سیروس نیرو از شاعران سالهای دور است که محضر نیما را درک کرده است. او به تازگی کتاب «گنج مراد؛ شرح غزلهای حافظ»» را منتشر کرده است. پیشتر هم کتاب «نیما» را منتشر کرده بود که البته میگوید به دلایل نامعومی در کتابفروشیها توزیع نشد. درحال حاضر در آستانه 88 سالگی در خانهاش مشغول تحقیق و پژوهش است و کتابهایی هم آماده انتشار دارد. حرفهای زیادی درباره تاریخ ادبیات دارد و معتقد است تاریخ ادبیات ایران پر از حرفهای ناراست است.
آنچه در پی میآید حاصل گفتوگوی ایسنا با سیروس نیرو است.
نیرو میگوید: من دو گره مهم ادبیات ایران را باز کردهام؛ یکی حافظ، یکی نیما. درباره حافظ با کاری که در کتاب «گنج مراد» انجام دادهام، معتقدم دیگر حافظ تمام شده و کاری نمانده که بر روی حافظ انجامنشده باقی مانده باشد.
او با بیان اینکه قرآن را 25 بار از ابتدا تا انتها خوانده، بیان میکند: بسیاری از نسبتهایی که به عربها میدهند، درست نیست. تولستوی میگوید: «وقتی فرهنگ و ادبیات و شعر و هنر یک مملکت درست شد این فرهنگ ضامن تمدن بهتر آن مملکت میشود». در عربستان هم همین گونه بود که آنها در مدت 70سال توانستند هم ایران را شکست دهند و هم رومیان را. این پیروزی به خاطر رشد فرهنگیشان بود. اعراب از راه ابریشم به قسطنطنیه و اروپا میرفتند، آنها حدود 800 سال بزرگترین امپراتوری را داشتند و بعد هم امپراتوری عثمانی روی کار آمد. پس اینها که میگویند اعراب فلان و بهمان بودند تهمتهایی است که در اذهان مردم جا گرفت. در تاریخ دروغهای زیادی وجود دارد. اعراب دنیا را با دو چیز گرفتند؛ یکی النظافة من الایمان و دیگری اینکه فرقی بین سیاه و سفید نیست.
او درباره بسیاری از شاعران هم نظرات خاصی دارد و میگوید: همه شاعران اوایل کارشان شعرهای خوبی گفتهاند، اما وقتی کارشان رونق گرفته شعرهایشان ضعیف شده؛ مثل اخوان ثالث یا مولوی.
نیرو مولوی را یکی از شاعر ان شفاهی میداند و با استناد به برخی از شعرهای این شاعر بزرگ، درباره او میگوید: بعضی وقت ها شعر مولوی بسیار نزول میکند. مثلا دراین شعر: آن غریبی خانه میجست از شتاب/دوستی بردش سُوی خانه خراب/گفت او این را اگر سقفی بُدی/ پهلوی من مر تو را مسکن شدی/هم عیال تو بیاسودی اگر/در میانه داشتی حجره دگر... تمامش شعر مزخرف و پر از اشتباه است. برای اینکه مولوی در این زمان دیگر خسته شده بود. یکی دیگر از این شاعران سنایی بود. سنایی هم شاعر شفاهی بوده. با خیام بد بود. اصلا دشمن قسمخورده خیام بود. میرفت در خانه خیام و میگفت: تو را بس ناخوش است آواز لیکن اندرین گنبد/خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا... همه شاعران همینطور هستند. توللی هم همین گونه بود. اصلا کم شاعری پیدا میشود که تا آخر کارش خوب باشد.
این پژوهشگر ادبیات درباره فردوسی نیز بر این باور است: درباره فردوسی هم حرف زیاد است. فردوسی 80 سال عمر کرد. در اواخر عمرش یکی از بزرگان او را پیش سلطان محمود برد. سلطان محمود یک فرد لامذهب بود. وقتی دید شعرهای فردوسی خوب است، صله فردوسی را داد و فردوسی هم رفت. دیگر اینکه میگویند بهجای طلا به او نقره داد و بعد فردوسی رفت دکان شرابفروشی و فحش داد، درست نیست. یا نوشتهاند سلطان محمود به فردوسی گفته من در لشگرم از این پهلوانها مثل گودرز و رستم زیاد دارم، اما یکی از آنها به رستم نمیرسد. بعد فردوسی که از در بیرون رفت با خودش فکر کرد که این توهین به او و لشکریانش است. دستور داد فردوسی را بگیرند، اما نتوانستند پیدایش کنند. عجب! مگر برای سلطان محمود که میگوید انگشت در سوراخ جهان میکنم و قرمطی میجویم پیدا کردان فردوسی کاری داشت؟! در چهارمقاله عروضی از این دست حرفها زیاد نوشته شده است. اصلا نویسنده این کتاب از کجا اینها را میدانست؟ درباره عطار یا حرفهایی که درباره دیدار شمس و مولانا نوشتهاند هم از خودشان نوشتهاند. دلیل آن هم این بوده که درویشی بوده و کسی هم نبوده و قلمی داشته و از این چیزها نوشته. کسی هم نبوده که بگوید اینها را از کجا میآوری و مینویسی؟
او درباره سرنوشت شاهنامه بعد از فرودسی نیز چنین میگوید: درباره همین شاهنامه بگویم که محمد غزالی که فیلسوف بود وقتی شاهنامه را خواند و دید که مردان شاهنامه بدون عقد و عروسی با زنها زندگی میکنند با انبر شاهنامه را گرفت و داخل فاضلاب انداخت. بعد از این تا 200 سال اصلا کسی نمیدانست شاهنامهای وجود دارد. بعدا بایسنقر که برادرش در لرستان شاه بود و خودش اهل ادب و شعر و شاعران را دور خود جمع کرده بود، در یک جلسه به همین شاعران گفت فردا کار را ادمه میدهیم. یکی از افراد مجلس گفت چو فردا برآید بلند آفتاب/ من و گرز و میدان و افراسیاب... . بایسنقر درجا پرسید این شعر را چه شاعری گفته است؟ جواب دادند فردوسی. او هم دستور داد بگردند و شاهنامه را پیدا کنند. بعد گشتند چهار شاهنامه از بین زرتشتیها پیدا کردند. اما بعد این بساط درست شد. شعرهایی به شاهنامه اضافه کردند. چیزهایی به شاهنامه اضافه کردند که اصلا وجود نداشته و بعید است فردوسی نوشته باشد. مثلا همین چیزهایی که درباره انوشیروان عادل میگویند دروغ است. انوشیروان در سال دوبار از مردم مالیات میگرفت. یکبار زمان درو گندم و یکبار هم آخر سال خودشان. یک بیچاره هم بود که اینها را در یک لوح ثبت میکرد. یکبار فضولی کرد و به انوشیروان گفت، بهتر نیست این مالیات را یکباره بگیریم؟ اما انوشیروان لوح را آنقدر به سر این بیچاره زد تا مغزش از دماغش بیرون ریخت.
او درباره روش کسب معرفت و علم و ادب در ایران قدیم نیز میگوید: تا قبل از رضا شاه در ایران فقط قرآن بود و حافظ. مردم حافظ را نمیفهمیدند. مردم عادی اصلا نمیدانستند ادبیات چه هست؟ تا اینکه نیکلسون از انگلستان آمد. اصلا ادبیات فارسی را او درست کرد. تا آن زمان کتابها تنها در دست یک عده آدم فرهیخته بود. یک عده آدم فرهیخته هم در شهرها میگشتند و کتابها را به یک سری اشخاص میدادند. در بین مردم عادی تنها داستانهایی معمولی مثل حاتم طایی و حسین کرد و چیزهایی مثل جهنم و اینها رواج داشت. در سال 1313 هم یک عده افرادی را که تحصیلات مذهبی داشتند بردند گذاشتند دانشگاه و آنها شدند راهبران مردم. اینها آدمهای تحصیلکردهای بودند، اما لباسهای عقیدتی داشتند. بعد هم که دیدید چه شد. همه اینها ماسونهای انگلیسی از آب درآمدند. شاه آمد همه اینها را بیرون کرد و به جای آنها ماسونهای آمریکایی را سر کار گذاشت. یکی از این ماسونهای آمریکایی محمد بوترابی شوهر خواهر من بود.
این شاعر درباره نقش و جایگاه فرهنگ در بین ملت ها نیز معتقد است: ببینید هر مملکتی برای خودش فرهنگی دارد. مثلا نویسندگان کتابهای «خشم و هیاهو» یا «صد سال تنهایی» نوبل گرفتند برای اینکه اینها با هم فرق دارند. هرکدام هم از یک فرهنگ آمدهاند. چون فرهنگ اینها با هم فرق دارد. حرف نیما هم این بود. حالا یکی از این شاعران جوانتر عروض بلد نیست. اصلا نمیدانند شعر چیست. فرهنگ ایرانی میگوید باید وزن عروضی را رعایت کرد. الان دیگر کسی شعرهای فروغ فرخزاد را نمیخواند. چون از این بدترش آمده و آنها را میخوانند! ببینید حافظ میگوید میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی خویش / از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت ... شما با چکش هم نمیتوانید جای غیرت هیچ چیزی دیگری بگذارید. ولی در شعرهای اینها به جای هجوم واژه جنگ را بگذار، هیچ فرقی نمیکند. اینها اصلا نمیدانند تحکیم ابیات یعنی چه. نیما گفت شعر باید به نثر نزدیک شود. اینها گفتند نثر به شعر نزدیک شود. اگر چیزی در ایران باشد و خود ایرانیها آن را گسترش دهند جواب میدهد. مثلا بونوئل فیلمی ساخت و به فرانسه آورد و این سبک فیلمسازی در فرانسه جا افتاد، چون فرهنگ فرانسه از چیزهای تازه استقبال میکند. اما ایرانیها هنوز در گذشته سر میکنند.
نیرو به خاطرهای از نیما اشاره میکند و ادامه میدهد: یک بار در خیابان با نیما قدم میزدیم. از مغازهای موسیقی بتهوون به گوش رسید. گفتم آقای نیما بتهوون است ها! نیما برگشت و پرسید مگر بتهوون را می شناسی؟ گفتم بله. از بچگی همه را یاد گرفتهام. از آن به بعد علاقه نیما به من زیاد شد. بعدها آثاری را که از نیما داشتم برداشتم و بردم ده پدریام در شهریار و زیر خاک پنهان کردم. خودم این کار را نکردم. به خواهرم دادم تا اگر من را کتک زدند، خودم هم ندانم این آثار کجا هستند. بعد از اینکه نیما مرد، عدهای شروع کردند به جمع کردن آثار او و در ادامه زدند کارهای او را خراب کردند. بعد ماسونها آمدند و زدند ادبیات را خراب کردند. فقط من و دستغیب یک طرف ماندیم. اما الان بر روی آنها کار کردهام و در آینده منتشرشان میکنم. شگرد سرایش شعر نیمایی را در حال آماده کردن دارم. با نیما دشمن بودند برای اینکه آدمی پابرجا بود. ماسونها پافشاری میکردند که او را از بین بیرند. ماسونها هم انگلیسیها بودند. من در کتاب نیما که منتشر کردهام - اما متاسفانه و بدبختانه آن را جمع کردند - اینها را آوردهام. اگر این چیزها را نمیآوردم از بین میرفت. نیما با همه آمد و شد داشت، اما شعرهایش را نمیپسندیدند. در تعجبم که توللی هم با نیما بد بود. خود توللی شاعر خوبی بود.
او درباره شاعران پس از نیما نیز بر این باور است: سهراب و شاملو و فرخزاد شعر فارسی نگفتهاند. چیزهایی برای خودشان گفتهاند که قشنگ هم هست، ولی با فرهنگ ما اینها شاعر نیستند. شعر ما همان شعر حافظ است که نمیتوان یک کلمه از آن را جابهجا کرد. اما شعرهای اینها اینگونه نیست. شاملو با من هممحل بود. یک روز به خانه من آمد. یک شعر فرخی سیستانی را نتوانست بخواند. همه را اطرافیانش برایش درست میکردند. شاملو کارش خوب است، ولی مربوط به فرهنگ ایران نیست. اما مردم چیزی را که پرخاشی باشد، دوست دارند. ایرانی اینگونه است. کسی به کسی فحش بدهد، مردم خوششان میآید. شاملو رگ خواب مردم ایران را گیر آورده بود. میدانست چه بگوید تا جوانان تحریک شوند. چیزهایی که گفته خوب است و من همیشه هم تعریف کردهام؛ اما شعر نیست. سهراب سپهری نابغه بود، اما چیزهایی که گفته شعر نیست. چون میشود جای کلماتشان را عوض کرد. قدیم هم از اینها بوده است، ولی فراموش شدند. حتی امروز دیگر کسی بهار را نمیخواند؛ برای اینکه شعرش ساده است: ای گنبد گیتی ای دماوند... شعر باید پیچیدگی داشته باشد. نیما وزن را مراعات میکرد ولی با او دشمن بودند. برای خاطر اینکه دستاویزی پیدا کنند بگویند این حرفها را. دلیلش هم این بود که خارجیها و آمریکاییها به ما رسوخ کردند و پدر ما را درآورند. برای اینکه فرهنگ و ادبیات ضامن تمدن است. الان که وضعمان اینگونه شده برای این است که ادبیات و فرهنگ قوی نداریم. اصلا در قرن 18 انگلیسها کثافت زدند به آسیا. آمریکا تصمیم گرفت کشورها را کوچک کند. اول از یوگسلاوی شروع کرد و این کشور را به چند کشور کوچک تقسیم کرد. الان هم به آسیا آمده و همه جا را داغان کرده است. به سوریه آمده. سوریه ماه بود، ویرانش کردند. همین چند روز پیش آمریکاییها یواشکی به ارتش ترکیه گفتند کودتا کن و از طرف دیگر به اردوغان خبر دادند که جلو آنها را بگیر. حالا هم میگویند اگر بخواهی کودتاچیها را اعدام کنی جایی در اتحادیه اروپا نداری. دهن اردوغان را بستند.
نیرو میگوید: ادبیات کانون و موجب تمدن است. کشوری که ادبیات نداشته باشد تمدن ندارد. وقتی میگویند کتابها نباید چاپ شود همین میشود. من الان سر پیری دارم کتابهایم را چاپ میکنم که دیگر کسی هم نمیخواند. همه مردم سرشان در موبایلهایشان است.
این شاعر میافزاید: شعر امروز را دنبال نمیکنم. یک روز به من گفتند سپانلو شاعر است. من هیچی نگفتم. همیشه دنبال نیما بودم ولی متاثر از خانلری هستم. به نظر من بزرگترین شاعر ایران ایرج میرزاست. در تاریخ ایران نظیر ندارد. منتها شعرهای مزخرفش هم چاپ شد که به ضررش تمام شده. من رفتم به پسرش گفتم این کار را نکن. او شازده بود و در دورهمیهای بین دوستانش این شعرها را سروده است که در مقایسه با دیگر شعرهایش مثل دمپایی میماند؛ اما برداشتند این شعرها را هم چاپ کردند. فروغی هم رفت سراغ سعدی.
گفتوگو: فرزاد گمار - خبرنگار ایسنا
انتهای پیام