ساعت سرخ تهران

من که یادم نمی آید چنین چیزی به عمرم دیده باشم، پدرم هم بعید می دانم، آخر پیرمرد لاغر شیک پوشی که کنار خیابان زیر سقفی دستش را به کمر زده و ایستاده بود، نگاهش غریب بود، سنش بیشتر از پدرم بود. نگاهش میگفت چنین چیزی ندیده است.

من که یادم نمی آید چنین چیزی به عمرم دیده باشم، پدرم هم بعید می دانم، آخر پیرمرد لاغر شیک پوشی که کنار خیابان زیر سقفی دستش را به کمر زده و ایستاده بود، نگاهش غریب بود، سنش بیشتر از پدرم بود. نگاهش میگفت چنین چیزی ندیده است.

به گزارش خبرنگار ایسنا، آفتاب هنوز بالا بود اما آسمان تهران بی خبر سرخ شد. همه چیز به یکباره شروع شد؛ در چند دقیقه. سرخی که فراگیر می شد باد هم، هم پای آن قدم‌هایش را تندتر می‌کرد. انقدر تند که درخت ها زیر بار قدم هایش خم می شدند و می شکستند. شاخه ها و برگ های سبز روی زمین پهن میشدند. پاییز در بهار رخنه کرده بود. پادشاه فصل‌ها انگار که خواسته باشد زیباییش را به رخ بکشد، می‌تازید.

باد بازیش گرفته بود و مردم خنده شان. حالا همه آبیِ آسمان سرخ شده بود. باران هم به باد پیوست. مردی کنار مغازه اش ایستاده، هوس سیگار به سرش زده بود یا می خواست با باد لجبازی کند، کبریت می‌کشید و باد فوتش می‌کرد و باز کبریت دیگر و...

دختری کوله بر پشت، پشت به باد راه می رفت باد روسریش را می خواست و او نمی‌داد. آن سوی خیابان خودروی گشت ارشاد راه رفته‌اش را داشت برمی‌گشت.

آسمان ابری بود، بی خبر از آفتاب. عینک آفتابی معنای دیگری یافته بود این بار مقابل باد سینه سپر کرده بود جای آفتاب، روی چشمان مردی چاق.

صدای اره برقی می آید؛ ماموران شهرداری درخت‌های شکسته را می‌بریدند تا بارآنها را از دوش درختان دیگر برداشته باشند. ماشین‌ها بی‌تفاوت به باد می رفتند و می آمدند. چراغ‌هایشان روشن بود. آدم‌های خوش شانس و بد شانس را می شد این جا شناخت. داخل کوچه کنار پیاد‌ه‌رو ماشینی پارک کرده بود و پشت سرش ماشینی دیگر، دومی قربانی باد شده بود با تبری از درخت.

پیکان، ماشین خاطره‌ها دوباره ارج و قرب پیدا کرده بود. مسافران بی آنکه به نفس‌های خسته آن گمان بد ببرند، برایش دست بلند می‌کردند. پیکان دوستانه می‌ایستاد و مسافران فروتنانه سوار می‌شدند.

دخترک فال فروش، زانوهایش را بغل گرفته بود، تنها. برگهای سبز دورش حلقه زده بودند و با صدای باد و خشخش شاخه‌هایی که زیر پای عابران میشکست، می رقصیدند. دخترک فال فروش دست روی گونه‌هایش می‌کشید و مثل آسمان گریه می کرد یا آسمان مثل او.

مردم چشم هایشان را ریز کرده، این سو و آن سو می دویدند یا گوشه کنار دنجی پیدا می کردند و به تماشای باد می نشستند. اگر کسی دنبال جا میگشت برای هم جا باز میکردند و باهم به تماشا ادامه می دادند.

میخواهم فکر کنم تا جمله بعد را بنویسم. دستم را لای موهایم که باد بهم ریخته می‌کشم تا مرتبشان کنم، پر از گرد و خاک شده است. لای انگشتهایم را به کنار دستیم نشان میدهم. می خندد. او خاکی تر از من بود، من هم خندیدم. جمله ای که می خواستم بنویسم یادم آمد؛ راستی باران که می بارد آدم ها مهربانتر می شوند، انگار.

انتهای پیام

  • دوشنبه/ ۱۲ خرداد ۱۳۹۳ / ۱۸:۴۲
  • دسته‌بندی: جامعه، شهری
  • کد خبر: 93031206535
  • خبرنگار :