دسترسیها قطع شده است.بعضیها کدهای بیسیم را از بین بردهاند اما هادی (10) کدها را نگه میدارد تا ببیند چه اتفاقی میافتد.با تنگتر شدن حلقه محاصره ، لحظه به لحظه تعداد نیروهای گردان کمتر میشود. امدادگرها مجروحان را با برانکارد از حجم سنگین آتش میگذرانند.
بسیجی شهید مسلم رسولی کناری که در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید و بدن مطهرش پس از 29 سال به همراه 175 شهید غواص عملیات کربلای 4 به وطن رجعت کرد دستمایهای شد تا حجتالاسلام حسین زکریایی نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس داستانی را در مورد نحوه شهادت شهید رسولی و حوادث رخ داده در منطقه حضور این شهید بنویسد و در اختیار فرهنگ حماسه ایسنا قرار دهد.
شلیک رگباری دوشکا امان همه را بریده است . دیگر جایی برای پیشروی نیست.
- یحیی(1) کلاه کاموایی اش را میدهد بالا و گوشی را میچسباند به صورتش و هیجان زده فریاد میکشد.
! حاجی ! ... یحیی – حاجی ! حاجی !... یحیی
صدای حاجی از آن سوی گوشی دل یحیی را آرام میکند:
- یحیی جان بگوشم
- حاجی ! بچهها پشت لونه موش زمینگیر شدن
- موقعیت ؟
- پشت دژ ب شکل
- مسئلهای نیست،الان خودم رو میرسونم
خون تازه میدود تو رگهای یحیی و چشم میدوزد سمت نیزارها. قفسه سینهاش منقبض میشود. فکرش را نمیکند که به این سرعت حاجی خودش را برساند . حاجی با یک چشم بهم زدن در قاب چشمان یحیی و بچههای گردان یا رسول (3) (ص)جای میگیرد و لبخند روی لبهایشان مینشیند.
حاجی در حالی که لباس غواصی به تن دارد دست بر شانههای یحیی میگذارد و آرام میگوید:مرد میدان ! خدا توفقیت بده،خوب گردانت عمل کرد و خط رو شکست .
-یحیی سر بر میگرداند سمت بچههای گردان که همه چمپاتمه زدهاند و در انتظار دستورند،وچشم در چشم حاجی میگوید:حاجی جان ! من که کاری نکردم، این بچهها بودن که جانفشانی کردن.
و با انگشت اشاره موضع دشمن را نشان میدهد.
از سنگر روبرو شلیک رگباری دوشکا ، امان همه رابریده است ، حاجی در بین بچههای گردان خط شکن یا رسول (ص) چشم میگرداند و با صدایی رسا فریاد میزند:یا حسین ! کی میخواد بره کربلا ؟!
یک آر.پی. چی زن زبردست میخوام که با یک موشک، سنگر رو ناکار کنه .
محمدرضا (4) که تاحالا محو چهره حاج حسین شده بود از جایش کنده میشود و بلند داد میزند.یا حسین !
حاجی که جوان شجاع محله همتآباد (5) را میشناسد پاسخش را میدهد:یا حسین ! امانش نده. محمدرضا همانطور نشسته میرود و قدری از بچهها فاصله میگیرد.
کمکهایش هم پشت سرش سلانه سلانه میروند.محمدرضا قد میکشد و دو پایش را از هم وا میکند.سرش را کامل میخواباند روی قبضه آرپی چی و سنگر روبرو را نشانه میرود، اما تعلل میکند . گویا منتظر دستور دیگری است . صدای حاجی در میان صدای رگباری دوشکا بلند میشود:بزن محمدرضا.
محمدرضا که انگار منتظر امر حاجی باشد، یک یا حسین میگوید و شلیک میکند و سنگر مقابل گلوله آتش میشود.
صدای تکبیر بچههای گردان فضا را پر میکند و همه به سمت دشمن یورش میآورند .
تا ظهر (6) جزیره ام الرصاص (7) زیرپای غواصها و خط شکنان کربلای چهار (8) خودنمایی میکند اما خورشید که به وسط آسمان میرسد، معادله تغییر میکند. عراقیها از همه طرف بچهها را دور میزنند. خبر آوردهاند . عملیات لو(9) رفته است و عراقیها منتظر بچهها بودند. کار از کار گذشته است. دور و بر بچههای گردان گله گله شعلههای آتش است که در آسمان رقصان بالا میرود و بچهها پشت سرهم شهید و مجروح میشوند.عدهای به سمت دشمن شلیک میکنند و عدهای دیگر میمانند تا این که چه پیش آید .
غواصها و خط شکنان گردان یا رسول (ص) که آماده ورود به جزیره امالبابی بودند پشت دژ ب شکل زمینگیر میشوند .
دسترسی ها قطع شده است.بعضیها کدهای بیسیم را از بین بردهاند اما هادی (10) کدها را نگه میدارد تا ببیند چه اتفاقی میافتد.با تنگتر شدن حلقه محاصره ، لحظه به لحظه تعداد نیروهای گردان کمتر میشود. مدادگرها مجروح را با برانکارد از حجم سنگین آتش میگذرانند.
دردی عظیم بر چهره هادی مینشیند؛ دردی به اندازه تمام دنیا . دست روی صورتش میکشد . درد میدود توی دست راستش و تا آرنج تیر میکشد. باند پیچیده شده روی شصت دست راستش به اندازه یک توپ تنیس خودنمایی میکند. بیآنکه نگاهش را برگرداند ، به 17 نفری که باقیمانده اند با دست اشاره می کند و میگوید: بچهها جمع شوید.
زخم انگشت شصت از فرط درد زق زق میکند، چشم میدواند به باند سفیدش که حالا خون قرمزش کرده است . وقتی سر بلند میکند میبیند بچهها دورهاش کردهاند.
در میان خاکریزها و نیزارهای ساحل جزیره شعلههای آتش از هر سو زبانه میکشد .
هادی نگاهش را بین بچهها میچرخاند:
علی گیلانی ، مسلم رسولی،رحیم یزدانخواه،اسماعیل نجات بخش،علی قلینژاد،سید حسین صیادی،سید عباس حسینی و ...
هزاران سوال در چشمانشان موج میزند و نگاهشان به لبهای ترک برداشته هادی خیره شده است که فرمانده چه می خواهد بگوید.
التهاب به نقطه اوج میرسد. هادی روی پاهایش جابه جا میشود، دستانش را در سینه جمع میکند.
کند و لب به سخن میگشاید:برادران من ! اینجا شاید خط پایان ما باشه و شاید دیگه نتونیم همدیگر رو ببینیم.بیایید به هم قول بدیم تا میتونیم بایستیم و مقاومت کنیم . همینطور که میبینید حلقه محاصره داره تنگتر و تنگتر می شه. اینجا از دو حالت خارج نیست ؛ یا به شهادت می رسیم ، یا پیروز میشیم.صحبت از اسارت نیست .
حال بیایید وداع کنیم.شاید این وداع آخر ما باشه.
بچهها خود را در آغوش یکدیگر رها میکنند . علی با سید عباس،هادی با سید حسین ،علی با اسماعیل،رحیم با سیدعباس و مسلم با سید حسین ، وداع مسلم با سید حسین از همه تماشاییتر است. پسرخالهها بغضشان میترکد و میزنند زیر گریه . مسلم سرش را روی شانه سید حسین فشار میدهد،شانهاش خیس میشود، اندکی بعد از هم جدا میشوند . سید حسین مچ دست مسلم را میگیرد، میلرزد و دوباره خودش را میچسباند به مسلم .
همه طلب شفاعت میکنند و حلالیت میطلبند .
هادی بچههای گروهان را با چینش جدید به سویی هدایت میکند و خودش به سوی دژ پا تند میکند. نور کور کننده خورشید چشمش را میزند یک آن صف عراقیهای مهاجم را روی خاکریز میبیند .
رحیم (11) امانشان نمیدهد،با یک رگبار نفس گیر چندتایی را به درک واصل میکند و چندتایی خودشان را به عقب پرت میکنند. هادی تلاش میکند ضامن نارنجک را بکشد اما دست زخمیاش مانع میشود . از رحیم کمک میخواهد . رحیم ضامن نارنجک را میکشد و آن سوی دژ پرت میکند . ثانیهای بعد آن سوی دژ آتش به آسمان می رسد و اینگونه به ذهن می آید که عده دیگری به درک واصل شده اند .
چشم که بر میگردانند عدهای دیگر به روی دژ برمیگردند، رحیم بازهم امانشان نمیدهد،این بار دو نفر خودشان را از تیررس خارج میکنند و پرت میشوند آن سوی دژ . گویا دستبردار نیستند . تا رحیم خشاب اسلحهاش را عوض کند ، آن دونفر روی دژ قامت راست میکنند . هادی خودش را میرساند و شلیک میکند اما رحیم رو به آسمان میرود و گوشه دژ پخش زمین میشود.
نفس هادی در سینه حسب میماند.حرفهای دیشب رحیم به ذهنش هجوم میآورد : آقا هادی ! من فرزند شهید شدم .
- چی میگی رحیم جان ؟! عمو نوروز (12) ؟!
- آره آقا هادی ، بابام شهید شد.
هادی اصرار کرد تا او پدرش را به عقب برگرداند اما او راضی نشد چفیهاش را روی بدن بی جان پدر کشید شیشه عطرش را درآورد و روی چفیه پاشید . اسلحه پدر را در دست گرفت و با بچههای گردان همراه شد .
حالا بعد چندساعت هادی میدید که رحیم به پدر،برادر و خواهران شهیدش پیوست . خودش را به پیکر بیجان رحیم میرساند ، پیشانیاش به اندازه سکه کوچکی سوراخ شده است و رد باریکی از خون تا کلاه غواصیاش کشیده میشود .
هادی میخواهد فریاد بکشد . انگار چیزی راه نفسش را بسته است.زورکی آب دهانش را قورت میدهد.صدای علی گیلانی (13) افکارش را به هم میریزد آخ ! باز گلوله خورد به شکمم . آخر این عراقیها از این شکم بیچاره من چی میخوان ؟!
هادی چشم میگرداند و میخزد طرفش . گلوله مثل عملیات قبلی شکمش را دریده است . تازه زخم شکمش خوب شده بود وقتی متوجه شد عملیات در پیش است مستقیم از بیمارستان آمده بود گردان .
هادی،علی قلینژاد و سیدعباس حسینی را فرا میخواند .
- زود علی رو ببرید عقب.
علی حرف هادی را قطع میکند:اگه قراره عقب بریم ، باهم میریم و اگر قراره بمونیم،همه باهم میمونیم .
- علی جان ! اینجوری دووم نمیاری.
این را هادی میگوید و علی پاسخ میدهد:مگه خودت نگفتی یا پیروزی یا شهادت .
هادی کوتاه میآید.اگرچه میداند این زخم کاری،علی را از پا در میآورد اما چارهای ندارد . دستهایش را در هوا تکان میدهد و بچهها را به سمت دژ ب شکل فرا میخواند . همه کنار گونیهای سنگرهایی که روی سینه دژ ساخته شده است و بعنوان کمین دشمن از آن استفاده میشد پناه میگیرند .
زمین گلی امالرصاص یک آن از بوسه گلوله و ترکشها آرامش ندارد ، مثل نقل و نبات گلوله میریزد و ترکشها ویژ ویژ کنان از کنار بچهها میگذرند.هادی نگاهی به جمع اندک بچهها میکند ، از همه آنها فقط سید حسین مانده بود و اسماعیل (14)و مسلم (15).
سفیر گلولهای ممتد نمیگذارد به چیز دیگری فکر کند. از روی دژ کنده میشود و عراقیها را به رگبار میگیرد اما دیر شده است ، اسماعیل از کنار گونی سنگر قِل میخورد و روی زمین آرام و بیصدا نفسهایش قطع میشود . هادی به لبه دژ تیر تراش میزند تا عراقیها دوباره بالای دژ نیایند . تیرها لبه دژ را میتراشند و خاک آن در فضا پخش میشود .
یک آن هادی خیز برمیدارد و با صدای دورگه ای جیغ میزند . حسین آقا (16) خیز برو.
گلوله دوزمانه زودتر از کلام هادی به سیدحسین میرسد و پای او را میدرد و دردستش منفجر میشود . احساس بدی به هادی دست میدهد . نگاهش روی صورت معصومانه مسلم جاخوش میکند . گلوله گونه راست مسلم را شکافته و رد خون تا محاسنش کشیده شده است .
قلب هادی به شدت به تپش میافتد . انگار میخواهد از قفسه سینه بیرون بزند . چارهای ندارد ! باید به سید حسین بگوید .
خودش را به مسلم می رساند پیشانیاش را میبوسد و دستی به آرم مشکی حزبالله فریدونکنار که سمت راست پیراهن زرد رنگش جاخوش کرده است میکشد و آن را هم میبوسد و به سید حسین خیره میشود .
- حسین آقا ! بیا اینجا،بیا میخوام چیزی رو نشونت بدم .
- سید حسین پاهایش را روی زمین میکشد و خودش را به هادی میرساند.از شدت درد پا، لبش را میگزد . وقتی چشم به سمت گونیهای سنگر میگرداند چشمش به جسم معصومانه مسلم میافتد . میخواهد چیزی بگوید، اما اشکهای جاری بر گونهاش مانع میشود .خودش را روی جسم مسلم که حالابی جان افتاده است میاندازد.اشک چشمانش گونه چپ مسلم را خیس میکند.
یاد چشمان نگران و دلواپس خالهاش میافتد .
حسین آقا جان ! جان تو و جان مسلم ، مواظب پسرخالهات باش
حالا سید حسین با صدایی آرام و لبهایی بیحرکت با مسلم نجوا میکند:مسلم جان من جواب خاله رو چی بدم . من بدون تو چه جوری از اینجا برم ؟!
تیرهای سرگردان مانند دانههای تگرگ از بالای سرشان میگذرد . آفتاب هم گویا در غم شهادت این بچهها رنگ میبازد .
سید حسین نگاه پرسندهاش را به هادی میدوزد . هادی سالهاست با سید حسین با نگاهش حرف میزند.چارهای ندارند . باید برگردند،مقاومت فایدهای ندارد . از دور صدای بچههای گردان مالک به گوش میرسد که باقی مانده گردانهای لشکر را به عقب میخوانند .
آتش دشمن سبکتر شده است . سید حسین ساعت مسلم را از دستش در میآورد تا به یادگار با خود ببرد . با اشاره سر هادی از مسلم جدا میشود اما اشک امانش نمیدهد . دل کندن سخت است. اما چارهای ندارد.
راه میافتد سمت اروند؛ ساحل شرقی جزیره. ناگاه صدای الله اکبر دسته جمعی،صدای گلولهها را محو میکند ، گویا هچ عراقی در منطقه حضور ندارد.
هادی متعجب میشود . از یکی میپرسد:شما از کدام یگان هستید ؟ پاسخ میشنود :از تیپ قمر بنیهاشم (س)
هادی در ذهنش مرور میکند ، چنین تیپی جزو عمل کنندههای عملیات نبودهاند نیروهای تیپ همچنان به جلو میروند و در نیزارها از چشم هادی پاک میشوند.
هادی رد چشمهای سید حسین را دنبال میکند،هنور به مسلم خیره شده است . چشم به چشم او میاندازد و میپرد در بغلش . دلش آرام میگیرد؛ دل کندن سخت است ولی باید بروند . چاره ای ندارند ! یک بار دیگر میایستند و به هم خیره میشوند.
چندثانیهای سکوت بینشان جاگیر میشود . سیدحسین از درد پا ، صورت درهم میکشد .
قایقی لب آب اروند منتظرشان است. خورشید آرام آرام از لابه لای نیزارهای غرب جزیره ناپدید میشود.
دقیقهای بعد با چرخش دسته موتورتوسط سکاندار ، قایق با غرش از ساحل جزیره کنده میشود و دل آب را میشکافد و به آن سوی اروند میرسد.
در دل سید حسین طوفانی برپاست. به نخل کنار اسکله خرمشهر تکیه میدهد و سرش را بین دو زانو جا میدهد و شانههایش از اشک میلرزد.
پانوشتها :
1) دکتر یحیی خاکی ؛ فرمانده وقت گردان یا رسول (ص) لشکر ویژه 25 کربلاوفرماندار شهرستان گرگان.
2) سردار سرلشکر پاسدار شهید حاج حسین بصیر ؛ قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا .
3) یکی از گردان های خط شکن لشکر ویژه 25 کربلا که ابتدای جنگ توسط سردار شهید حاج حسین بصیر تشکیل شد و در عملیات کربلای 4 جزو گردان های خط شکن عملیات انتخاب شده بود .
4) بسیجی شهید محمدرضا جهانگرد که در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.
5) یکی ازمحله های قدیمی در شرق شهرستان فریدونکنار
6) ظهر عملیات کربلای چهار مورخ 65/10/5
7) جزیرهای در شرق بندر خرمشهر که منطقه اصلی و ورودی عملیات کربلای 4 بود و توسط رزمندگان تصرف شد.
8) یکی از عملیاتهای سپاه پاسداران بودکه در مورخ 65/10/ با رمز یا محمدرسول الله (ص)در منطقه ابو الخضیب عراق انجام شد اما متاسفانه به دلیل لو رفتن عملیات توسط آواکسهای آمریکایی با عدم موفقیت روبرو شد.
9) عملیات کربلای 4 قبل از آغاز لو رفته بود و عراقیها در انتظار ورود رزمندگان به داخل جزیره ام الرصاص بودند .
10) سردارهادی بصیر فرمانده وقت گروهان و گردان عاشورا لشکر ویژه 25 کربلا ( راوی خاطره ) .
11) بسیجی شهید رحیم یزدانخواه پنجمین شهید از خانواده یزدانخواه ( خدیجه و طوبی یزدانخواه) که در راهیپیماییها سال 57، به شهادت رسیدند. شهید نوروز علی یزدانخواه ( پدر خانواده ) شهید قربانعلی یزدانخواه ( فرزند خانواده ).
12) شهید نوروز علی یزدانخواه که در ابتدای عملیات کربلای چهار به 4 فرزند شهیدش پیوست.
13 ) بسیجی شهید علی گیلانی که در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید .
14) بسیجی و معلم شهید اسماعیل نجاتبخش که در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید .
15) بسیجی شهید مسلم رسولی کناری که در عملیات کربلای 4 به شهادت رسید و بدن مطهرش پس از 29 سال به همراه 175 شهید غواص عملیات کربلای 4 به وطن رجعت کرد.
16) سرهنگ پاسدار سید حسین صیادی جانشین گردان عاشورا در زمان دفاعمقدس و پسرخاله شهید مسلم رسولی کناری(راوی خاطره).
انتهای پیام