به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: «با گذشت ۱۷ روز از فاجعه آتشسوزی ساختمان پلاسکو، اشک چشمان مادران ۱۶ آتشنشان قهرمان گویی سر ایستادن ندارد. هر چند تسلای دل دردمند این سوگواران داغدار همدردی ملتی است که حقشناسانه تصویری از چهره فرزندان قهرمان آنان را بر صحیفه دل به جاودانگی نقشی زدهاند. شانزده مردی که تا رسم حقشناسی در میان هموطنان قدرشناسشان باقی است به نشانه قدرشناسی از آیین مروت و جوانمردی در سینههای یک ملت جاودانه باقی خواهند ماند. صحیفه دلهایی که نام مردان مردی چون پوریای ولی بر آن نقش بسته است. شانزده مردی که جان در راه نجات هموطنانشان فدا کردند. شانزده پرنده از جنس شعله و آتش که با عشق به سفر آتش رفتند. جان و تن خاکی را سوختند و در آتش جاودانه زاده شدند. تولد جاودانگیشان مبارک. مادران سیاهپوش سرتان سلامت، پدران داغدار تسلیت.
پدر پیر هر روز با دستانی لرزان و چشمهای اشکبار به قاب عکس پسرش خیره میشود و گاه آن را در آغوش میگیرد و به سینهاش میفشارد؛ چرا که نمیتواند باور کند پسر پهلوانش زیر خاک آرام گرفته و او در نبودش نفس میکشد. با هر نگاهی که به عکس پسر قوی هیکلش میاندازد آه بلندی میکشد، اشک میریزد و مویه سر میدهد. گویی دلش از این داغ بزرگ گداخته شده و تحمل این فراق را ندارد. دیگر خانه رنگ و بوی همیشگی را ندارد. تنها مینشیند و از دور نگاهی به همسرش میاندازد که از داغ جوانشان از پا درآمده است. آن روز وقتی پسرشان ناصر - فرمانده ایستگاه ۲۴ نبرد - برای عملیات اطفای حریق وارد ساختمان پلاسکو شد و خودش را به کام آتش زد دیگر کسی او را ندید. اما پس از اعلام خبرآتشسوزی و ریزش ناگهانی پلاسکو، پدر و مادر پیر و دیگر اعضای خانواده چشم انتظار خبری از آتشنشان غیور بودند.
ولی افسوس که این انتظار ۹ شبانه روز طول کشید تا این که پیکر سوخته فرمانده شهید به کمک ۳ برادر آتشنشان و دیگر همکارانش از ویرانههای به خاکستر نشسته ساختمان پلاسکو بیرون کشیده شد. پدرش میگوید: «آن روز ناصر، آتشنشان قهرمان، به دل آتش زد تا هموطنانش زنده بمانند اما خودش پر کشید و به سوی معبود شتافت.
ناصر این اواخر از رؤیاها و آرزوهایش با برادر کوچکش که همیشه همراه او و در کنارش بود حرف میزد. میگفت: «مجید چطوری میشه دنیا رو بهتر کرد؟ چطوری میتونم به هموطنانم کمک کنم؟» برادرش هم در جواب میگفت ناصر آن قدر رؤیایی نباش! حقایق را ببین و با واقعیت زندگی کن! ولی او با لبخند همیشگی نگاهی به برادر کوچکش انداخت و گفت: حالا ببین چطوری به رؤیاهام میرسم. مجید که ۳۵ سال در کنار برادرش زندگی میکرد حالا نمیتواند باور کند رفیق و همدم روزها و شبهایش را از دست داده و وقتی یاد آخرین جملات برادر شهیدش میافتد، اشکریزان میگوید: «داداش به همه آرزوهات رسیدی. حالا تو اسطوره شدهای و با رفتنت همه به تو و یارانت که در سفر افتخارآمیز خدمت به هموطنانت به قلب آتش زدید، افتخار میکنند.»
مجید نیز با یادآوری خاطرات گذشتهاش به خبرنگار حوادث روزنامه ایران گفت: برادرم «ناصر مهرورز» تحصیلکرده بود. باور کنید کمتر کتابی بود که نخوانده باشد. هر روز حداقل ۴ ساعت برای کتابخوانی و مطالعه زمان میگذاشت و در هر زمینهای اطلاعات داشت. کتابخانهاش پر از کتاب بود و هر وقت به قفسههای کتاب نگاه میکنم، یاد او میافتم که چطور با عشق و علاقه در جستوجوی اطلاعات جدید و آموزش بود. او آرزوهای زیادی داشت و میخواست به مردم کشورش خدمت کند و باعث افتخار باشد.
هنوز صدای ناصر که در ایستگاه آتشنشانی با من حرف میزد، در گوشم زنگ میزند و یاد نگاه و لبخندش میافتم که میگفت: «ببین چطوری به رؤیاهام میرسم.» از وقتی فهمیدم ساختمان پلاسکو طعمه حریق شد و به یکباره فرو ریخت و برادرم زیر آوار آتش و آهن شعلهور گرفتار شد، یاد آخرین حرفهایش میافتم و تمام بدنم میلرزد. هنوز هم نمیتوانم باور کنم ناصر ما را ترک کرده و برای همیشه رفته است.
برادر سیاهپوش با چشمان اشکبار ادامه داد: ما ۷ برادر و یک خواهر هستیم و تنها من و ناصر مجرد بودیم و کنار پدر و مادر پیرمان زندگی میکردیم. به همین خاطر بیشتر اوقاتمان را با هم میگذراندیم و همه جا با هم بودیم. با این که من خودم مهندس کنترل پرواز فرودگاه مهرآباد هستم اما هر زمان که تعطیلیام بود همراه ناصر به ایستگاه میرفتم و کنارش بودم. با هم ورزش میکردیم و مسافرت میرفتیم و همیشه همراه هم بودیم اما... نخستین و آخرین سفری بود که من تنها رفتم و برادرم با من نیامد. دو شب قبل از حادثه ریزش ساختمان پلاسکو قرار گذاشته بودیم به سفر برویم اما نخستین باری بود که بدون ناصر به سفر رفتم. هر چه گفتم بیا برای چند روزی به سفر شمال برویم تا از هوای آلوده و شلوغی تهران در امان باشیم، گفت تو این بار خودت تنها برو ولی قول میدهم جمعه به شما ملحق شوم چون نمیتوانم شیفت کاریام را تحویل دهم. حتی شب قبل از آتشسوزی ساختمان پلاسکو و حدود ساعت ۱۲ شب با هم تلفنی حرف زدیم و من از خالی بودن جایش در کنارمان گفتم. او هم قول داد جمعه پیش ما بیاید اما افسوس که... پنجشنبه ۳۰ دی بدترین و سختترین روز زندگیمان بود وقتی در شبکههای اجتماعی خبر آتشسوزی ساختمان پلاسکو را شنیدم همه وجودم به لرزه افتاد. هر چه با شماره تلفن همراه ناصر تماس گرفتم، جوابی نداد با سه برادر آتشنشان دیگرم تماس گرفتم ولی کسی جواب درستی نمیداد تا این که رضا برادر بزرگترم که بازرس سازمان آتشنشانی است، گفت: «ما با هم بودیم. ناصر، من و یازده نیرویش را بیرون فرستاد و خودش بار دیگر وارد ساختمان شعلهور شد تا مردم گرفتار در میان آتش را نجات دهد ولی خودش گرفتار شد. با شنیدن حرفهای برادرم که صدایش میلرزید و اشک میریخت، فهمیدم چه بلایی سرمان آمده. به همین خاطر خیلی سریع حرکت کردیم و به تهران برگشتیم. تا آخرین لحظه انتظار داشتیم خبر امیدبخشی از او و همکارانش بشنویم اما در آن حرارت شعلههای آتش که آهن را ذوب میکرد و ویرانی ساختمان هر لحظه امیدمان کمرنگتر میشد. تا این که جنازه برادرم را تحویل دادند. میدانم که ناصر به آرزویش که در راه خدمت به مردم جانش را فدا کند، رسیده است. همین که امروز همه از فداکاری او و همراهانش با احترام زیادی یاد میکنند، دلم تسکین میگیرد. میدانم روح برادرم آرام گرفته و خوشحال است که باعث نجات افراد گرفتار در آتش شده. گر چه خودش و یارانش جانشان را دادند تا دیگران زنده بمانند. ای کاش این حادثه و فاجعه به فراموشی سپرده نشود و این خانوادههای داغدار که عزیزانشان را از دست دادند، مورد بیمهری قرار نگیرند. گر چه میدانیم برای همیشه هموطنانمان از این مردان از جان گذشته به مهربانی و احترام یاد خواهند کرد.
رضا که بازرس سازمان آتشنشانی است و در آخرین لحظات کنار برادر کوچکش بود، میگوید: ناصر متولد اول مهرماه سال ۵۸ در شهرستان میانه بود. او به ورزش علاقهمند بود و همراه من در رشته کشتی کار میکرد که برای شهر و کشورمان رتبه هم آورد. یادم هست سال ۷۲ من سرباز بودم که به مرخصی آمدم و به تماشای مسابقهاش نشستم.
آن سال ناصر در مسابقه کشتی آزاد از میانه شرکت کرد و برنده شد که توجه همه مسئولان را جلب کرد و مورد تشویق قرار گرفت. بعد از آن ناصر عضو تیم کشتی میانه شد و به فعالیتش در این رشته ورزشی ادامه داد و بار دیگر هم مقام آورد. وقتی به تهران منتقل شد، جزو قویترین مردان ایران شناخته شد و در ورزشهای مختلف بدنسازی و... فعالیت داشت ولی همیشه عاشق آتشنشانی بود. سال ۷۵ من هم در آتشنشانی استخدام شدم و حدود یک سال و نیم بعد هم سه برادر دیگرم که به این کار علاقهمند بودند در آزمون ورودی شرکت کردند و پس از قبولی استخدام شدند. ناصر سال ۸۷ مدرک فارغالتحصیلی در رشته مدیریت عملیات حریق حوادث را گرفت و دانشجوی کارشناسی ارشد رشته ایمنی کار شد و به تحصیل ادامه داد.
او علاقه شدیدی به کارش داشت و با عشق برای نجات همنوعانش دل به آتش و حادثه میزد. کار و اخلاق ورزشکاریاش زبانزد خاص و عام بود و همیشه در همه شرایط هوای نیروهایش را داشت. اگر هم در حادثهای مشکل به وجود میآمد خودش خطر میکرد تا فرد دیگری دچار دردسر نشود. حتی در حادثه آتشسوزی ساختمان پلاسکو خودش همراه نیروهایش به محل حادثه رفته بود که به دلیل عظمت آتشسوزی با من هم تماس گرفت و فرشته نجاتم شد. وقتی طبقات دهم و یازدهم در آتش میسوخت من و یازده نیرویش را بیرون کرد و خودش بار دیگر به کانون آتش زد تا مردم عادی و دیگر همکارانش را نجات دهد. ولی افسوس که در چشم برهم زدنی ساختمان به طرز وحشتناکی فرو ریخت و همه آنها گرفتار شدند. من و همکارانم مدت ۹ شبانه روز با دلهره و ترس آنجا بودیم تا ردی از برادرم و همکارانمان پیدا شود ولی همه آنها جانشان را در راه نجات دیگران از دست دادند.
وی ادامه داد: حال پدر و مادرم اصلاً خوب نیست، این غم برای دل شکسته و پیر آنها خیلی سنگین بوده و آرام و قرار ندارند. ناصر ۳۷ سال کنارشان بود و همیشه از آنها مراقبت میکرد. از آنجا که مادرم به بیماری دیابت مبتلاست، همیشه مراقب تغذیهاش بود و داروهایش را سر ساعت به او میداد. از وقتی این حادثه تلخ برای برادرم رخ داده مادر و پدرم انگار ۱۰۰سال شکستهتر شدهاند. مادرم داروهایش را نمیخورد و پرهیز غذایی ندارد، میگوید: «ناصر دکتر من بود حالا که رفته روا نیست جگرگوشهام نباشد و من نفس بکشم.» ناصر آرزوهای زیادی داشت. همه ما در شوک این داغ بزرگ هستیم و امیدواریم با ناحقی، حقشان از بین نرود. همه ما سختترین و تلخترین لحظات زندگیمان را میگذرانیم اما امیدواریم به پاس خون تمام شهدای آتشنشان، مسئولان مربوطه به فکر برنامهریزیهای اصولی و افزایش امنیت آتشنشانها در سراسر کشور باشند.»
انتهای پیام