«لیزا آلاردایس» روزنامهنگاری است که دوبار با «آلیس مونرو» برنده نوبل ادبیات 2013 مصاحبه داشته و در گزارشی که در وبسایت «گاردین» منتشر کرده، مصاحبهی جدیدتر خود را با این داستاننویس کانادایی روایت کرده است.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، آلیس مونروی 82 ساله که قرار است روز سهشنبه توسط دخترش جایزه نوبل ادبیات را به دست بگیرد، در مصاحبهای با «لیزا آلاردایس» از خط بین زندگی و کار، از خاطرات کودکی، دوران افسردگی و چگونه نویسنده شدن خود صحبت کرده است.
مونرو آخرین مجموعه داستانش را سال 2012 با عنوان «زندگی عزیز» منتشر کرد و به علت بیماری و کهولت سن از دنیای قلم و کاغذ خداحافظی کرد. او که چند سالی است با بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکند، در مراسم اعطای جایزه نوبل هم حضور پیدا نمیکند و از طریق ویدیو کنفرانس، سخنرانیاش را ایراد میکند.
داستاننویسی که «جاناتان فرنزن» او را «نویسنده بزرگ» و مارگارت اتوود «یک قدیس بینالمللی عرصه ادبیات» میخوانند، در صحبتهایش به احساساتش نسبت به مادرش اشاره کرد و گفت: حسم به مادر، شاید عمیقترین موضوع زندگیام است. فکر میکنم وقتی ما بزرگ میشویم، مجبوریم از خواستهها و نیازهای مادرمان فاصله بگیریم. راه خودمان را میرویم و این همان کاری بود که من کردم. مسلما او وضعیتی آسیبپذیر داشت اما در عین حال، در موضع قدرت بود. بنابراین این نقطه مرکزی زندگی من است. من درست زمانی که او عمیقا به من نیاز داشت، ترکش کردم و هنوز حس میکنم این کار را به خاطر رستگاری انجام دادم.
زمانی که مونرو دهه چهارم زندگیاش را میگذراند، مادرش شدیدا از بیماری پارکینسون رنج میبرد. بیماری مادر از 9 سالگی آلیس آغاز شد و او در سن پایین مسئول نگهداری خواهر و برادر کوچکترش بود، همین امر دوران کودکی دشواری را برایش رقم زد.
وی در اینباره گفت: من دوست داشتم خانه همیشه تمیز باشد ... در ظاهر با مادرم مهربان بودم، اما هیچوقت به خودم اجازه ندادم وارد درگیریهای او شوم. میشد بمانم و تا وقتی او میمُرد، اداره خانواده را در دست بگیرم، اما آنوقت خیلی برای رفتن دیر میشد.
مادر مونرو که یک معلم بود، تصویر زنی سلطهجو و ناراضی را در آثارش منعکس میکند، اما پدرش که گهگاه فرزندانش را کتک میزد، چهرهای مهربانتر دارد. پدر برنده نوبل ادبیات 2013 به گفته خود این نویسنده، به کتابخوانی اعتیاد داشت و در زمان بازنشستگی، کارهای خودش را چاپ میکرد.
مونرو پس از ترک مادر بیمارش، برای فرار و پنهان کردن واقعیت به نوشتن و مطالعه پناه آورد، اما تا سالها بعد چیزی روی کاغذ نیاورد؛ چون نگران خوب نبودن ایدههایش بود. آلیس مونرو پس از آشنایی با «بلندیهای بادگیر» - شاهکار کلاسیک «امیلی برونته» - فهمید دوست دارد چه نوع داستانهایی بنویسد. او که 40 سال است «بلندیهای بادگیر» را ورق نزده، هنوز متنهای طولانی از این رمان را از حفظ است.
گرچه این نویسنده دوران کودکی سختی داشته، خود معتقد است آن سالها خیلی هم غمانگیز نبودند. وی در اینباره میگوید: در آن سن من تخیلات و نوشتن را در دنیای خصوصی خودم دنبال میکردم، چیزهایی که همیشه میتوانم به آنها بازگردم. باید خیلی خوششانس باشی که در جایی متولد شوی که هیچکس دیگری نمینویسد و تو میتوانی با اطمینان بگویی هیچکس در دبیرستان بهتر از من نمینویسد. من هیچ ایدهای از رقابت در ذهنم نداشتم.
مونروی جوان بورسیه دانشگاه اونتاریوی غربی را گرفت و پس از آن دو سال را صرف گذراندن واحدهای روزنامهنگاری کرد. او سپس با «میویس گالنت»، داستاننویسی کانادایی که 10 سال از او بزرگتر بود آشنا شد و به پاریس رفت. خود او درباره مهاجرتش میگوید: وقتی در جایی مثل وینگام زندگی میکنی، شانس کمی برای خارج شدن از آن داری. اگر تا 30 سالگی صبر کنی، دیگر آنقدر بزدل شدی و از دنیا کم میدانی که این اتفاق هرگز نمیافتد. بنابراین من آنجا را ترک کردم. ازدواج کردم و این شانس بزرگی بود.
مونرو در 20 سالگی با «جیم مونرو» که مدیر یکی از فروشگاههای «ایتون» بود، ازدواج کرد. این دو در ونکوور ساکن شدند و آلیس مونرو تا 26 سالگی صاحب سه دختر شد. فرزند دومش «کاترین» تنها دو روز داشت که مُرد. چهارمین دختر مونرو 9 سال پس از آن به دنیا آمد. او دربارهی این دوره از زندگیاش میگوید: با این وصف من در دهه دوم زندگیام گیر افتادم. با این حال هر رمان خواندنی اروپایی را میخواندم.
«ادورا ولتی»، «فلانری اوکانر» و «کارسون مککولرز» چند تن از این نویسندگانی بودند که تأثیرشان بر قلم مونرو کاملا مشهود است. «شیلا مونرو»، دختر این نویسنده متولد کانادا، در کتاب «زندگی مادران و دختران» خود نوشته است که مادرش در اتاق خشکشویی، در حالی که دستگاه تایپش در محاصره ماشینلباسشویی، خشککن و میز اتو بود، داستان مینوشت. تصور آن بیشتر به یک کاریکاتور شبیه است، اما همین فضای خانگی، بنمایه داستانهای آلیس مونرو را تشکیل دادهاند.
در سال 1961 پس از انتشار داستانهایی از مونرو در چند نشریه کوچک و نقل آنها در رادیو، روزنامه «ونکوور سان» وی را خانهداری دانست که «برای نوشتن داستانکوتاه وقت پیدا کرده است.»
خانواده مونرو در سال 1963 راهی ویکتوریا شدند و آنجا همسرش، کتابفروشی «مونرو» را راهاندازی کرد. جالب است که پنجاهمین سالگرد تأسیس این کتابفروشی با اعلام برنده نوبل شدن آلیس مونرو همزمان شد.
آلیس مونرو درباره علت افسردگی خود به گاردین گفت: یادم میآید وقتی «جذبه زنانه» نوشته «بتی فریدن» برای اولینبار منتشر شد، جرأت نمیکردم آن را بخوانم؛ چون موضوع آن درباره تسلیم شدن بود. و من در مرحله تسلیم شدن بودم، چون هیچ کتابی به چاپ نرسانده بودم و این زمانی بود که به افسردگی مبتلا شدم. این حس خفقان خود را با علائم فیزیکی نشان میدهد. دورانی یادم میآید نمیتوانم نفس بکشم و باید قرص مسکن بخورم.
وی ادامه میدهد: تا دو سال، بخشی از یک جمله را مینوشتم و بعد مجبور بودم رهایش کنم. خیلی راحت امیدم را از دست داده بودم، دیگر به خودم ایمان نداشتم. شاید این مرحلهای بود که باید میگذراندم. فکر میکنم همینطور بود، چون هنوز دوست داشتم اثری خیلی بزرگ مانند آنچه مردان مینوشتند، خلق کنم. سخت تلاش میکردم تا یک رمان بنویسم و اما سعیام هیچگاه کارگر نمیافتاد. حتی بعد از اینکه کتاب دوم، سوم و چهارم خود را منتشر کردم، ناشرانام انتظار داشتند من یک رمان بنویسم. حس میکردم دارم وقتم را تلف میکنم.
به گزارش گاردین، مونرو درباره اینکه آیا او هنوز ناراحت است موفق به نگارش رمان نشده میگوید: بله هنوز ناراحتم که خیلی چیزها را ننوشتم، اما به طور باورنکردنی خوشحالم از این که تا جایی که توان داشتم به نوشتن ادامه دادم. چون وقتی جوان بودم، شرایطی پیش آمد که ممکن بود هرگز چیزی ننویسم و این خیلی وحشتناک بود.
مونرو سال 1968 اولین مجموعه داستانش را با عنوان «رقص سایههای خوشحال» به چاپ رساند. این کتاب که حاصل 15 سال نگارش بود، اشک «اتوود» را درآورد از بس کارهای تحسین برانگیزی بودند.
مونرو داستان نگارش تنها رمانش را اینگونه تعریف کرد: بعدازظهر یکشنبه سال بعد بود که «جیم» احساس کرد استعدادم دارد تلف میشود، بنابراین مرا به کتابفروشی فرستاد و قول داد خودش شام درست کند. غذا پختن را زیاد بلد نبود، اما او این کار را کرد و من به کتابفروشی رفتم. ابتدا خیلی سخت بود، چون تمام کتابها محاصرهام کرده بودند. کتابها شدیدا تو را از نوشتن دور میکنند، اما توانستم این مطلب را نادیده بگیرم.
نتیجه این کار، «زندگی دختران و زنان» بود که مونرو آن را تنها رمانش میداند که در واقع مجموعهای از داستانهای به هم پیوسته است. آشنایی با «ادنا اوبراین» و «ویلیام مکسول» از رخدادهای مهم زندگی این داستاننویس سرشناس است.
وی در اینباره میگوید: «مکسول» به من یاد داد چگونه خودم را رها کنم و بارها و بارها درباره خانواده و پیشینهام بنویسم. بنویسم و حرف مردم برایم مهم نباشد ... با این کار چیزهای زیادی راجع به گذشتهام یاد گرفتم. با «اوبراین» بود که درد عشق به مادرم را درک کردم. الهام گرفتن از «اوبراین» برایم راحتتر از «بلندیهای بادگیر» بود، چرا که در دنیای واقعی روی میداد.
دهه 1970 بود که نسل جدیدی از نویسندگان جوان و پرانرژی یک شبه وارد دنیای نویسندگی نسل مونرو و «اوبراین» شدند. او پول اندکی در بانک داشت و کتاب سومش در دست چاپ بود. مونرو برای گذران زندگی، تدریس نویسندگی خلاق در دانشگاه یورک تورنتو را آغاز کرد که البته چند ماهی بیشتر طول نکشید. تدریس کاری نبود که مونرو به آن علاقه داشته باشد و در آن موفق شود. علاوهبر این، بازگشت به اونتاریو، خاطرات تلخی را برایش زنده میکرد که موجب شد او این شغل را رها کند.
او در دهه 70 سبک نوشتاریاش را اندکی تغییر داد. داستانهایش کمتر حول تجربیات شخصی نوشته میشد، نثرش سادهتر و روایتهایش طولانیتر و پیچیدهتر شدند. «گینگر باربر» اواخر این دهه مدیریت کارهای او را بر عهده گرفت و داستانهایش را به "نیویورکر" میفروخت. همانطور که به تعداد مجموعه داستانهای مونرو اضافه میشد، به تدریج شهرتش هم همهگیرتر میشد. این درست زمانی بود که کتابهای مونرو به ناشران و خوانندگان انگلیسی معرفی شدند.
اگرچه آلیس مونرو تاکنون 14 مجموعه داستان به چاپ رسانده، اما هنوز «اتاقی از آن خود» ندارد و روی میز چوبی باریکی در گوشه اتاق پذیرایی مینویسد. وی درباره عادتهای نویسندگیاش میگوید: من هر چیزی که به ذهنم خطور میکند را مینویسم و بعد ترتیبش را عوض میکنم و دوباره و دوباره مینویسمش. این کار حداقل شش ماه طول میکشد و شاید تا یک سال به طول بیانجامد. من بارها و بارها به داستان برمیگردم. شاید سالها روی بعضی داستانها کار کنم. برخی از آنها مربوط به دهه 60 و 70 هستند.
برنده نوبل ادبیات 2013 در پاسخ به این سوال که آیا به مردم و نوع زندگیشان توجه میکند، با قاطعیت جواب منفی داد و افزود: من همیشه به اندازه کافی سوژه دارم. همیشه یک کار ناتمام در دست دارم.
مونرو از نویسندگانی است که با پیشرفت زمان کنار نمیآید؛ تلفن همراه در همین سالهای اخیر در یکی از داستانهای او جایی پیدا کرد. وی در توضیح این جریان گفت: چطور میتوانم درباره چیزی که اطلاعاتی دبراره آن ندارم بنویسم؟ من واقعا خیلی کم درباره زندگی افراد زیر 30 سال میدانم. خیلی کلی میدانم زندگیشان چطور است، اما تصویر واضحی از آن ندارم.
آلیس مونرو در پایان صحبتهایش راجع به علت محبوبیتش گفت: شاید چون داستانهایی مینویسم که خواننده را درگیر خود میکند، ممکن است علت پیچیدگی زندگیهایی باشد که در آنها توصیف میشود. امیدوارم داستانهایم زیاد خواننده داشته باشند و مردم را تکان دهند. من یک داستان را وقتی دوست دارم که چیزی در آن باشد، ضربهای که به سینه وارد میکند.
گزارش از: مهری محمدی مقدم
انتهای پیام