محمد می‌خواهد دیده شود!

« صد نامه به صد ارگان نوشتم که یکی جوابمم را بدهد، تا اینکه وزارت نیرو بالاخره روی خوش نشان داد. قبول کردند آنجا کار کنم. خیلی سعی کردم خودم را بین آن‌ها جا بیندازم. در شروع کارم بعضی‌ از کنارم بی‌تفاوت رد می‌شدند. فکر می‌کردند چون نمی‌بینم، حتی سلام‌ و علیک هم نباید با من بکنند! باورت می‌شود؟ من با یک مجسمه برایشان فرقی نداشتم.»

او خیلی خوب می‌داند، آسمان آبی، ابر، سفید و بال‌ پروانه‌ها رنگارنگ است، اما از وقتی که به دنیا آمده رنگی به جز سیاهی نمی‌بیند؛ سیاهی‌ای که هیچ‌وقت به آن اجازه نمی‌دهد در دقیقه‌ها و ثانیه‌هایش و یا در لحظه‌های خوش زندگی‌اش نفوذ کند. او حالا یک کارشناس مسئول در وزارت نیرو است، ترم سوم کارشناسی ارشد است و چیزی نمانده که فوق لیسانش را بگیرد. با یک خانم بینا ازدواج کرده و پسرش «علی» حالا سه سال و نیمه و کاملا سالم است.

«محمد مومنی» که اکنون در آستانه 30 سالگی است، از سال‌هایی می‌گوید که لحظه‌هایش با عینک دودی و عصای سفید سر شده است.

محمد از بدو تولدش نابینا بوده و مشکل از عصب چشم‌هایش ناشی می‌شده است. این بیماری به مرور زمان هم پیشرفت کرده و تا امروز با هزینه‌های گزاف ادامه داشته است: «هزینه‌های درمان من از همان اول بالا بود. برای همین پدرم هیچ‌وقت پیشرفت نکرد. او بازاری بود و من مطمئنم اگر هزینه‌های من نبود، او یک خانه چندهزارمتری در بهترین جای تهران می‌خرید. از همان بچگی جراحی‌های زیادی به امید بهبودی پشت سر گذاشتم، اما نتیجه بر عکس بود و روز به روز بدتر شدم.»

اما مشکلات نابینایان فقط منحصر به مسائل مادی نیست. آن‌ها در دوران کودکی در روند دوست‌ پیداکردن و ارتباط با همسالان خود نیز بعضا دچار مشکلاتی می‌شوند: «در دوران مدرسه مشکلات چندانی نداشتم. در مدرسه استثنایی درس می‌خواندم و آنجا همه نابیناها دور هم جمع شده بودند. خب! از آنجا که همه مثل هم بودند، مشکل چندانی هم وجود نداشت. داستان از جایی شروع می‌شد که همسالان من یعنی آن‌هایی که معلولیتی نداشتند، به سختی مرا در جمع‌های خودشان قبول می‌کردند. البته به نظر من این موضوع از نگاه جامعه و به ویژه مسئولان ناشی می‌شد. از این‌جا به بعد بود که باید به تکاپو می‌افتادم تا خودم را میان بقیه جا کنم؛ یعنی باید خودم برای برجسته کردن توانمندی خودم تلاش می‌کردم. خیلی وقت‌ها هم از راه دعوا کردن وارد می‌شدم.»

یکی از بزرگ‌ترین مشکلات نابینایان پذیرفته‌نشدن توانمندی‌هایشان از سوی مسئولان مربوطه است که خیلی وقت‌ها باعث خدشه‌دار شدن اعتماد به نفس آن‌ها می‌شود: «بزرگ‌ترین مشکل من این است که جامعه من را به عنوان یک نابینا قبول ندارد. توانمندی من از خیلی از آن‌ها که بینا هستند، بیشتر است؛ اما انگار نمی‌خواهند من را بپذیرند. من هر پیشرفتی هم که در زندگی کرده‌ام، صرفا بر حسب تلاش‌ها و توانمندی شخصی‌ام بوده است. در محل کار قبلی‌ام، طوری فعالیت می‌کردم که یک‌بار مدیرم به من گفت گاهی یادش می‌رود نابینا هستم.»

محمد درباره چگونگی حضورش در اجتماع هم می‌گوید و اینکه پیدا کردن کار برای امرار معاش چقدر برایش سخت بوده است: «نابیناهای زیادی را می‌شناسم که پر از توانایی‌اند اما بیکار هستند. خودم صد نامه به صد ارگان نوشتم تا یکی پاسخ بدهد. تا اینکه وزارت نیرو بالاخره روی خوش نشان داد و قبول کردند که آنجا کار کنم. به عنوان کارشناس مسئول روابط‌ عمومی آنجا مشغول کار شدم. البته این را هم بگویم که آن نهاد اصلی مرتبط با ما در این زمینه هیچ کمکی به من نکرد. خیلی تلاش کردم که خودم را آنجا جا بیندازم. در بدو شروع کارم بعضی‌ها از کنارم بی‌تفاوت رد می‌شدند. فکر می‌کردند، چون نمی‌بینم، حتی سلام‌ و علیک هم نباید با من بکنند! باورت می‌شود؟ من با یک مجسمه برایشان فرقی نداشتم. البته در این باره مسئولان خیلی مقصر هستند. همین‌ رفتارها در محیط کار باعث می‌شود که نابینایان آن اعتماد نفس لازم را نداشته باشند.»

محمد مومنی

اغلب اداره‌های دولتی در ایران فضایی مشخص و متفاوت برای پرسنل معلول خود در نظر نمی‌گیرند و آن‌ها مجبورند خودشان شرایط مناسب کاری را برای خودشان مهیا کنند: «روند کار من در اداره با دیگران هیچ فرقی ندارد. من هم اندازه آن‌ها کار می‌کنم با این تفاوت که برنامه‌ای را از شرکت مایکروسافت خریده‌ام که کاملا کامپیوترم را سخنگو کرده است. موبایلم هم سخنگوست. البته همه این امکانات که می‌گویم، توسط کمپانی‌ها خارجی ارائه می‌شوند و بسیار هم گران هستند.»

یکی دیگر از مشکلاتی که نابینایان با آن مواجه هستند، کمبود منابعی است که در دانشگاه‌های ایران برایشان در نظر می‌گیرند: «خیلی وقت‌ها استادان دانشگاه به دانشجویانشان جزوه می‌دهند. موعد امتحان که می‌شود، همسرم مجبور است شب تا صبح بیدار بماند و با صدایش جزوه‌ها را برایم ضبط کند. از طرفی کتاب‌های درسی با خط «بریل» فقط تا مقطع پیش‌دانشگاهی وجود دارند و کتاب‌های صوتی هم که در مراکز خیریه و چند مجتمع دیگر وجود دارد، تعدادشان بسیار محدود است. اصلا بگذار، یک‌جور دیگر برایت بگویم. همه شما از پرینترهای معمولی در منزلتان استفاده می‌کنید اما پرینتر مخصوص نابینایان قیمتش 80 میلیون تومان است.»

محمد اما در زندگی‌ شخصی‌اش هم درجا نزده و پنج سال می‌شود که تشکیل خانواده داده است: «همسرم بیناست و همیشه همراه من. پسرم علی هم سه سال و نیمه شده است. علی هیچ مشکلی ندارد و چشم‌هایش هم می‌بینند. من و علی خیلی با هم رفیقیم؛ خیلی زیاد. به معنای واقعی احساس خوشبختی می‌کنم؛ همسر خوب، بچه خوب، خانه خودم را دارم و خیلی چیزهای دیگر. درست که حس بینایی ندارم اما سایر حواسم کاملا جمع‌اند. چند وقت پیش رفته بودم یکی از مدیران دانشگاهمان را ببینم. همین‌که در را باز کردم، گفتم: آقای دکتر! مبارک باشد؛ در اتاقتان را هم که رنگ کردید! شگفت‌زده شد و گفت: تو از کجا فهمیدی؟ هیچ‌کدام از بیناها نفهمیدند. جواب دادم: جنس در اتاق عوض شده؛ از آنجا فهمیدم.»

او از خواب‌هایش هم می‌گوید و از آرزوهایش: «یک نفر از من پرسید که نابیناها چطوری خواب می‌بینند؟ خیلی چیزها دیدنی نیست. یعنی خیلی از لذت‌های دنیا دیدنی نیستند. من خواب‌هایم را احساس می‌کنم و آن‌ها را می‌شنوم. درست است که آرزوی همه نابیناها این است که بتوانند یک روز ببیند اما من تا حد زیادی با این موضوع کنار آمده‌ام. آرزو دارم دیدم شوم. یعنی آرزو دارم توانایی‌هایم را ببیند.»

ایسنا - سهیلا صدیقی

انتهای پیام

  • شنبه/ ۲۴ مهر ۱۳۹۵ / ۱۴:۱۶
  • دسته‌بندی: ایکسنا
  • کد خبر: 95072413625
  • خبرنگار : 71410