به گزارش ایسنا، ناشر در معرفی این شاعر عنوان کرده است: پل الوار با نام مستعار اوژن امیل پل گرندل شاعر پرآوازهای است که در چهاردهم دسامبر ۱۸۹۵ در سن دنیس فرانسه زاده شده است. بعدها در سال ۱۹۰۸ خانواده او برای اقامت به پاریس رفتند و پل دوره تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در پاریس گذراند. ۱۶ سال بیشتر نداشت که در سال ۱۹۱۱ به بیماری سل دچار شد و به ناچار تحصیل را ترک کرد و او را برای معالجه به آسایشگاه مسلولین کلاوادل در نزدیکی شهر داوس روانه کردند. در همین آسایشگاه بود که با دختر زیبا و جوانی بنام هلنا دیاکوناوا که او نیز مسلول بود آشنا شد شیفته او شد و نام گالا را برای این دختر انتخاب کرد.
الوار که در اوج احساسات عاشقانه نوجوانی خود بود خیلی زود فریفته این دختر شد و تمام ساعتهای روزهای خود را در آسایشگاه صرف بیان احساسات عاشقانه با او میکرد و از شور و اشتیاق خود برای شاعر شدن با او سخن میگفت. گالا نیز شور شاعرانه او را می ستود و نوید میداد که او شاعری بزرگ خواهد شد. پل جوان به گالا به عنوان منبع و سرچشمه الهام شعری خود مینگرد و حضور و وجود او تکیهگاهی میشود برای آسایش و آرامش درونی و تسکین آلام روحی این شاعر جوان و عاصی و سرکش. در همین سالهاست که با «برگهای علف» سروده والت ویتمن شاعر بزرگ آمریکایی آشنا میشود و به شدت تحت تاثیر تصاویر و ایماژهای زیبای این سروده قرار میگیرد.
در آوریل ۱۹۱۴ الوار و گالا هر دو سلامت خود را بازمییابند و راهی خانه میشوند. الوار به پاریس و گالا به مسکو میرود ولی این جدایی برای دو دلداده جوان بسیار سخت و جانفرساست. در آن روزها اروپا در آستانه یک جنگ خانمانسوز قرار گرفته بود و پل نیز همانند بسیاری از جوانان خود را آماده رفتن به جبهه جنگ میکند اما شرایط جسمیاش به او اجازه نمیدهد در خطوط مقدم جبهه بجنگد و همین امر باعث میشود که او را برای خدمات به پشت جبهه اعزام کنند. با این وجود هنوز رنجور است و به خاطر ابتلا به سردردهای شدید و برونشیت و کمخونی مجبور میشود تقریبا تمام سال ۱۹۱۵ را برای معالجه در یک بیمارستان نظامی در نزدیکی منزل خود بگذراند. در این ایام الوار که دوری از معشوق برایش تحملناپذیر شده با سرودن شعرهای عاشقانه و ارسال نامههای پرشور برای گالا عشق خود را به او ابراز میکند و راز دلدادگی خود را نیز با مادر خود در میان میگذارد و از او میخواهد برای رسیدن به گالا از او حمایت کند و مادر این درخواست پل را میپذیرد. اما پدر الوار که او نیز به جبهه اعزام شده است با هر نوع پیوند بین پل و گالا مخالفت میورزد و تمایلی به آمدن گالا به پاریس ندارد. از طرفی در مسکو نیز خانواده گالا با رفتن او به پاریس و ازدواج با پل مخالفند ولی گالا بیتوجه به این مخالفتها تمام سعی خود را برای رسیدن به پل به کار میبرد. از جمله در کنار نوشتن نامههای پرشور عاشقانه برای پل نوشتههای مهرآمیزی نیز برای مادر پل میفرستد و اندک اندک میکوشد مهر خود را در دل مادر پل جای دهد و پدرخوانده خود را نیز در مسکو وادار میکند که او را برای تحصیل در سوربن راهی فرانسه کند و با بهدست آوردن این توافق بیدرنگ راهی لندن میشود و سپس خود را با قطار به پاریس میرساند.
در ژوئن ۱۹۱۷ پل الوار را برای خدمت به یک بیمارستان نظامی به نزدیکیهای خط مقدم جبهه میفرستند و میز و صندلی و قلم و کاغذ در اختیارش میگذارند تا هرچه میتواند به خانوادههای مردگان و مجروحان جنگ نامه بنویسد. او در روز بیش از ۱۵۰ نامه مینویسد و شبها نیز برای دفن مردگان به حفر زمین میپردازد. در این زمان است که او دوباره شروع به نوشتن و سرودن شعر میکند و به گالا مینویسد که «من به تو قول میدهم که زندگی ما با هم شکوهانگیز و عالی خواهد بود». شور عاشقانه پل برای رسیدن به گالا مرزی نمیشناسد و سرانجام در دسامبر ۱۹۱۷ الوار ۲۱ ساله که هنوز با مخالفت پدر برای پیوستن به گالا روبهروست در نامهای به مادرش میگوید «هیچ چیز فکر مرا برای رسیدن به گالا عوض نمیکند.» و سپس در ۲۰ فوریه ۱۹۱۸ با گالا ازدواج میکند و به خانواده و گالا اعلام میکند که میخواهد همانند سربازان واقعی در خط مقدم جبهه بجنگد. گالای جوان و عاشق مخالفت رفتن پل به سنگر و جبهه جنگ است و تهدید میکند اگر پل چنین کند او هم به مسکو برمیگردد و در جبهه روس به پرستاری میپردازد. با این همه پل چند روز بعد از ازدواج به خط مقدم جبهه میرود اما شرایط جبهه و جنگ سختتر از آن است که برای او قابل تحمل باشد و وی در نامهای به والدین خود مینویسد «در اینجا حتی قویترین آدمها سقوط میکنند...» و سرانجام به خاطر شرایط سخت جبهه به سینهپهلو دچار میشود و در ۲۰ مارس ۱۹۱۷ او را در بیمارستان نظامی بستری میکنند...
کتاب عاشقانههای پل الوار با عنوان «آخرین شعرهای عاشقانه» با ترجمه رضا معتمدی و طرح جلد مجید ضرغامی فروست شماره ۳۰ شعر جهان انتشارات سرزمین اهورایی را از آن خوده است.
از شعرهای کتاب
شکوه دیروز و امروز
۱
موج دیوارها و سیمای غایب کودکان
گچ کبود و خانههای ساکت و خاموش
سنگهای مات و بی جلا
دور درهای کهنه بیهوده
کودکان مفلوک و دیوارهایی همطرازشان
به سان همطرازی زلال آب با گِل بهار
به سان همطرازی شکلک ابلهانهای با زیبایی بکر و ناب
و اشتیاق غثیان کردن چرخها و رویاها در سبزهزار.
۲
دو سایه بر زمینِ یک چشم
کلام شرّ
و شب شرّ
و ناقوسی از گوشت در زیر رختِ گریزان
که از ترس کز کرده است
دو سایه بر زمین سرد
جایی که کرمها
از خوشه گندم خود را بهتر گرم میکنند.
بر زمین سرد آنجا که سخن گفتن فرود میآید
جایی که زن نهایت مرد است.
دو سایه و یکی شب
اراذل بیشک
حق مباحثه داشتند
پنجرههای کثیف آتش محبوس
پنجرههای شکسته آتش پراکنده
و فقر که پوست میکند از امید
۳
هیچ چیز مفلوک تر از یک کودک نیست
هیچ چیز مفلوکتر از مادر نیست
هیچ چیز مفلوکتر از یک سرباز نیست
مفلوکتر از یک سگ مفلوکتر از کارمند بانک
ای اغتشاش زمین یک چشم
یک چشم که برای هیچ ندیدن میترکد
یک چشم که برای فراموشی به آسمان دوخته میشود
زمستان هرکجا مثل یک لئیم بی سبب کشتار میکند
قلب او خاموش می شود
اکنون او را برای ستایش زندگی گذشته خود
مجالی نمانده است
برای زادنش در سردابها
سن طلاییاش
زیر لباسهای ژنده و زیر چروکها
زیر دلهرههای رتبه و مقام
و زیر وزن خود
۴
من اما اینک از سخن گفتن احساس پیروزی میکنم
و روشنتر و زندهتر مغرورتر و بهتر
نزدیکتر به خورشید و مطمئنتر از بقا
در من کودکی زاده میشود که از اهالی امروز نیست
کودکی همیشه از بوسهای یکتا
بیخیالتر از پروانه نخستین
که سحرگاهان بهار او را یکی لحظه هدیه میکند
و آنگاه که کودکی از خرابهها سر بر میآورد
مرگ بر او چیره میشود
و در پسِ پشت او
ویرانهها و شب
رنگ میبازند.
انتهای پیام