/داستان‌های خرمشهر/

بگو آتیش بگیره جنگ...

جنگ‌زده بودیم که عروس شدُم، عروسیمونه تو کلاس مدرسه گرفتن، از خرمشهر که فِرار کردیم آواره بودیم، رفتیم شادگان بعد بردِنمون امیدیه، همون جا تو یه مدرسه اسکانمون دادِن، همون جا عروس شدُم.

جنگ‌زده بودیم که عروس شدُم، عروسیمونه تو کلاس مدرسه گرفتن، از خرمشهر که فِرار کردیم آواره بودیم، رفتیم شادگان بعد بردِنمون امیدیه، همون جا تو یه مدرسه اسکانمون دادِن، همون جا عروس شدُم.

ایی عکس عروسیمه‏، ببین چادر سفید انداختن سرُم، رفتیم تو کلاس عقدُم کردن، آقام بِهم گفت «بدریه» بشین کنار پسرعاموت، مو و سعید نشستیم رو نیمکت، حاجی عقدمون کرد، دخترا فامیل رو تخته سیاه با گچِ سفید گل کشیده بودن یعنی تزئینات اتاق عقدمونه، خلاصه بچه‌هامم تو همو کلاس بزرگ کردُم تا جنگ تِمام شد.

وقتی که جنگ شد ما همین جا خرمشهر بودیم، همه چی ریخت به هم، پیاده از شهر زدیم بیرون، تو جاده با پای پیاده، رفتیم تا شادگان، مو یادُمه، پشت سرمون شَهره می‌زِدن، آقام دستُمه کشید گفت تندتر بیا، مو هی برمی‌گشتم می‌دیدم پشت سرُم دود سیاه از خرمشهر به آسمون می‌رفت، انگار خرمشهره آتیش زده بودن...

ایی عکسه ببین، فردای عروسیمه، سعید دست انداخته گردن مادرُم باهاش شوخی میکنه، نشستن کنار دیوار حیاط مدرسه، ایی یعنی مهمانیمونه. بچه بودُم که عروس شدم، پسرعاموم همی سعید می‌خواستُم، ‌اوو وقت 15 سالش بود، به برادرش گفته بود یا بدریه رو میدن بهم یا دنیایه آتیش می‌زِنُم. برادرش گفته بود خو آواره‌ایم، نه خونه‌ای نه کاری نه زمینی نه نخلستونی، خو جنگه. سعید گفته بود دنیایه آتیش می‌زنُم. آه، بگو آتیش بگیره جنگ...

مو می‌گُم اگر جنگ نمی‌شد ایی جور آتیش به زندگیامون نمی‌افتاد، پ چرا حالا هر چی هم که می‌سازن باز خرمشهر اوو شهر قبل نمی‌شه؟ مو می‌گُم یه چی که سوخت دیگه درست بشو نیست، مثل آتیش که بیفته به دل آدم، ایی شهر هم که آتیش افتاد به دلش دیگه خُرم نشد...

دو تا بچه داشتیم که سعید رفت سربازی، تو جنگ، مو موندُم و بچه‌ها، نمی‌دونم چه جور گذشت تا برگشت، تو گرمای امیدیه، تو همو کلاس، با دربه‌دری، با جنگ‌زدگی، موندُم تا سعید برگشت، هر وقت می‌اومد لباسای سربازیش بو جنگ می‌داد، بو کشته‌ها، بو دود و خاک، لباسا سعید بو آتیش می‌داد...

بعدش جنگ تِمام شد، سعید و آقام اینا همو امیدیه یه خونه گرفتن همه با هم زندگی می‌کردیم، کار ساختمونی می‌کردن، هر جا که کار گیر می‌اومد، قبلش تو خرمشهر کشاورز بودیم، نخلا که سوخت دیگه نخلستون سبز نشد که نشد، بِچه‌هام بزرگ شدن، زنشون دادُم، شوهرشون دادُم، وقتی دختر بزرگُمه عروس کردم هر چی بگی به پاش ریختم، گفتُم دخترمه، دادمش به غریبه، اومدن خرمشهر، تاب دوریشه نداشتُم، گفتُم سعید بیا ما هم برگردیم، بعد اوو همه سال برگشتیم خرمشهر، نه خونه‌ای نه کاری، اومِدیم تو ایی خرابه، از تو حیاط ایی خونه فِنسای مرز رو می‌بینی، ببین دیواراش چه قدر ترکش خورده، همش سوراخ سوراخ، سعید میگه ایی محله در تیررس عراقیا بوده، یعنی هی خونه‌هانه تیربارون می‌کردن، وقتی اومدیم متروکه بود، یه خرابه بود، خودمون تک و تنها تو ایی بیابون لب مرز، بهش رسیدُم، براش در گذاشتیم، تو باغچه‌اش سبزی کاشتُم، یواش یواش ایی درختای توت و انجیر هم دوباره جون گرفتن، بیا دستته بگیر توت بِرات بچینم، انجیرا هنو نرسیدن...

همه چی داشت خوب می‌شد، دخترُم بچه‌هاشه می‌آورد خونه تو حیاط بازی می‌کردن، می‌نشستم رو تاب نگاشون می‌کردم، کیف می‌کردم، ایی عکس عروسیشه، حالا بهت می‌گم چرا پاره پاره ست... ولی اول ببین چه خوشگله تو ایی عکس، تو گندمزارای سبز عکس گرفته، خوشُم می‌اومد که دخترُم ایی قدر قشنگه، بچه‌هاشه دوست داشت، ولی خودشه آتیش زد...

تو خرمشهر بیکاری هست، بدبختی، مردم خرمشهر هنو آواره‌ان، تو همی خرمشهر هنو آواره می‌گردن، همی سعید تازه کار پیدا کرده، تو یه شرکتی تو خرمشهر، نمیدونُم چه کاری، ولی همه که کار ندارن، دخترُم طاقت نیاورد، با سه تا بچه، با اوو همه مشکل و اختلاف، ببین شوهرش عکس عروسیشه پاره پاره کرد، مو تیکه‌هاشه جمع کردم، به هم چسبوندمشون، دخترُم دلش پر آتیش بود، دخترُم سوخت...

سعید هنو دوستم داره، بهم میگه چای فقط همو چای قوری که خودت درست می‌کنی، دستپخت عروسمه دوسته نداره، میگه ادویه هاتون یکیه ولی تو دست‌پختت یه چی دیگه‌ان. سعید بهم میگه ایی همه فکر و خیال نکن، قسمتش بود، سوخت، دلمونه سوزوند. سعید بهم میگه وقتی تو تو فکر میری غصه می‌خوری یه چی سنگین می‌شینه رو دلُم. سعید بهم میگه ایی همه غصه نخور...

مو هم هنو دوستش دارم...

بدریه رو به آینه می‌ایستد و سرمه سیاه را به چشمهایش می‌کشد.

گزارش از: افسانه باورصاد، خبرنگار ایسنا، منطقه خوزستان

انتهای پیام

  • چهارشنبه/ ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ / ۱۲:۱۸
  • دسته‌بندی: خوزستان
  • کد خبر: 94023017938
  • خبرنگار :