قول مردانه خلبان‌ها در پایگاه هوایی

«جناب سرگرد، من ننگم می‌آید اول صبح احترام به کسی بگذارم که ایران را فروخته به بیگانه.»

«جناب سرگرد، من ننگم می‌آید اول صبح احترام به کسی بگذارم که ایران را فروخته به بیگانه.»

به گزارش ایسنا، خلبان آزاده هوشنگ شیروین در ادامه خاطرات خود در سایت جامع آزادگان نوشت: تو شیراز کارم پرواز بود و خواندن کتاب‌های پروازی، ولی شب‌ها تنها بودم و تنهایی مرا وا می‌داشت به فکر کردن. گاهی وقت‌ها تا نصف شب بیدار بودم و فکر می‌کردم. به پدرم و به سختی‌هایی که کشیده بود، به مادرم، به تنهایی‌اش و به این که یک تنه از پس مشکل‌ها بر آمده بود.

وقتی خسته می‌شدم، عکس‌های هواپیما را از تو کیفم در می‌آوردم، می‌نشستم به تماشا. می‌دانستم از رده خارج شده‌اند، ولی نگاه کردن شان خاطره‌هایم را زنده می‌کرد و به شب‌هایم رنگ می‌داد. با علاقه از آنها نگهداری می‌کردم و مواظب‌شان بودم. بعضی وقت‌ها هم که دلم می‌گرفت، می‌رفتم سر مزار "حافظ" و "سعدی ". با آنها درددل می‌کردم و سبک می‌شدم.

بهار سال 57 به بوشهر منتقل شدم. رفتنم به بوشهر با تظاهرات مردمی علیه رژیم پهلوی بود. در پادگان فرماندۀ فهمیده و جا افتاده‌ای داشتیم. در صحبت‌هایش از هیچ جناحی طرفداری نمی‌کرد، ولی بعد از سخنرانی او آدم‌های ضد اطلاعات می‌آمدند و علیه نهضت و امام حرف می‌زدند.

«کمونیست‌ها می‌خواهند مملکت را بدهند به شوروی.»

«مردم گول بیگانه‌ها را می‌خورند که از حکومت شاهنشاه عیب و ایراد می‌گیرند.»

«واپس‌گراها نمی‌گذارند ایران رشد کند و برای خودش قدرتی بشود.»

یک بار در منزل یکی از دوست‌هایم نوار امام را گوش کردم. از استقلال و لغو کاپیتولاسیون و استقلال صنعتی و فکری می‌گفت. راه جلوی پام روشن شد و خیلی بیشتر سر از اوضاع و احوال در آوردم. حرف‌های امام در دلم نشست. طوری که نوارهای امام را می‌گرفتم و گوش می‌دادم. چند بار لباس شخصی پوشیدم و مخفیانه با دوستانم رفتیم راهپیمایی. «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» را از ته دل داد می کشیدیم.

من خودم را مسلمان واقعی نمی‌دانستم، ولی حرف‌های امام برایم گیرا بود و خوب عطر و بوی انقلاب در پایگاه‌های نیروی هوایی پیچید و جا افتاد. کسی در مراسم صبحگاه حاضر نمی‌شد. در پایگاه‌ها پایه‌های نظام از هم پاشیده بود و کسی زیر بار نمی‌رفت.

یک روز در گردان پروازی نشسته بودیم و با بچه‌ها صحبت می‌کردیم. فرماندۀ گردان داخل آمد و یکی از افسرها را صدا زد. جلو بقیه پرسید: «جناب سروان. تو مراسم صبحگاه نمی‌بینمتان.»

افسر جوان بلند جواب داد: «جناب سرگرد، من ننگم می‌آید اول صبح احترام به کسی بگذارم که ایران را فروخته به بیگانه.»

چین‌های ریز کنار چشم فرمانده بلندتر و عمیق‌تر شد. صدای خنده پیچید تو سالن. او خودی بود و برای حفظ ظاهر سؤال کرده بود. هرچه می‌گذشت، انقلاب بیشتر ریشه می‌دواند و جان می گرفت. پرسنل پایگاه قرار گذاشتند از پایگاه تا شهر راهپیمایی کنند. خبر رسید به گوش خبر چین‌ها. دستور دادند: «هیچ کس حق همچی کاری را ندارد.»

بچه‌های پایگاه مردانه پای قول‌شان ایستادند. مردم بوشهر هم آمدند استقبال‌شان و با نیروی هوایی یکی شدند. فردایش یک هوایپمای «سی۱۳۰» ارتش تو فرودگاه نشست زمین. مأمور ساواک و گارد ریختند پایین، همه را جمع کردند تو میدان صبحگاه. یکی از مافوق‌ها رفت پشت بلندگو، بخشنامه‌ای را خواند. کل بخشنامه در همین خلاصه می‌شد: «فریب‌ خورده‌ها و کسانی که این بلوا را راه انداخته‌اند، محکوم به اعدامند.» و بچه‌هایی را که از قبل نشان کرده بودند، گرفتند و بردند. به جرم تحریک و راه انداختن شورش. مدتی گذشت تا فهمیدیم آنها را به خاش تبعید کرده‌اند. چیزی نگذشت که تلاش مردم نتیجه داد و انقلاب پیروز شد. تبعیدی‌ها و زندانی‌ها برگشتند و آفتاب و زندگی رنگ و بوی دیگری پیدا کرد.

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۱۵ دی ۱۳۹۲ / ۱۷:۱۳
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 92101508231
  • خبرنگار :