چند روزی است از پخش سریال میکائیل که هر شب ساعت 22 از شبکه یک سیما پخش میشد، میگذرد؛ باز هم نام سعید نعمتالله بهانهای برای نوشتن پیرامون این سریال است و نه خود این سریال.
سعید نعمتالله یکی از پرکارترین نویسندههای سالهای اخیر تلویزیون است، نویسندهای که او را با سریالهایی چون رستگاران و شیدایی و ... میشناسیم؛ علت این پرکاری هم اعتماد زیاد مدیران صداو سیما به اوست.
سعید نعمت الله هم با کارهایش خود را به گونهای معرفی کرده که این توانایی را دارد که همه ژانری را بنویسد، هم ملودرامهای خانوادگی مانند«شیدایی» و«مادرانه» و«مدینه» و هم پلیسی؛ اما سابقه نگارش فیلمنامه سریالهای پلیسی توسط او به کارهایی چون «زیرهشت» و «دیوار» برمیگردد؛ نویسندهای که کیفیت سریالهای چند سال پیش او خیلی بیشتر و بهتر از سریالهای اخیرش است.
داستان سریال میکائیل مشکلات دراماتیک و شخصیت پردازی منطقی فراوانی دارد که حتما در این چند خط نخواهد گنجید؛ داستان سریال، داستان دو دوست قدیمی به نامهای میکائیل و رسول است که از قضا فامیل هم هستند؛ میکائیل پلیس است و رسول معلوم نیست چه کاره است(البته با توجه به شغل پدر رسول که در ساخت و ساز لنج است حتما باید حدس بزنیم رسول هم این کاره است!) به هر روی این دو دوست صمیمی درحال مسابقه در پیست موتورسواری هستند که دو تن از مزدوران «آقاخان»- که شخص شرور و ثروتمند منطقه است، منطقهای به نام 60 کیلومتر- که به قصد ترور میکائیل آمدهاند، اما اشتباهی رسول را با گلوله میزنند.
گره داستان و کشمکشهای بعدی همه از این نقطه آغاز میشود؛ ادامه ماجرا به صورت منطقی و با توجه به مقتضیات ژانری باید به این صورت میبود که میکائیل به عنوان یک پلیس که به هر دلیل میداند ترور کار آقاخان بوده (و ما مثلا میپذیریم)، این موضوع را با فرمانده پاسگاه در میان گذارد و او بگوید مدرکی علیه آقاخان نیست و میکائیل در ادامه در پی یافتن مدارکی علیه او و آدمهایش باشد و شاهد تعقیب و گریز و احیانا پرده برداری از یک توطئه باشیم و نهایتا میکائیل آقاخان را تحویل قانون داده و امنیت را به منطقه بازگرداند.
اما درست از لحظه تیرخوردن رسول، داستان پلیسی مذکور دچار چرخش عجیبی شده و وارد خانواده مقتول یعنی رسول میشود، با این نیت که میکائیل را بتواند مقابل داییاش عبدالله (همان پدر رسول) قرار دهد که ناموفق است و بعد از چند قسمت مجبور به حذف عبدالله از داستان میشود؛ امّا نقطه اختلاف و یا انحراف از فرضیه ما کجاست؟
میکائیل هنگام تیرخوردن رسول، نبض او را میگیرد و آنطور که نشان داده میشود او مطمئن میشود که رسول مرده است؛ اما در بیمارستان همکار میکائیل به فرمانده پلیس میگوید که دکتر گفته رسول را دیر به بیمارستان رساندهاند وگرنه زنده میماند، که این خود تلویحا متهم کردن میکائیل است؛ اما کدام نقل، قابل باور و قابل اعتناست؟
با توجه به جهتگیری شخصیتها و واکنش میکائیل، میتوان نتیجه گرفت که میکائیل میتوانسته پیش از فرارش برای رسول به آب و آتش بزند و او را به بیمارستان برساند و این کار را نکرده یعنی میکائیل به عنوان یک دوست، نامرد و بیمعرفت است و همچنین به دروغ گفته که رسول مرده است؛ پس تا اینجا میتوان نتیجه گرفت پلیس قهرمان داستان هم نامرد و هم دروغگوست و پلیس بدی است؛ اما از طرفی چیزی که نشان داده میشود این است که میکائیل زیر آتش گلوله است و نمیتواند رسول را با خود ببرد، که اگر نزدیک او هم شود در این صورت خودش هم تیر میخورد؛ پس چرا میکائیل انگیزهای برای دفاع از خود ندارد؟ چرا کسی اعم از فرمانده و همکاران، پشت او درنمیآیند؟ یعنی همکاران و فرماندهش هم او را قبول ندارند؟! ما اصلا متوجه نمیشویم که چرا فرار میکائیل از مهلکه و نجات جانش برای نویسنده و پرسوناژها تا این اندازه باید پیچیده و سخت هضم باشد؟ این واکنش طبیعی هر انسانی است؛ چه یک پلیس و چه یک دوست، و نیاز به دروغ گویی ندارد.
این توضیحات یعنی تمام درام بر نامفهموم بودن و چند پهلو بودن استوار است و انگار این گنگی و کژتابی برای نویسنده و سازندگان، بهتر و دلچسبتر است، زیرا در اینصورت میتوانند هر برداشتی از اثر که خلاف میلشان است را تکذیب کنند و هرچه میخواهند را به اثر نسبت دهند.
در ادامه با کدام منطق میکائیل باید با تاخیر پیش داییاش عبدالله برود و توضیح اتفاق را بدهد؟ اصلا چرا خانواده رسول یعنی پدر و همسرش فورا و بدون شنیدن صحبتهای میکائیل (بعد از به هوش آمدنش) نسبت به او جبهه گرفته و دشمنی میکنند و دایی عبدالله چرا میخواهد تا چهلم بایستد و بعد حرفهای میکائیل را بشنود؟ میگویند رشید کله شق است و اگر حقیقت را بداند از قاتل انتقام میگیرد و خون به پا میکند؛ این هم بهانه خوبی نیست زیرا دایی عبدالله میتواند مخفیانه پیش میکائیل رفته و واقعیت ماجرا را بپرسد و مخاطب هم از گیج بودن دربیاید و حالا از این به بعد است که رفتارهای همسر و پدر رسول برای مخاطب توجیه پذیر بوده و قابل پیگیری است و ما کم کم میتوانیم درک کنیم که آنها مثلا دارند رعایت اخلاق تند رشید را میکنند.
این یک نقص است که تازه بعد سه قسمت از داستان، ما یکباره میبینیم رسول برادری غیرتی و شرور و بیمنطق و کله شق و ... دارد به نام «رشید» که از قضا کلی کینه و بغض هم از میکائیل داشته و منتظر موقعیتی برای گرفتن انتقام شخصیاش از او بوده؛ رشیدی که قرار است 20 قسمت بعدی را پیش ببرد!
سوالی که در ادامه با آن مواجهیم این است که کارکرد سابقه ناراحتی قلبی رسول در داستان چیست؟ او که نهایتا به ضرب گلوله کشته میشود!؟ این تنها بهانهای است که رسول در فلاشبکها گاه و بیگاه فرزندش را به میکائیل بسپارد؛ خب اما چرا این رسول که روزی چند بار فرزندش را به میکائیل میسپارد از همسرش «یاس» اسمی نمیآورد؟ خب دلیل روشنی دارد و آن هم این است که باید زمینه درگیری بین رشید باغیرت و میکائیل، با دم دستیترین ترفندها فراهم شود.
میکائیل این داستان پلیسی زودجوش و زودرنج و بیتجربه و بزن بهادر است که هم در تهران و هم در 60 کیلومتر توبیخ میشود، و با این پرونده اخلاقی در قسمتهای پیش رو فرمانده پاسگاه هم میشود!
مخاطب باید چه چیز را باور کند؟ بلاتکلیفی نویسنده در موارد مختلف، مخاطب را هم بلاتکلیف میکند؛ پلیسی با این همه سیئات اخلاقی حتماً نمیتواند قهرمان دوست داشتنی یا دست کم همدلی برانگیز باشد، چه برسد به اینکه بخواهیم به واسطه نامش به او خصلتهایی مترادف با فرشتهها بدهیم؛ او حتی در انتها دچار تحول با معنایی نشده، و به نظر میرسد که هرگز این میکائیل فرشته نیست و نمیتواند باشد.
نویسنده: نوید ظریف کریمی - منتقد سینما و تلویزیون از خراسان رضوی
انتهای پیام