام شرکتهای صنعتی بهشهر که یکی از سهامداران و اعضاء هیات مدیره آنها بودم، مفاصا حساب گرفتم و به اداره گذرنامه ارائه داد. با گرفتن گذرنامه گمان کردم میتوان با خیال راحت به خارج سفر کنم. ولی گویا داشتن گذرنامه به معنی داشتن حق خروج از کشور نبود و من علاوه بر آن میبایست پروانه خروج از کشور را هم داشته باشم. اما چیزی نگذشت که فهمیدم از طرف مقامات دولت جدید، «ممنوعالخروج» شناخته شدهام.»
این ممنوعالخروجی به این معنا بود که لاجوردیان نمیتوانست از مرز عادی ایران را ترک کند و باید غیرقانونی به فکر ترک کشور باشد. در این زمان اتفاقی رخ داد که او را مجاب کرد هر چه زودتر این تصمیم را عملی کند: «وقتی انقلاب اسلامی پیش آمد، پروندهای برای برخی از صاحبان صنایع و مراکز تجاری از جمله من تشکیل شد. خوشبختانه پروندهام به یکی از انقلابیون، به نام آقای احمدی که انسان بسیار شریفی بود، ارجاع گردید. او به عنوان بازپرس، طی دو سه جلسه پرسش و پاسخ، گویا به این حقیقت پی برده بود که من آن انسان خلافکاری نمیتوانم باشم که در پروندهام معرفی شدهام و اتهاماتی که علیه من عنوان گردیده، با حقیقت تطبیق نمیکند. به همین جهت پروندهام را در کشوی میز خود نگاه داشته بود و علیه من اقدامی نمیکرد.»
لاجوردیان معتقد بود با این همه برخی در این فضا به دنبال انتقام و گرفتن حسابهای شخصی خود هستند. یکی از افراد آنطور که او گفته رئیس حسابداری یکی از کارخانهها بود که با داماد او داریوش انصاری دچار اختلاف شده بود و همین باعث شده بود تا به دنبال تسویه حساب باشد. از آنجا که انصاری ایران نبود این فرد به سراغ لاجوردیان آمده بود و آنطور که خود لاجوردیان گفته برایش پروندهسازی کرد. هرچند این پروندهسازی را آقای احمدی به اطلاع او میرساند. او میفهمد چارهای جز ترک ایران نیست. او را به فردی با اسم مستعار صارمی از افراد متنفذ آذربایجان غربی معرفی میکنند و قرار میشود او به همراه فردی که بعدها میفهمد کیست از ایران خارج شود در حالی که تنها کسی که از قصد او باخبر بود همسرش بود. لاجوردیان یک کیف دستی کوچک با چند وسیله دم دست را به همراه داشت و از خانه بیرون آمد و به سمت قرار رفت: «اتومبیل ما به راه افتاد. عبور از خیابانها و کوچههایی که عمری از آنها گذر کرده بودم، هزاران خاطره آشنایی و همدمی را در مغزم زنده میکرد. پس از چندی که در اتوبان کرج حرکت میکردیم دیدن کوهپایههای البرز، خاطره سفرهای شیرینی را که با خانوادهام برای استراحت و تفریح از این راه به شمال داشتم و یاد عبور در جادههای زیبا و پر پیج و خم آن را که همیشه همراه شور و نشاط و گفتوگوهای شیرین بچهها در اتومبیل بود، در من زنده کرد. با خود فکر میکردم من صدها بار از این راه گذر کرده بودم و هرگز چنین احساسی نداشتم.»
همسفر مشکوک
در میانه راه ماشین متوقف شد و مردی بلند قامت با ریش بلندی نه سیاه و نه سفید بلکه روشن و طلایی رنگ و عینکی سیاه بر چشم و عصایی بر دست و در دست دیگرش کیف دستی نه چندان بزرگ سوار ماشین شد. او در ابتدا این فرد را نمیشناسد اما ماشین که راه میافتد مرد شروع به سؤال از اقوامش میکند و سراغشان را میگیرد. اما لاجوردیان او را نمیشناسد. در فرصتی که برای ناهار پیش میآید نام او را میپرسد و میشنود: «من داریوش همایون هستم اکبر آقا. این ریش و پشم، یادگار یک سال و نیم زندگی مخفیانه من در زیرزمینی در تهران است. البته که شما با این وضع نمیتوانستید من را بشناسید.»
آنها سه ساعتی را در خانه آقای صارمی استراحت میکنند و لاجوردیان بعد از خواندن نماز دوباره راه میافتد و به سمت مرز میروند. در مسیر راه است که تصادف با ماشین جیپ سپاه وضعیت را به هم میریزد: «پیدا شدن ناگهانی پاسداران در آن حالت، خود حادثه بدی بود و تصادف ماشین ما با اتومبیل آنها، آن حادثه را بدتر و خرابتر هم کرده بود. در این تصادف کاپوت اتومبیل آقای صارمی به شدت باز شد و صحنه ناهنجاری را پدید آورد. پاسدارها یکی پس از دیگری به سرعت از اتومبیلشان بیرون پریدند و در حالی که دور و بر ماشین ما میچرخیدند و وضعیت تصادف را بررسی میکردند به زبان ترکی به ما دشنام میدادند.»
هر لحظه ممکن بود که آنها لو بروند اما صارمی با نشان دادن شناسنامههای تقلبی همایون و شناسنامه لاجوردیان گفت که این دو مهندس معدن و سرمایهگذار هستند. با این صحبت مشکل حل میشود و به سمت مرز پیش میروند اما درست در جایی که باید تحویل کسانی که قرار بود آنها را رد کنند بدهند یک دفعه متوجه میشوند آنها افراد دیگری هستند. این باعث میشود که همایون عصبانی شود و به صارمی بگوید: «آقای صارمی، شما که ما را دوباره به کام گرگها برمیگردانید، بالاخره آنها هر که بودند از پاسدارها که بهتر بودند و لااقل ما میتوانستیم به شکلی با آنها کنار بیاییم در حالی که ما داریم با پای خودمان به طرف پاسدارها میرویم که خودمان را با دست خودمان تسلیم آنها بکنیم.»
لاجوردیان معتقد بود که وضعیت همایون بدتر از وضعیت او بود. به هرحال او وزیر بود و نظریهپردازی میکرد و خیلیها آن نامه معروف روزنامه اطلاعات علیه امام را به او منتسب میکردند و دستگیریاش به اعدام منجر خواهد شد. در راه برگشت به خانه صارمی سعی کرد که او را آرام کند. در خانه صارمی بود که دو نفر به آنجا آمدند و معلوم شد این افراد کمی آن طرفتر ایستاده بودند اما چون کسی که صارمی میشناخت در میانشان نبود نمیشد به آنها اعتماد کرد. آنها دوباره به راه افتادند و درست در همان جای قبلی پاسداران ایستاده بودند و کردهای راهنما را متوقف کردند. این باعث شد تا آنها راه خود را ادامه ندهند و به خانه صارمی بازگردند. این رفتوآمد سرانجام با پیدا کردن یکی از آشناهای قدیمی صارمی که رئیس کمیته منطقه بود و پیش از این لطفی در حقش کرده بود، پایان یافت. او در این زمان با یادآوری این لطف از او خواست تا کمک کند. آنطور که صارمی به آنها گفت: «این آقای رئیس کمیته، مدتی پیش از انقلاب دست به سرقت زده بود که کار به درگیری میکشد و در آن میان یک نفر هم کشته میشود. بعد از محاکمه و محکوم شدن، محل زندانش را در بندرعباس تعیین میکنند. یک روز پدرزن همین محکوم به دیدن من آمد و خواهش کرد ترتیبی بدهم که محل زندان دامادش را به آذربایجان یا تهران تغییر دهند تا افراد خانواده بتوانند راحتتر با او ملاقات کنند.»
این تقاضا برای او سخت نبود و این کار اتفاق افتاد و این زندانی منتقل شد و از آن جایی که او را به عنوان زندانی شاه میشناختند بعد از انقلاب آزاد شد و رئیس کمیته شد. این باعث شد تا او همیشه منتدار صارمی باشد. صارمی از او خواسته بود کمک کند تا این دو نفر که گفته بود تاجرانی هستند که به خاطر مشکل مالیاتی ممنوعالخروج شدند را از مرز رد کنند تا با خانوادهشان دیدار کنند و برگردند. او به رئیس کمیته گفت که صد هزار تومان از آنها گرفته است. رئیس کمیته که بسیار از دوستی صارمی تعریف کرده بود، به او گفت: «ما هم در اینجا خرج و مخارج داریم، اگر نصف پولهایی را که گرفتید به ما بدهید، ما هم با اطمینان کامل مهمانان شما را میبریم و به مرز تحویل افراد شما میدهیم.» صارمی این پیشنهاد را قبول میکند و مبلغی را به عنوان بیعانه میدهد و ساعت ۱۰ صبح رئیس کمیته همراه با برادرزنش آمد و گفت که «همه پاسداران آن راه را برای ناهار و خوردن چلوکباب دعوت کردند و همه خواهند آمد و شما میتوانید به همراه برادرزن من راه را طی کنید.»
حدود ظهر برادرزن این فرد آمد و راه را رد کردند و به سمت مرز ترکیه رفتند. حدود ساعت ۳.۵ اتومبیل در پای کوهی ایستاد و دو نفر با اسب منتظر آنها بودند تا از کوه رد شوند. آنها ۸ ساعت اسبسواری کردند و به نقطه خطالراس کوهی رسیدند که خط مرزی ایران و ترکیه بود: «سراشیبی این طرف کوه خاک ایران بود و سرازیری آن طرف کوه خاک ترکیه.» این لحظه عجیبی بود؛ چرا که آنها در لحظهای بعد ایران را ترک میکردند. لاجوردیان درباره این لحظه نوشته است: «به نظرم آمد حالا در این نقطه یک قدم من روی خاک ایران قرار دارد و یک قدم دیگرم بر روی خاک ترکیه تکیه کرده است. دلم گرفت. چشمانم در آن سیاهی شب جایی را نمیدید. اما نگاه حسرتی به همان افقهای تاریک ایران، وجودم را دچار آشوب کرد. من حالا سرزمینی را پشت سر میگذاشتم که ذرات وجودم با آب و گل آن سرشته و پرورش پیدا کرده بود. پیکرهای درگذشتگانم، که پدرانم، مادرانم در زنجیره نسلهای طولانی، همه در خاک این سرزمین خفتهاند. دل کندن از آن همه خاطره و از تاریخ و یادگارهای خانوادهام بسیار دشوار بود. به این علت با حسرت به افقهای دور و تاریک ایران نگاه میکردم.»
آن سوی مرز
آن دو از مرز رد شدند و برای یک روز در خانه پیرمردی که کار خانوادهشان عبور دادن ایرانیها بود ماندند. آنها به دیار بکر رفتند و از آنجا داریوش همایون با همسرش هما زاهدی تماس گرفت تا بتواند مقدمات رفتنش به آمریکا را فراهم کند. چند ساعت بعد اردشیر زاهدی نیز زنگ زد و مشخص شد که او از رفاقت سابق خود با رئیسجمهور ترکیه استفاده کرده و از او خواسته به داریوش همایون کمک کند. دیداری که نه تنها مقدمات رفتن او را به آمریکا فراهم کرد که با کمک افرادی که در ریاست جمهوری بودند توانست ویزای فرانسه و قول ویزای آمریکا را برای خود و همسرش بگیرد. در این میان ماجرایی روند ادامه سفر را با مشکلاتی روبهرو کرد. این ماجرا اعلام ممنوعالخروجی همسر لاجوردیان از ایران بود. هرچند ساعتی بعد در فرودگاه مشخص شد که اشتباهی شده است و همسرش در پاریس به او پیوست و بعد از گذراندن پروسه چند هفتهای ویزای آمریکا را گرفته و به نقطه آغاز این کتاب یعنی فرودگاه شارل دوگل رسیدند.
انتهای پیام