نیویورک کجاست؟ این خود خود شهر فرنگ که در تمام فیلمهای آنور آبی منظرهای از برجهای سر به آسمان کشیدهاش میبینیم، شهری که نمیخوابد، سیب بزرگ آمریکا، معلوم است که به جز آن ساختمانها و برجها و خیابانها، آدمهایی هم دارد که "معمولی"اند، زندگی "معمولی" دارند، شبیه همهاند.
یکی از چند صد عکاس خیابانی که در همهجای دنیا زیباییهای زندگی روزمره را ثبت میکنند، سالهاست که در صفحهای به نام «مردم نیویورک» (Humans of New York) پرترههای محیطی از آدمهای این شهر را منتشر میکند.
از زوجها میپرسد که بهترین چیزها در مورد همسرشان چیست و چطور اولین بار هم دیگر را دیدهاند؟
از کارمندها میپرسد که چطور سر کارشان رفتهاند و بهترین چیز در مورد کارشان چیست؟
از بچهها میپرسد که میخواهند چکاره بشوند و اینکه بهترین چیز در مورد پدر، مادر، برادر و خواهرشان چیست؟
از مردمی که کنار خیابان نشستهاند میپرسد غمانگیزترین و شادترین لحظه زندگیشان چه زمانی بود؟ مهمترین برنامهشان برای ادامه زندگی چیست؟
از سالمندان میپرسد که اگر بخواهند یک توصیه کوچک به آدمها بدهند، چه میگویند؟
داستانهای کوچک کوچکی که از این گفتوگوهای کنار خیابان در میآید، مهم نیست که به چه زبانی، مهم نیست که با چه لهجهای، وجه انسانی یک شهر خیلی خیلی بزرگ را برای بیش از 10 میلیون دنبالکننده این صفحه نشان میدهد.
و اینها بخشی از آن داستانهاست:
«من از کار کردن به عنوان فروشنده دورهگرد خسته شده بودم، برای همین در رزومهام تقلب کردم و نوشتم که تجربه کتابداری دارم. قبل از مصاحبه کاری، تا آن جایی که میتوانستم از گوگل در مورد کتابداری یاد گرفتم. بعد از این که کار را بدست آوردم، هر روز صبح در قطار تا آنجا که میتوانستم در مورد کتابداری چیزهایی میخواندم. اول به نظر میرسید که چیزی یاد نمیگیرم، اما بعد از یک ماه یاد گرفتم که با اعداد کار کنم و ... شاید این بهترین راه برای بدست آوردن یک شغل نباشد، اما در نهایت من این کار را به دست آوردم!
قبل از به دنیا آمدن پسرم، زندگی من تمامش حرکت به سمت جلو بود. من مرتب به داشتن خانه بعدی، ماشین بعدی و کار بعدی فکر میکردم. داشتن یک کودک با نیازهای خاص، باعث شد که حرکتم را کُند کنم و در مورد معنی موفقیت دوباره فکر کنم و باعث شد چشمهایم را باز کنم و ببینم که چقدر مردم در اطراف من هستند که آمادهاند به من کمک کنند.
- به عنوان یک پدر، سختترین لحظه زندگی شما چه زمانی بود؟
بعد از اینکه مدت زیادی مقاومت کردیم، وقتی بالاخره همسرم تصمیم گرفت که ما را ترک کند، دیدن آن اتفاق برای من خیلی سخت بود.
- و شادترین لحظه زندگی شما به عنوان یک پدر چه زمانی بود؟
بعد از اینکه چند ماه تمام، وقتی از سر کار برمیگشتم، پسرم را میبوسیدم و به او میگفتم که دوستش دارم، یک روز پسرم به من گفت که دوستم دارد.
من تصمیم گرفتم که درست کردن کارهای پدرم را متوقف کنم؛ اوضاع سلامتیاش خوب نیست و من برای مدت زیادی سعی میکردم او را قانع کنم بیشتر ورزش کند و غذای سالم بخورد. هر بار که او را میدیدم پیشنهادهایی برای رژیم غذایی سالم و کارهای روزمرهاش داشتم. او هیچوقت به حرف من گوش نمیکند، مرا ناامید و عصبانی میکند و همیشه حرفمان به دعوا ختم میشود. برای همین من تصمیم گرفتم که بگذارم او هر طور که دوست دارد زندگی کند و زمان با هم بودنمان را به شیوهای که او دوست دارد بگذرانیم.
او یک مشاور است و برای همین همیشه مشکلات دیگران را قبل از مشکلات خودش قرار میدهد؛ همینطور مشکلات من را!
- در مورد چه چیزی بیشتر از همه احساس گناه میکنید؟
آن مردی که دو سال پیش کشتم!
- چه اتفاقی افتاد؟
او از من پرسید میتواند از ما عکس بگیرد یا نه؟
همه ما قربانیهای معماری هستیم. معماری تنها هنری است که شما نمیتوانید در مورد آن کاری انجام بدهید اما آن را حس میکنید. شما میتوانید از نقاشیها دوری کنید، همینطور از موسیقی یا حتی از تاریخ، اما شما نمیتوانید از معماری دوری کنید.
ما در هفت قاره مختلف در مسابقههای ماراتون دویدهایم.
- واوو؛ شما در ماراتون جنوبگان هم دویدید؟
دویدیم؟ همسرم برنده ماراتون جنوبگان است!
من پنج سالهام.
احساس پنج ساله بودن، چه فرقی با چهار ساله بودن دارد؟
کمتر احساس کوچک بودن میکنم
چیزهایی که ما ناخودآگاه از والدینمان یادمیگیریم فوقالعادهاند. من همیشه میترسم که بچههایم سرما بخورند برای همین همیشه یک عالمه لباس تن بچهها میکنم، بعد بیرون میروم.
اخیراً من و همسرم یک عکس پیدا کردیم از زمانی که من چهار سالم بود و چهار تا کت تنم کرده بودند!
- بهترین چیز در مورد برادرت چیه؟
او بامزه است!
انتهای پیام