یادداشتی زیر برف پاک‌کن!

«از پنجره سرک‌ها کشیدم تا واکنش راننده را ببینم. بعد از چند ساعت راننده رسید و یادداشتم را در کاغذ یادداشت با طرح پروانه دید. یادداشت را خواند. با عصبانیت کاغذ را مچاله کرد و روی زمین انداخت.»

به گزارش ایسنا، مژگان افروزی، روزنامه‌نگار در عصر ایران نوشت: «در باغچه جلوی خانه چند نهال کاشتیم. بعد از چند روز با بی‌مبالاتی رانندگانی که اتومبیل خود را مقابل باغچه پارک می‌کنند دو عدد از نهال‌ها شکست. نهال باقی مانده را با طناب به درخت کنارش تکیه دادیم تا قامتش ایستاده بماند. دلم می‌گیرد. دفعه اولی نیست که گیاهی کاشته‌ایم و عابران در حقش بی‌مهری می‌کنند.

شمشادهای کوچکی که هر عابر به سهم خود شاخه‌ای نازک از آن شکسته و خلال دندانش کردند و تمام آن شمشادهای سبز زرد شده و غم زرد به جای شادی سبزشان نشست.

درخت‌های سرسبز میدان هم حال خوشی ندارند. بارها با شهرداری منطقه تماس گرفته و از آبیاری بیش از حد درختان گِله کرده‌ام. تماس‌ها بی‌نتیجه ماند و درختان بالا بلند میدان زرد و بیمار شده و در حال پوسیدن در خود هستند.

باغبان‌های آموزش ندیده، باغبان‌های بی‌خیال و باری به هر جهت که فقط می‌خواهند دستمزد بگیرند و درختان را فرزندان خود نمی‌دانند. باغبان‌هایی که فکر می‌کنند آب‌های زیر زمینی که هر روز ساعت‌ها آن را پای درختان ریخته و کوچه می‌شویند، جزو منابع اندک آب این سرزمین تشنه نیستند.

حق دارد طبیعت که از ما خشمگین باشد. حق دارد طبیعت که با خشکسالی و سیل از ما انتقام بگیرد. حق دارد طبیعتی که به میزبانی‌اش احترام نگذاشته و نمک خورده و نمکدان شکستیم، ما را از بخشش خود محروم کند. حق دارد...

دیروز راننده‌ای هنگام پارک کردن خودرو چنان به حریم باغچه مقابل خانه وارد شد که نهال کوچک ما خمیده شده بود. برایش روی کاغذی کوچک این یادداشت را نوشتم و زیر برف پاک کنش گذاشتم:

«همشهری گرامی! مراقب طبیعت باشیم!

نهالی که پشت اتومبیل شماست، کودکی است که رویای درخت شدن و کمک به هوای پاک را دارد. شما کودکی را نمی‌کُشید. می‌کُشید؟

از پنجره سرک‌ها کشیدم تا واکنش راننده را ببینم. بعد از چند ساعت راننده رسید و یادداشتم را در کاغذ یادداشت با طرح پروانه دید. یادداشت را خواند. با عصبانیت کاغذ را مچاله کرد و روی زمین انداخت. سوار ماشین شد و با رفتنش نهال ما برای ساعتی نفس راحتی کشید تا راننده‌ای دیگر به جان قامتش بیفتد.

اگر مثل کودکی‌ها که عروسک‌ها و تمام عناصر جهان را زنده فرض می‌کردیم و در خیالمان عروسکی یک چشم از نداشتن یک چشم درد می‌کِشید، به طبیعت نگاه می‌کردیم، رنج طبیعت را می‌فهمیدیم. ما بزرگ شدیم و دغدغه‌های زندگی ارزش حیات را برایمان بی‌معنا کرد. ما بی‌رحمانه بزرگ شدیم تا زنده باشیم و زندگی نکنیم و حق زنده بودن را از طبیعت و تمام جانداران سلب کنیم.

پروانه کاغذی‌ام مچاله کف آسفالت خیابان جان می‌داد. راننده‌ای از رویش رد شد و نهال ما را خمیده کرد.»

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۳ اردیبهشت ۱۳۹۶ / ۱۴:۲۶
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 96020301596
  • خبرنگار :

برچسب‌ها