دولت‌آبادی و لطفی از جوانی تا روزگار نابهنجار

محمود دولت‌آبادی خاطراتش را از سال‌ها رفاقت و همکاری دوستانه با محمدرضا لطفی مرور کرد؛ خاطراتی از ایام سرخوشی جوانی تا بازگشت لطفی به ایران در زمانی که به تعبیر دولت‌آبادی نابهنجاری‌ها خیلی زیاد بود.

محمود دولت‌آبادی خاطراتش را از سال‌ها رفاقت و همکاری دوستانه با محمدرضا لطفی مرور کرد؛ خاطراتی از ایام سرخوشی جوانی تا بازگشت لطفی به ایران در زمانی که به تعبیر دولت‌آبادی نابهنجاری‌ها خیلی زیاد بود.

محمود دولت‌آبادی - نویسنده پیشکسوت - در گفت‌وگو با خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در پی درگذشت محمدرضا لطفی - استاد پیشکسوت تار - درباره سابقه همکاری دوستانه‌اش با این هنرمند فقید گفت: بداهه‌خوانی و بداهه‌نوازی مشترک ما در سوییس در بیرون شهر زوریخ انجام گرفت. حدود ده – دوازده سال بعد از این‌که آقای لطفی از ایران مهاجرت کرده بود، در سفر من به آن‌جا، ناشر زوریخی «کلیدر» خواست که ما به استودیو برویم، من بخش‌هایی از «کلیدر» را بخوانم و لطفی بنوازد. آن وسط آقایی پیدا شد که چون آدم مثبتی نیست، من اسمش یادم رفته است! با پیدا شدن آن آدم، ما را به بیرون شهر زوریخ بردند و در آن‌جا در یک استودیوی خانگی، در دو بعد از ظهر، هر بار بیش از دو ساعت، من خواندم و لطفی نواخت، اما آن‌چه از همه آن چهار – پنج ساعت به دستم رسید، نیم ساعت یا چهل دقیقه ضبط‌شده بود که آن را به واسطه نشر ثالث به وزارت ارشاد دادیم و در محاق ممیزی باقی ماند و هنوز باقی است.

او در ادامه بیان کرد: همکاری من و محمدرضا لطفی بیش‌تر دوستانه بود. وقتی به آمریکا رفتم، به منزل محمدرضا لطفی در آن‌جا سر زدم. در واشنگتن هم برنامه مشترک کتاب‌خوانی و نوازندگی داشتیم که بسیار خوب بود. همه این‌ همکاری‌ها به گذشته‌ای معطوف می‌شود که من و لطفی و دوستانی چون مهدی فتحی، شهاب موسوی‌زاده، سعید سادات‌نیا و معدودی دیگر داشتیم که در سرخوشی جوانی محمدرضا لطفی می‌نواخت و گهگاهی من «غزلیات» شمس را با ریتم می‌خواندم. از آن ایام شاید صداهایی در جاهایی ضبط شده و باشد که هست.

دولت‌آبادی همچنین عنوان کرد: ما چهار نفر (دولت‌آبادی، لطفی، موسوی‌زاده و سادات‌نیا) با هم سفری هم به سمت خراسان داشتیم. در آن سفر به سبزوار رفتیم. می‌خواستیم به طرف بجنورد برویم که ما را برگرداندند. ما هم به نیشابور رفتیم و به تهران برگشتیم. دوستی و رفاقت ما تا قبل از انقلاب ادامه داشت. بعد از انقلاب که احزاب ظهور کردند، افراد گرایش‌های حزبی پیدا کردند و این باعث شد که بین ما جدایی پیش بیاید. بعد محمدرضا لطفی و شهاب موسوی‌زاده از ایران رفتند. مهدی فتحی هم به طرف سینما رفت. دوستان دیگر من هم سرنوشتی بهتر از این نداشتند؛ رفتند و من ماندم، تا ملاقات‌هایی با لطفی در سوییس و آمریکا دست داد و بار دیگر رابطه ما زنده شد. بعد از بازگشت لطفی هم که کنسرت‌هایی گذاشت، اگر من در ایران بودم، حتما در آن‌ها می‌بودم.

او ادامه داد: زمانی که محمدرضا لطفی به ایران برگشت، دوباره مکتبخانه میرزا عبدالله را دایر کرد و هنرجویان بسیاری در آن شروع به آموختن از لطفی کردند که من آثار بعضی از آن‌ها را شنیده‌ام. خوشبختانه محمدرضا لطفی کاری را که از لحاظ آموزش لازم بود، در ایران به انجام رساند.

دولت‌آبادی همچنین گفت: محمدرضا لطفی از آن آدم‌هایی بود که به خودش نمی‌رسید و از خود مراقبت نمی‌کرد. همه وقت و ساعتش در اختیار کارش و دیگران بود. روحیه‌ای هم داشت که نمی‌شد چیزی را از بابت حفظ سلامت خودش به او تلقین کرد. یک شب زمانی که هنوز حالش خوب بود، به دیدنش رفتم. در حالی که من کم‌تر برای کسی داستان می‌خوانم، نمی‌دانم چرا آن شب حس کردم می‌خواهم داستانی را که تازه نوشته بودم برای او بخوانم. وقتی نشستم و خواندن داستان را شروع کردم، او هم دقایقی با نوای سه‌تار مرا همکاری کرد و پسرم، فرهاد، بخش‌هایی از آن بداهه‌نوازی را ضبط کرد. تقریبا شش ماه بعد از آن دیدار، یک شب که من مثل قدیم‌ها به دیدنش رفتم، متأسفانه دیدم روی صندلی نشسته و آماده است صبح برای معالجه به سوییس برود و تعریف کرد که در تبریز کنسرت داشته، زانویش خالی کرده، پس افتاده و ستون فقراتش آسیب دیده است. فکر کردم می‌رود، معالجه می‌شود و برمی‌گردد، اما در بازگشت سر از بیمارستان درآورد و من به آن‌جا رفتم. چهل – پنجاه دقیقه با من صحبت کرد. استنباطم این بود که دارد خانه‌روشنان می‌کند. اتفاقی بود که در ملاقات من با احمد محمود هم رخ داد؛ او در بیمارستان بود که به دیدنش رفتم، حدود چهل دقیقه حرف زد و بعد خاموش شد. در مورد لطفی هم تقریبا همین‌طور بود.

او اضافه کرد: محمدرضا خواسته بود او را جابه‌جا کنیم که به لطف دوستان پزشک از جمله دکتر پارسا و دکتر فرهاد سمیعی این جابه‌جایی انجام گرفت. نکته قابل تأمل این است که در بیمارستانی که بود و درگذشت، از همه چیز آن بیمارستان، به‌خصوص دکتر پارسا، دکتر سمیعی و همکارانش راضی و سپاس‌گزار بود. پیدا بود که بازگشت‌ناپذیر است. متأسفانه ایشان وقتی از پا درآمد، به فکر مرمت خود افتاده بود، نه پیش از آن.

خالق رمان «کلیدر» همچنین گفت: در این یکی - دو سالی که لطفی از پا افتاده بود، دو نفر بیش از همه او را تر و خشک می‌کردند؛ یکی همسرش، ربکا، و دیگری برادرش، تورج، که نهایت وفاداری، خویشاوندی و رفاقت را درباره محمدرضا به کار بسته بودند. گمان می‌کنم از این بابت محمدرضا لطفی با دلی عاری از نگرانی دنیا را ترک کرد. درست در شب جمعه پیامی از همسر او دریافت کردم که محمدرضا را به آی سی یو برده‌اند و فقط در ساعت‌های ملاقات می‌شود او را دید. جمعه به‌سرعت خود را به تهران رساندم که به دیدن او بروم، اما در راه به من خبر داده شد که لطفی حدود ساعت سه صبح درگذشته است.

او سپس اظهار کرد: زندگی شخصیت‌هایی مثل لطفی و مهاجرت از این مملکت و در ممالک دیگر زیستن، کار کردن، مشکلات و... می‌تواند بسیار داستان داشته باشد. نکته قابل تأمل این است که محمدرضا لطفی سرانجام به این مملکت بازگشت. وقتی بازگشت که نابهنجاری‌ها خیلی زیاد بود. خود لطفی هم بهنجار نبود و درگیری‌های لفظی بین او و هنرمندان دیگر خوب نبود. آن‌چه اهمیت دارد، این است که او به سرزمین خود بازگشت و حالا هم به زادگاه خود گرگان برگردانده و در آن‌جا به خاک سپرده می‌شود.

دولت‌آبادی همچنین گفت: به نظر من محمدرضا لطفی در نوازندگی و موسیقی، یک شخصیت استثنایی بود. من با علایق او به بزرگان موسیقی آشنا بودم. در حوزه هنرِ او باید اهل فن نظر بدهند. من به عنوان یک دوست تا وقتی خودم زنده باشم او برایم عزیز است.

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳ / ۰۰:۱۱
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 93021408813
  • خبرنگار :