مردم اینجا زود پیر ‌می‌شوند

«سه نفر از دوستانم با مدرک فوق‌لیسانس برای کولبری ‌می‌آیند. دو نفرشان درس‌شان را در مقطع ارشد به پایان رسانده‌اند و یکی دیگر دانشجوی ترم آخر است. اینجا خیلی‌ها کولبر متولد ‌می‌شود و فرقی هم نمی‌کند بی‌سواد باشی یا فوق‌لیسانس.»

به گزارش ایسنا، سمیرا حسینی در هفته‌نامه جامعه پویا نوشت: «به پشتی قرمز کنار بخاری لم داده و در حال خواندن رمان است. غرق خواندن است و فقط صدای زنگ موبایل است که موفق ‌می‌شود او را از کتاب بیرون بکشد. صدای سیروان از پشت تلفن همراه به گوش ‌می‌رسد که از بار آن طرف مرز خبر ‌می‌دهد: پس کجایی؟ چرا راه نیفتادی؟

خورشید که کارش به پایان ‌می‌رسد، «دیاکو» کار خود را آغاز ‌می‌کند، کتاب را ‌می‌بندد و کاپشن سبزرنگی را که به چوب‌لباسی آویخته شده است، به تن ‌می‌کند. پاچه‌های شلوار کردی‌اش را درون چکمه‌های پلاستیکی مشکی فرو ‌می‌کند. کلاه را سرش ‌می‌گذارد و برای کولبری به راه ‌می‌افتد. در که باز ‌می‌شود، دانه‌های برف همراه باد سردی درون خانه ‌می‌وزد و شعله بخاری به رقص درمی‌آید.

دیاکو همه تلاشش این است که فرزندش به سرنوشت او دچار نشود: «خیلی تلاش کردم به جایی برسم اما نشد. با کولبری مقطع لیسانس را به پایان رساندم. خانواده‌ام نمی‌توانستند هزینه تحصیل من را پرداخت کنند. پول نداشتم برای همین مجبور ‌می‌شدم تعطیلات بین دو ترم و روزهایی که کلاس نداشتم یا تشکیل نمی‌شد، برای کولبری به خانه برگردم. بعضی روزها مجبور ‌می‌شدم با تمام خستگی بعد از کولبری برای امتحان درس بخوانم. بعد از لیسانس هر چه تلاش کردم نتوانستم شغلی پیدا کنم؛ به همین‌ خاطر باز به کولبری رو آوردم و هم‌زمان برای کنکور ارشد درس ‌می‌خواندم. همان سال در رشته جغرافیا و برنامه‌ریزی شهری قبول شدم. در دانشگاه ثبت‌نام کردم اما یک ترم بیشتر نتوانستم درس بخوانم. کم نیستند کولبرانی که با مدرک لیسانس برای کولبری ‌می‌آیند. در سردشت و پیرانشهر بیکاری بیداد ‌می‌کند. حتی سه نفر از دوستانم با مدرک فوق‌لیسانس برای کولبری ‌می‌آیند. دو نفرشان درس‌شان را در مقطع ارشد به پایان رسانده‌اند و یکی دیگر دانشجوی ترم آخر است. اینجا خیلی‌ها کولبر متولد ‌می‌شود و فرقی هم نمی‌کند بی‌سواد باشی یا فوق‌لیسانس.»

به ‌میدان «سهر چاوه» شهر سردشت که نزدیک ‌می‌شوی، خیل جمعیت کولبران را ‌می‌بینی که برای کار آمده‌اند. بادی که در حال وزیدن است، از لای تاروپود لباس‌هایت عبور ‌می‌کند و لرزه به تن ‌می‌اندازد. گونه‌ها و نوک بینی به سرخی ‌می‌زند. با هر بازدم بخاری از دهان بیرون ‌می‌زند و در کسری از ثانیه محو ‌می‌شود. هر کس در هر جایی که توانسته، آتشی به پا کرده تا خودش را گرم کند. دور هر آتشی که به پا شده، تعداد زیادی از کولبران جمع شده‌اند. مامه شاهو ۷۰ ساله که کارش کولبری است، به جمع کولبرانی ‌می‌پیوندد که در ضلع غربی ‌میدان دور آتش درون پیت حلبی ایستاده‌اند. همه او را مامه «عمو» صدا ‌می‌زنند. هیژای ۱۴ ساله با دیدن مامه شاهو جایش را به او ‌می‌دهد تا خود را کمی ‌گرم کند. اینجا همه یکدیگر را ‌می‌شناسند؛ به هم نزدیک که ‌می‌شوند، احوالپرسی مختصری ‌می‌کنند و ‌می‌گذرند.

«آوات» فوق‌لیسانس حقوق دارد اما چون نتوانست بعد از پایان دوره ارشد کاری پیدا کند، کل تابستان را کولبری کرده است: «تقریبا حدود دو سال ‌می‌شود که دوره ارشد را به پایان رسانده‌ام و هر چه دنبال کار گشتم، نتوانستم شغلی پیدا کنم. وضعیت اقتصادی خوبی نداشتم. کم‌کم از پیداکردن کار ناامید شدم. به همین خاطر مجبور شدم برای مایحتاج زندگی به کولبری رو بیاورم. با یکی از دوستان کولبرم که لیسانس کامپیوتر داشت، حرف زدم تا من را همراه خود به کولبری ببرد. کل تابستان امسال را کولبری کردم.»

او ادامه ‌می‌دهد: «شغل کولبری با آن چه برای آینده‌ام تجسم کرده بودم، خیلی متفاوت بود. هر بار که به کولبری ‌می‌رفتم، به فوق‌لیسانس‌هایی که در شهر دیگری متولد شده‌اند، فکر ‌می‌کردم. آیا آنها هم مانند من بار حمل ‌می‌کنند یا پشت ‌میزهای‌شان مشغول کار هستند؟ چند سال درس خواندم و آخرش باز مجبور شدم کولبری کنم. برای۵۰ تا۸۰ هزار تومان باید همه‌ چیز را به جان بخری؛ عبور از ‌ میدان ‌مین، حمله حیوانات وحشی، ریزش بهمن و ... . برای ‌همین هر وقت که از خانه بیرون ‌می‌رویم، نمی‌دانیم به سلامت به خانه خواهیم رسید یا نه. این تنها بخشی از مشکلات این کار است. خیلی وقت‌ها من هم‌وزن خودم بار حمل کرده‌ام. مردم اینجا زود پیر ‌می‌شوند. همه کولبرها از ناحیه ستون فقرات دچار مشکل شده‌اند و خیلی از آنها بعد از مدتی از کار افتاده ‌می‌شوند.»

آوات با بیان این که هیچ‌کس از روی دلخوشی کولبری نمی‌کند، ‌می‌گوید: «روز اولی که برای کولبری رفته بودم، جمعیت زیادی برای کار آمده بودند. زمانی که ماشین بارها را آورد، جمعیت خودشان را روی ماشین انداختند تا بتوانند برای کولبری بار بگیرند. همه مجبور بودند برای این که دست خالی به خانه برنگردند حتما کولبری کنند. آن روز موفق نشدم کار کنم اما روز بعد با کمک دوستانم توانستم کار کنم.»

ماشین شاسی‌بلند قدیمی‌ کنار کولبرها متوقف ‌می‌شود. دیاکو همراه تعدادی از کولبران سوار ماشین ‌می‌شود و به سمت دره «قه ره دان» راه ‌می‌افتند. جاده ناهموار است. با هر تکان همه مردها یکنواخت به سمت چپ و راست تکان ‌می‌خورند. بعد از گذشت نیم‌ساعت ماشین توقف ‌می‌کند و کولبران از آن پیاده ‌می‌شوند. هوا سردتر شده. این بار باد از پوست و گوشت هم عبور ‌می‌کند و به مغز استخوان ‌می‌رسد. کولبران در صفی نسبتا منظم به سمت دره حرکت ‌می‌کنند. هوا کاملا تاریک است. تنها صدایی که به گوش ‌می‌رسد، صدای فرورفتن پای آنها درون برف است. پاهای‌شان تا زانو درون برف است. گاهی گرگی زوزه ‌می‌کشد و سگی پارس ‌می‌کند. بعد از این که از دره «قه ره دان» و «زده لاله» عبور ‌می‌کنند، کوه «دوپزه» نمایان ‌می‌شود. هر چه از کوه بالاتر ‌می‌روی، برف شدت بیشتری پیدا ‌می‌کند. دانه‌های برف روی ریش و سبیل سیاه کولبران جوان نشسته است؛ گویی یک شبه همه آنها پیر شده‌اند. کولبران تا بالای زانو درون برف فرو رفته‌اند. باد شدیدی در حال وزیدن است. کولبران خود را مچاله کرده‌اند و گام‌های‌شان کند شده است اما باد هم نمی‌تواند جلوی آنها را بگیرد. باد هیژای۱۴ ساله را به عقب هل ‌می‌دهد. یکی از کولبران دست او را ‌می‌کشد و زیر صخره‌ای پناه ‌می‌دهد. بعد از ۱۵ دقیقه باد کمی ‌آرام ‌می‌گیرد و کولبران به راه خود ادامه ‌می‌دهند.

دیاکو ‌می‌گوید: «اولین‌بار در ۱۷ سالگی ‌به کولبری رفتم. آن روزها در مقطع پیش‌دانشگاهی درس ‌می‌خواندم. پدرم کولبر بود. وضعیت اقتصادی‌مان چندان تعریفی نداشت. فقر و فلاکت بیداد ‌می‌کرد. از بی‌پولی به کولبری رفتم. هم درس ‌می‌خواندم و هم کار ‌می‌کردم. تا این که دانشگاه قبول شدم. بیشتر بارهایی که با خود حمل کرده‌ام پارچه، لوازم آرایشی، لاستیک، کفش، سیگار و لوازم آشپزخانه بود. مدت کوتاهی هم در کوره‌های آجرپزی ارومیه و تهران کار کردم اما بیکار شدم. در فصل بهار و پاییز کشاورزی در سردشت و پیرانشهر رونق ‌می‌گیرد اما آن هم مشکلات خود را دارد. برادر کوچکم سه ماه نخست سال را در یکی از زمین‌های کشاورزی مشغول به کار شد اما تا امروز که به آخر سال نزدیک شده‌ایم، پولی به او نداده‌اند.»

دیاکو صخره‌ای را نشان ‌می‌دهد: «همین جا بود که یکی از دوستانم که دوشادوش من حرکت ‌می‌کرد، تیر خورد. یکی دیگر از دوستانم در تابستان پایش را روی ‌مین از دست داد. گاهی هم کولبران از صخره پرت ‌می‌شوند یا زیر برف یخ ‌می‌زنند.»

پس از گذشت بیش از ۳ ساعت کولبران وارد خاک عراق ‌می‌شوند. در «کانی پور ئامان» کار اصلی کولبران شروع ‌می‌شود. همه‌جا پر کولبر است. همه مشغول جابه‌جایی بار هستند. کولبران در ازای ۵۰ تا ۱۰۰ هزار تومان ۴۰ تا ۶۰ کیلو بار لباس، پارچه، لوازم آرایشی بهداشتی یا سیگار روی دوش‌شان ‌می‌گذارند و به طرف ایران روانه ‌می‌شوند. صدای راه‌ رفتن مردها روی برف سکوت شب را ‌می‌شکند. یکی از کولبران کمی ‌جلوتر از بقیه حرکت ‌می‌کند تا مبادا مأموران مرزی آنها را غافلگیر کنند. کولبران ‌می‌گویند سال گذشته یکی از آنها که جلوتر از بقیه حرکت ‌می‌کرد، زیر بهمن جان خود را از دست داد. کولبران سخت‌تر قدم‌های‌شان را برمی‌دارند. این بار مسیر را با کوله‌ای از بار روی دوش‌شان طی ‌می‌کنند. دیاکو ‌میان راه پایش سست ‌می‌شود و روی برف‌ها ‌می‌افتد. یکی از کولبران خود را به او ‌می‌رساند و دیاکو را از جایش بلند ‌می‌کند. از سرما دست‌های‌شان بی‌حس شده است. دیگر پاهای‌شان حس ندارد. بعد از ۴ ساعت کولبران وارد ایران ‌می‌شوند و بار خود را تحویل ‌می‌دهند.

دلشاد، یکی جوانانی است که برای رسیدن به هدفش مجبور به کولبری شده است: «تقریبا یک سال است که کولبری نمی‌کنم اما اگر مجبور باشم باز هم به کولبری ‌می‌روم. ۳ سال از زمان فارغ‌التحصیل‌شدنم از دانشگاه سراسری گذشت اما نتوانستم شغلی پیدا کنم. پروژه‌ای در ذهن داشتم که ‌می‌خواستم هزینه آن را به دست بیاورم. هیچ‌کس حاضر نشد اسپانسر این پروژه شود. هر چه دنبال کار گشتم، نتوانستم شغلی پیدا کنم. تنها گزینه‌ای که باقی ماند، کولبری بود. پروژه درباره ثبت روز جهانی زن باردار در سازمان ملل بود و برایم بسیار اهمیت داشت. برای نوشتن پروپوزال و برگزاری چند همایش نیاز به پول داشتم. زمانی‌ که کولبری ‌می‌کردم، ارتباط معنایی جالبی بین کاری که انجام ‌می‌دادم و پروژه‌ای که در ذهن داشتم، برقرار شد. سعی ‌می‌کردم هنگامی‌که باری را حمل ‌می‌کنم، خودم را جای زنان بارداری بگذارم که فرزندان‌شان را با خود حمل ‌می‌کنند. گاهی کولبری ‌می‌کردم و گاهی هنگام کولبری پیش‌رو هم بودم. کسانی که پیش‌روی ‌می‌کنند، پول بیشتری ‌می‌گیرند. زمان‌هایی که پیشرو بودم، معمولا با باری که روی دوشم داشتم، بین ۵۰۰ تا یک کیلومتر جلوتر از بقیه کولبران حرکت ‌می‌کردیم و یک گروه ۳۰ تا ۴۰ نفری را هدایت ‌می‌کردم. ریسک کسی که پیش‌روی ‌می‌کند، از بقیه کولبران بیشتر است. ما حق نداشتیم گوشی موبایل داشته باشیم، یا در تاریکی چراغ قوه روشن کنیم چون هر لحظه ممکن بود ما را شناسایی و به سمت ما تیراندازی کنند.»

دلشاد آهی ‌می‌کشد: « هرگز فراموش نمی‌کنم روزی که یکی از دوستانم که متأهل هم بود با باری که بر دوشش داشت، روی برف‌ها افتاد. معمولا ما همیشه همراه خودمان چاقو داریم که اگر دنبال‌مان افتادند یا جایی گیر کردیم، با چاقو طنابی که بار را با آن دور خودمان بسته‌ایم، پاره کنیم. جلو رفتم تا کمکش کنم. چاقو را از جیبش درآورد. آن لحظه فکر کردم از من ‌می‌خواهد طناب را برایش پاره کنم. با التماس گریه ‌می‌کرد. در حالی‌ که بدنش ‌می‌لرزید، رو به من گفت: دیگر طاقت زندگی‌ کردن ندارم. چاقو را بگیر و من را بکش! از شرایطی که در آن زندگی ‌می‌کرد، خسته شده بود. اگر چاقو را از دستش نمی‌گرفتم، خودش را ‌می‌کشت. قند خونش پایین آمده بود. هوا خیلی سرد و وسایل خیلی سنگین بود. آن را از دوشش پایین آوردم و در جایی مخفی کردم تا فردای آن روز آن را به صاحب بار برسانیم.»

کولبری پر از خاطرات تلخ و شیرین است: «یک شال کردی به نام پشتون دارم که خونم روی آن ریخته شده است. آن شال خیلی برایم باارزش است چون به خاطر هدفی که داشتم، خونم روی آن ریخته شده است. حتی بی‌پولی و بیکاری مانع رسیدن به هدفم نشد. آن روز بیش از حد معمول بار زده بودم. واقعا پول لازم داشتم هر چقدر بار سنگین‌تر بود، پول بیشتری به ما ‌می‌دادند. باری که حمل ‌می‌کردم، تقریبا ۶۵ کیلو بود. از مسیری عبور ‌می‌کردیم که تابستان همان سال از آنجا گذشته بودم. در آنجا خاطرات شیرینی داشتم و تمام مسیر خاطراتم را مرور ‌می‌کردم. ناگهان پایم سر خورد. تقریبا روی برف‌ها ۲۰ بار معلق زدم. خواستم از جایم بلند شوم که خون گرم را روی بدنم حس کردم. تمام شانه راستم غرق در خون شده و شالی که دور کمر بسته بودم، خونی شده بود. یک زخم عمیق روی بدنم ایجاد شده بود. زخمم را با کوله‌ای که با کیسه برنج ساخته بودم و شال دور کمرم بستم. چند نفر از دوستانم کمی ‌از بارهایم را بین خودشان تقسیم کردند و  روی بار خود گذاشتند. تا چند روز ‌می‌ترسیدم به پزشک مراجعه کنم. احتمال داشت متوجه شوند به کولبری رفته‌ام. بعضی وقت‌ها اگر متوجه ‌می‌شدند، ما را بازخواست ‌می‌کردند.»

دلشاد ادامه ‌می‌دهد: «کولبری همیشه همراه با ترس است. ترس از شلیک گلوله هنگ مرزی، ترس از یخ‌ زدن در سرما، ترس از دست‌ دادن دوستان‌مان و ترس از این که بارمان را بگیرند. اگر باری از کولبران گرفته شود، جریمه‌شان ‌می‌کنند؛ جریمه‌ای که شاید با ۱۰ سال کار کردن هم نتوانند آن را پرداخت کنند.»

هوا رو به روشنایی ‌می‌رود. دیاکو کارش تمام شده است و به خانه بازمی‌گردد. کاپشن سبزرنگش را به چوب لباسی دیواری ‌می‌آویزد، رمان را از بالای طاقچه برمی‌دارد، به پشتی قرمز کنار بخاری لم ‌می‌دهد و کتاب نیمه‌خوانده‌اش را ‌ادامه می‌دهد.»

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۲۴ بهمن ۱۳۹۵ / ۱۳:۱۰
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 95112416755
  • خبرنگار :