علی عبدالرضایی میگوید: هرچه من مینویسم، هفتادی است، چون هرچه تازه است، هفتادی است، یعنی ویژگی بنیادی شعر هفتاد تازگی است.
او در عین حال عنوان میکند: در برخی از کتابهای تازهام، شما هم مخاطب شعرهایی با زبانی سادهاید و هم شعرهایی در این کتابها وجود دارد که با زبان رفتار تازهای دارد.
علی عبدالرضایی یکی از چهرههای مطرح دوره موسوم به شعر دهه هفتاد است که از 12 سال پیش در لندن زندگی میکند. میگوید، تاکنون 43 کتاب به زبانهای مختلف منتشر کرده که 23 تای آنها مجموعه شعر فارسی است. او به رغم غیبت در فضای شعری داخل کشور، در کشورهای مختلف کارگاه شعر و داستان برگزار میکند. آثارش ترجمه شده و در فستیوالهای مختلف شعر هم حضور داشته است.
به گزارش بخش ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، متن زیر حاصل گفتوگویی چندمرحلهیی است با این شاعر.
-در گفتههایی، از علیهای عبدالرضایی یاد کردهاید، ناظر بر اینکه مخاطب در مواجهه با شما انگار با چند شخص مواجه میشود که گاهی هم نقد شعر را به عرصه خصیصههای رفتاری میکشاند. شما یکی از شاعران بحثبرانگیز و جنجالی در حوزه شعر، بخصوص در شعر نسل موسوم به "هفتاد" هستید. ممکن است در ابتدا درباره دلیل این بحثبرانگیزی صحبت کنیم؟
-در شعر پارسی، شاعر آنطوری که در ادبیاتهای دیگر هست، نیست. این نامیده در زبان پارسی همریشه با شعور است. میخواهم بگویم که در کارنامه هر شاعر پارسیزبانی، زندگی شاعر در واقع اصلیترین شعر اوست. پس من هم از اوان کارم مشغول نوشتن این شعر بنیادین که زندگی مینامندش بودهام. یعنی برخلاف زبان شعرم که از کنار زبان رد میشد، من از وسط زندگی میگذشتم. آنهایی هم که از وسط میگذرند، معمولا در خانهای شیشهیی زندگی میکنند، همه او را میبینند و درباره این دید زدنها در محافل پچپچه میکنند. گاهی هم این زمزمهها و حواشی بدل به متن میشود که عرصه بحث است. البته عدهای به من لطف دارند، شعرم را دوست دارند و اغلب از دوستانشان که با شخصیت تحریفشده عبدالرضایی مشکل دارند، میخواهند با توجه به تئوری مرگ مؤلف مرا بخوانند. این دوستان غافلاند که دارند اینطوری به شاعرشان ظلم میکنند. اهمیت من همانقدر به شاعریام مربوط میشود که به شعرم، اصلا بزرگترین شعر من زندگی من است. خیلیها با من مخالفاند، فقط برای فرقهایی که با بقیه دارم، من اما به این فرقهاست که میبالم. شعر من جدای از زندگیام نیست. تازه من اگر ریسک نمیکردم که این متنها نوشته نمیشد. تقریبا در هر مصاحبهام درباره مرگ مؤلف گفتهام. هزار بار توضیح دادهام که مرگ مؤلف طرزی را تعریف میکند برای قرائت یک متن، یعنی اینکه اگر شاعر وقت نویسش برخوردی جانشینی با متن دارد، مخاطب این برخورد را با توجه به سیستم همنشینی در متن اجرا میکند. هیچ ربطی هم به سوا کردن زندگی شاعر از شعر و قضاوت سوا درباره این هر دو ندارد. شما زندگی فروغ را از شعرش جدا کنید، چه میماند از او!؟ خلاصه اینکه شعر تجربه است، زندگی است! نه خوانش! نه اعتقاد! هرگزا هرگز با آموختن حاصل نمیشود. با شعر باید مواجه شد، مثل زندگی، لخت و رودررو! قطعا باید دل داشته باشی، و دل اینجا یعنی محل خواستگاری خطر، یعنی جسارت یعنی جسور! غیر از این هم نمیشود. نمیشود که نباشی، اما شاعر باشی، هیمالیا را هرگز از روی نقشه نمیشود شناخت. به قولی نقشهخوانی کوهنوردی نیست، اگر به نقشه دل خوش کنی، مدام حساب و کتاب کنی و نقشه بکشی، قله را فراموش میکنی. حالا هی خودت را در نقشههات غرق کن، خیالی نیست، بکن! اما شاعرت گم خواهد شد. حالا دیگر بعد از انتشار بیست و چند کتاب شعر و ناشعر به پارسی و چهارده کتاب به زبانهای دیگر، کسی جز آن دیگری نیستم که مدام دیگر مینویسد. من شاعر شعرهای بیقرارم! شعرهایی که مدام رخت عوض میکنند و در حال خانهتکانیاند. گاهی این خانهتکانی در شکل اتفاق میافتد و شعرهایی چون شینما نوشته میشود و گاهی هم حمله به معنا و صورتهای مألوف فرهنگی میکند که باعث ایجاد اینرسی میشود. خلاصه اینکه حرف، دکّان است! نظر آن را زیر و زَبر میکند، طرفی در کار نیست. به شخصه اگر چشمی سوی من تیری بتکاند، فکرم را سپر نمیکنم، دل میشوم که خودم را هندل بکنم. هندیها در اینباره پیشروترند، تانترا را فراگرفتهاند که علم بدن در دل دادن است. من هم اگر زندگی بحثبرانگیزی داشتم، بیشتر بهخاطر این بود که خطر میکردم، خرج شجاعت میکردم تا شعر تازهای شکل بگیرد که جز زندگی نیست.
خطر و ترس با هم اینهمانی ندارند، با این همه همجواری دارند. برخی سرِ نترسی دارند، شجاع نیستند. برای کسی که اصلا نترسد، خطر وجود ندارد و زندگی معمول است. شجاعت ارتشی در محاصره دشمن است. کسی که سرِ نترس دارد، دشمن ندارد، خطر نمیکند. در لنگرود لات معروفی داشتیم که ابول کاردی لقبش بود. ابول کاردی سرِ نترسی داشت، میرفت به قهوهخانه و کاسه کوزهها را بههم میریخت، با همه دعوا میکرد. او شجاع نبود، از سرِ بیکاری میزد به سرش، اینجوری تفریح میکرد. ترسی هم از زندان نداشت، با اینهمه او آزاد نبود، همیشه زندانی بود. آزادی، بودن است، اگر نباشی، نمیشوی. از دست میرود، ولی به دست نمیآید، باید باشی، چون اگر به دستش بیاوری، زودی از دستش میدهی. اگر نباشد آزادی، یک جای مغز و تمام دلت خالی میشود، باید دلش را داشته باشی، در دلت داشته باشیش، والا خطر نمیکنی. برخی برای معده خالی میجنگند، میخواهند پُرش کنند و نمیدانند که فردا خالیش میکند. گرسنگی سرِ نترسی دارد، شجاع نیست. کسی که با خطر ملاقات نکند، دوست ترس میشود. متأسفانه خطر کردن در هیچ دانشگاهی تدریس نمیشود. در دانشگاهها اغلب مرگ کلاسه میشود و زندگی تدریس نمیشود. دانشجویان دانشگاه افسری همه تاریخ میخوانند، اما کسی بهخاطر نمیآورد، چون مدیر نیست! مدیر یعنی کسی که خطر را اداره میکند. همه جا از حافظه حفاظت میشود، چون مخزن اطلاعات است. همه روی مغز کار میکنند، کسی کاری به دل ندارد، برای همین است که ترس سراسری شده، همه به مردم یاد میدهند که بترسند، کنار هر چیزی که فرض کنی، تابلو خطر گذاشتهاند، زندگی کاملا ممنوع است. همه مینالند که کسی عاشقشان نیست، نشنیدهام یکی بگوید عاشقِ کسی است. علاقه را اغلب مخفی میکنند، اما تا میتوانند، تنفّر را اعلام میکنند. عشق خطرناک است، چون مجبورت میکند از دست بدهی، اول از دل آغاز میشود، بعد زندگی میآید که خطرناک است.
-عبدالرضایی در جایی نوشته که زندگی را مینویسد، با اینهمه مدام خطر را تقدیس کرده و آن را در تقابل با آرامش قرار داده است. در شعرش هم مدام این بیقراری و خطر کردن را تبلیغ میکند. این از کجا نشأت میگیرد؟
-اغلب آدمها دنبال آرامشاند، مدام به آرامش فکر میکنند، و فکر همان نیمچه آرامشی را که دارند، نابود میکند. آنها وقتی که آرامش ندارند، نگراناند، از چیزی میترسند که دارد مشکل ایجاد میکند. دنبال چاره هستند و اینجاست که ذهن مثل اژدها وارد میشود. بیشک اگر مشکلی نداشته باشی، یا احساس کنی که نداری، به ذهن که سیاستمدار بیرحمی است، خیلی میدان نمیدهی. معمولا ذهن ترسی را که داری، رفع نمیکند، فقط تلاش میکند بزرگترش کند، چون میداند که تنها وقتی که از خطر بترسی، سراغ این سیاستمدار میروی. هیتلر در «نبرد من» مینویسد اگر خیال فرمانروایی داری، همیشه باید مردم را در ترس و وحشت نگهداری، میگوید مدام باید خطر حمله کشوری را به آنها گوشزد کنی. چون فقط حضور یک دشمن خیالی میتوانست به او قدرت مانور دهد. خلاصه اینکه ذهن، سیاستمدار خودخواهی است، برای اینکه جایی در خیلی جاها ندارد، پای خودش را همه جا وسط میکشد.
-اغلب شعرهای شما رابطهای بینامتنی با سنت دارند، درحالیکه شما شاعری شدیدا ضدسنتّی جلوه میکنید. با اینکه نقش اسطورههای کلاسیک فرهنگ فارسی در شعرهای شما عوض شده، آیا استفاده از مجنون و فرهاد و لیلی باعث کهنهنمایی ادبیاتت نمیشود؟ این نقشهای قدیمی در نقاشیهای تازه در شعر شما آیا باعث تکرار آنچه پیشتر نوشته شده، نمیشود؟
مجنون قدیمی است، یک کهنه مریض، فرهاد زیباست، یک زیبای مریض، چون قدیمی است، برای همین است که دنبال شعر این لیلای تازه میگردم. فرهاد که باشم، شربتم را شیرین میکند معشوق که فرهادی کنم، کهنه بیمار است، نقاش ولی تازه است، دنبال سنگ میگردد. قدیم را میشناسی، قدیمی را از بری، آدم نژاد و برادر پور و خواهر زاده است! مادر فلان و پدر آشناست، میدانی چگونه با آن تا کنی، دیروز هم قول داد و سر قرار نیامد، تازه اما قراری با تو ندارد، نو خود زندگی است، نوخطرناک است. باید با کله به سمتش بروی، وگرنه از دستش میدهی. مثل شعر نو! بسیاری از مخاطبان نوعی حتا بلد نیستند آن را از رو بخوانند، با این همه شعر نو دست آنها را میخواند. دعوتشان میکند به قهوهای سر میز فردا، تو هم نباید استخاره کنی، برو! تصمیم در گذشته اتفاق افتاده به درد نو نمیخورد، مدام ترس تو را صدا میزند. دوست است یا دشمن؟ ول کن! بگذار در تو وارد شود، پیداش میکنی. کلهات را انبار نکن! آدرس عوض شده، آنچه پیشتر به حافظه دادی، حالا مرده، حقیقت الآن است، نه در دیوان حافظ! آن کهنه صفحه مدام حالت را گرفته نه فالت را! حقیقت همیشه زنده است، تازه است. مرگ قدیم است، زندگی جدید. با تازه زندگی پیشنهاد میکند، شعر نو از تو درخواست خطر میکند. حافظ ولی توی حافظه زندانیات کرده، حبست کرده تا مرگ بیاید، چون قدیم است، پیشاپیش تو را کشته، اما هی پند میدهد که مواظب باش! خلاصه اینکه نو خطرناک است، اما زیباست مثل زندگی، همه میخواهند تازه شوند، اما دلش را ندارند. باید از دست بدهی، آسان نیست! به دست آوردن فقط کمی تلاش میخواهد، از دست دادن اما آسان نیست. ترسهات را صدا کن، عقبنشینی میکنند، بعد زندگی پیش میآید، و خطر آغاز میشود. آنها که پلان میکنند، آنها که تصمیم میگیرند، هرگز نو نمیشوند. تصمیم از گذشته میآید و نو آینده است. مثل یک نوزاد در لحظه عمل کن! برای اینکه تازه شوی، باید در آینده باشی، یعنی همین که حس کردی در باز شده، بپر! این آن، این لحظه را توی آینده پرت کن! اصلا سخت نیست، فقط باید بتوانی از دست بدهی، آن وقت بهدست میآید.
-در بحثهایی که تاکنون طرح کردهاید و در شعرهایی که نوشتهاید، مدام یک جور اعتراض وجود داشته، درواقع پیشینیان مدام رد شدهاند.از حافظ گرفته تا شاملو، به همه انتقاد شده و هرگز شاعری در سخنان شما قبول واقع نشده است. این ردّ، این نامقبولیت دیگران از کجا میآید؟ شاید دلیل اصلی اینکه بسیاری با شما ضدیت دارند و دافعهای که ایجاد کردهاید، این باشد که هیچ فردی را در کاری که میکند، به رسمیت نمی شناسید. حتا به منتقدانی که معتقدند شعر عبدالرضایی بعد از مهاجرت تغییر کرده و کمی محافظهکار شده، مدام حمله کردهای، این تاریکبینی از کجا میآید و آیا یک خودخواهی و خودمحوری نیست؟
-من رودخانهام، همان آب را دارم، شاید به صخرهای برخورد کرده برای اینکه درجا نزنم، مجبور شده باشم از کنارش بگذرم، و مسیرم عوض شده باشد، اما رودخانه هنوز هم رودخانه است. هنوز همان مینویسم، که طی این همه کتاب نوشتهام، برخی تازه دارند پیدام میکنند، پیشترها از طریق آن دیگری مرا شنیده بودند، حالا ولی خودشاناند، خودشان میخوانند، لخت و رودررو! مرگِ رودخانه وقتی که میرسد به دهانه اقیانوس، زیباترینِ مرگهاست. رودخانه از کوه سنگ برمیدارد، ولی بر زمینش میگذارد که تشکیلِ جویی بدهد که حالا در هیأت نهری از کنار جنگل بگذرد، به آنهمه حیوان آب بدهد، بعد هم فاضلاب شان را برمیدارد که عرض بگیرد و به شهر داخل شود، بعد از آنکه این همه آدم به آبش تن دادند، خودش را به جای بعدی میرساند بی آنکه چیزی یا کسی را بردارد برای خودش، تصاحبی در کار نیست، خاطرهای از کوه و بیابان و دشت ندارد. آشغالی به خوردش نمیرود، همه را جا میگذارد تا میرسد به مرگ، هرگز نمیترسد، فرار هم نمیکند، با عجله خود را به او میدهد، به آن آبیِ بزرگ که اسمش را گذاشتهاند دریا! در !؟ یا!؟
من عادت کردهام حرفم را راحت بزنم، اما هرگز آن را مؤکد نمیکنم. حکمت حکومت نمیکند، هرگز حکم نمیدهد، چون نمیتواند و اصلا نمیخواهد خودش را ثابت کند. حکمت مثل رودخانه است، در یک نظر ثابت به نظر میآید، اما برای یک لحظه هم نمیتواند ثابت بماند. پیشتر هم نوشتهام که در جهان من دیگر نه، دیگر نا، دیگر بی وجود ندارد. دیگر کسی را رد نمیکنم، همه باشند، بهتر است. بعضی وقتها چهرهها بدل به میت (اسطوره) میشوند، حافظ دیگر فقط یک شاعر نیست، بلکه بیشتر میت است، فرهاد فقط عاشق نیست، میت است. من با این میتهاست که حرف دارم. اسطوره باید تازه باشد، اسطوره فرداست. مولوی شاعر بود، اما حالا عارفی در آمریکاست، حافظ شاعر است، خیلی! اما کسی او را نمیخواند، با او حال نمیکند، فال میگیرد! ردّ چیزی یا کسی که تثبیت شده باشد، آسان نیست، اما برای منِ تازهپرست، قدیم افیون است، کار سختی داشتم و دارم، میدانم! برخی علیه تاریکی میجنگند، علیه سیاهی میجنگند! نور نمیشوند، از نور دعوت نمیکنند، منتظرند خودش بیاید! نور و ظلمت، تاریکی و روشنی، همیشه وردِ زبان دوآلیستهاست. اینها البته دانش دارند، اما هوش ندارند، هر چه خواندهاند، بی هیچ سؤالی داخل انبار حافظه کردهاند. سیاه را رنگ میشناسند، از آن متنفرند! در حالی که سیاهی رنگ نیست، جنگ و همهمه ابلهانه رنگهاست که ایجاد اجتماع سیاه میکند. تاریکی رنگ زمینه هستی نیست، ماهیت هستی است. تاریکی وجود ندارد، نمیتوانی حذفش کنی. فقط باید نور را دعوت کرد، لامپ را خاموش کن، اتاق تاریک نمیشود، تاریک بود، تاریک هست، خواهد بود! همه جا تاریک است، من، تو، او، همه تاریکایم، برای همین مدام میترسیم! خطر کن! لامپ روشن میشود. در شعر بلند «زرتشت برای چه میخندید؟» روی کلمه روشنفکر تمرکز کردم و متن را با توجه به درکی که از حکمت هندی داشتم، پیش بردم. در این شعر بلند برخی علیه تاریکی میجنگند، به آن شلیک میکنند، تیر میخورد به دیوار، کمانه میکند، و خود میمیرند! با چیزی که هرگز وجود نداشت، ندارد، نمیشود جنگید، شکست میخوری. مشکل خودتی، خودت را کنترل کن! کنتور را روشن کن، لامپ روشن میشود. زمین تاریک است، این سنگ بزرگ تقریبا گرد، تاریک است، فقط نور میتواند در آن نقب بزند، با تیشه به جانش میافتد، فرهاد میشود که شیرینی با همان زیبائی موعود از دل سنگ بزند بیرون.
-شما انگار در این گفتوگو بیشتر با رندی از کنار سؤالها رد میشوید و مدام هوش خود را به جای دانش و تجربههای شعری به رخ میکشید...
-شعر همیشه پیش از دانش بود و من هم ترجیح میدهم بیشتر از آن پیش، آن نقطه و نکتهی ازلی در شعر بگویم، پس دانشمند نیستم، چون هر چه میدانم، مال دیگران است، چون دانش معمولی است، اعتمادی به خود ندارد، چون دربارهی نمیداند. دانشمند هم که باشی، اگر باهوش یا در هوش نباشی، نمیتوانی به کسی یا چیزی اعتماد کنی. گاهی قدم در ناشناخته میگذاری و این همان جایی است که دیگر دانش به کارت نمیآید، تنها هوش است که از پسش برمیآید و هوش فقط از زندگی برمیخیزد. باید زنده باشی که قادر شوی در همان آن بمانی. برخی سعی میکنند زندگی را درک کنند، زندگی نمیکنند. زندگی مشکل نیست، اگر با آن مشکل داشته باشی، پیشاپیش میمیری. خیلیها مردهاند، چون مدام با مشکلات دست و پنجه نرم میکنند. ولشان کن! زندگی کتاب راهنما ندارد، آماده شو که عشق نزدیک است. دیگر نقشه کاربردی ندارد، همه چیز در حال تغییر است. باید کمی دل کرد! عقل هوشی است که کودن شده باشد. در عصر ماعقل مرده است، دیگر به کار نمیآید. حالا دیگر وقت دل است! اگر داشته باشیش، عقلت هم به کار میآید، وگرنه تنها میتوانی خودت را تزیین کنی. بگویی که دکتری، در حالی که هیچ نمیفهمی. مردم متأسفانه به دل تمرین نمیدهند. دل بنیه دارد و عقل از این فقدان چه رنجها که نمیبرد. دل یعنی خطر و عقل آنجا به کار میآید که خواسته باشی خطر را دور کنی یعنی که زندگی نکنی. فقط زمانی که عقل برود، شعر میآید. طرف چهارزانو مینشیند سر شعرم! مغزش را میگذارد سر صفحه تا فهم کند، آقاجان دلت را حاضر کن! اینطور که تو میخوانی، فقط سنگ میشوی. سرودن حال کردن است! گاهی شعر که مینویسم، حالش را پیشاپیش میبرم، اصلا برای همین است که شاعرها اغلب دنبال حق تألیف نیستند، مزدشان را قبلا گرفتهاند. من بارها گفتهام که اعتقادی به اعتقاد ندارم، اما به اعتماد چرا! کسی که اعتماد نمیکند، شک هم نمیکند، فقط رُلش را بازی میکند. اعتماد امری کاملا شخصی است، در حالی که اعتقاد اجتماعی است. فراموشش کن که شک بیاید و با خود ترس بیاورد. ترس هم که آمد، خطر کن! زندگیات آغاز میشود. زندگی که آغاز شد، عشق هم با کله میآید. دوستم مازیار فکر میکرد عاشق است، ورشکست که شد، معشوقش رفت و دیگر نبود! سامان عاشق بود، سرش درد میکرد، تنش را خاراند، دیگر نبود! بکتاش میگوید عاشق نیست، من میگویم هست، چون نمیداند که هست، او فقط معشوقش مرده است. معشوق میتواند نباشد، اما عشق همیشه هست، چون خطر زنده است. پس اعتماد کن که زندگی بکنی. حالا دیگر فقط آزمایشگاهم، ایدهای در مورد یک درست یا غلط ندارم، در جهان من دیگر نا، دیگر نه، حتا بی وجود ندارد. چندی پیش از قضاوتهای بقیه، بقیه غذاها، و از قضا از خودم که فکر میکرد دوآلیست نیست، به تنگ آمده بودم. تصمیم گرفتم تکلیفم را با این همه بد، این همه خوب، برای همیشه روشن کنم، پس به دوستانم گفتم از امروز من یکی دیگر حرف نیستم، بیایید اینجا سفارش میدهم غذا بیاورند بخوریم، بعد هم اگر خواستید، بروید، اگر نه! بمانید در گوشهای بگیرید بخوابید یا فیلم ببینید، فقط کاری به من دیگر نداشته باشید. همه چند باری آمدند، اما بعد برای همیشه رفتند! شاید برای اینکه دیگر کسی نبود تأییدشان کند، غمانگیز است نه!؟ متاسفانه ما حتا زمانی که به هم نه میگوییم، هم را تأیید میکنیم، خلاصه چند ماهی طول کشید تا مغزم از چرند خالی شد، دیگر در سرم انبار اطلاعاتی که کار مهمّات میکرد، درکار نبود. همه را تُف کرده بودم، دیگر نمیدانستم کی چه کسی است، حتا مادرم دیگر خوب نبود، بد نبود! طفلی زنگ که میزد، فقط می گفتم خُب! بعد هم میگفت، باز هم که زده به سرت! و قطع میکرد. دیگر فقط باید سعی میکردم کمی هوشیار باشم. شروعی تازه بود، هیچ پاسخی پیشاپیش آماده نبود، حالا فقط آن چیزهایی را که با زندگی همخوانی داشت، درست میدانستم با این همه نادرستی نیز در کار نبود. با این که موسای من هنوز حضور داشت، اما دیگر کاری به ده فرمان نداشت. فرمان فقط من بودم که پشت فرمان بود. دیگر حتا به شکم شک داشتم، به عدم، و من که این همه حاضر بود. یک روز هم گیر دادم به خط راست که تعریفش را اصل قرار دادهایم، یککاره دیدم کدام راست، اصلا خطی در کار نیست. کافی است کمی میکروسکوپیک نگاه کنی، همه خم میشوند. بعد به ریاضیاتم سروسامان دادم، دیگر بسطها، سریها حتا انتگرالهای چندگانهی نپری هم جلوهای در سادگی داشت. مثل گزاره «دارا انار دارد» برای محصل کلاس پنجم، همه چیزی ساده بود، اما بسیار سخت! حالا فقط با انتگرالهایی که حد ابعادشان به بی نهایت میل کند، کار میکنم. در فضایی که دارم، دیگر بعدی در کار نیست. با اینکه ماتریسهای شعریام را هنوز سی و دو حرف ساده میسازند، اما لحنهاشان فضایی تشکیل میدهد که هر مغز سادهای اگر فقط سادهلوح نباشد، بدل به بعدی تازه میشود در خوانش! طول و عرض و ارتفاع و زمان فقط قراردادند که تازه در عهد عتیق بسته شد، اینها تنها برای گشت در یک لابیرنت به کار میآیند، چند سالی میشود که انبار ذهنم هی دارد خالی و خالیتر میشود. حالا فقط برخی از گلها را دوست دارم، از بوی خیلیهاشان بدم میآید. دلیلی هم ندارم که ماه را زیبا خطاب کنم. قراردادهای اصلی را اغلب فسق کردهام. نود و نه درصد ذهنم را فرض پر کرده بود، حتمی در کار نبود، حالا فقط دارم به چیزهای ساده فکر میکنم، باید دوباره آنها را از یکی که مثل هیچکس نباشد، بپرسم. خریّت را تقریبا از سهسالگی آغاز کرده بودم، پالانی گذاشته بودند در مغزم، و هر چه را که با منطق جور درمیآمد، بار ذهنم میکردند، منطق فرض بود، قراردادی بود که تنها سود عدهای را منعقد میکرد، در حقیقت هیچ نسبتی با ذهنم که آنارشیستی ششدانگ درش زندگی میکرد، نداشت. حالا همه را دور ریختهام، سبک شدهام، خیلی! البته هنوز همان خرم، اما یک خر خالی، خُرده باری هم بر گُرده ندارم که فردا زایمانش کند. این را همه میدانند، اما کسی نمیفهمد حالا هم فقط مروّج زندگی در شعرم، چون فقط در شعر است که انقلاب میشود.
-اجازه دهید فقط به شعر بپردازیم و برویم سر سؤال اصلی، شما در مصاحبهای گفتهاید که شعر معاصر فارسی دچار سه انقلاب شده است؛ انقلاب نیما، انقلاب شاملو و انقلابی که گویا نسل شما سبب آن شده است. پس چرا جریانی که شعر شما هم یکی از شاخههای آن است، به اندازه شعر سمبولیستی دهه چهل و شعر نوقدمایی پس از انقلاب محبوبیت کسب نکرد. آیا شما به مخاطب عام هم توجه دارید؟
-یکی را میاندازندش در ینگه دنیا، بعد میگویند دیدی!؟ دیگر نیست! حالا حکایت شعر هفتاد است! من به شخصه تا وقتی که ایران بودم، یکی از پرمخاطبترین شاعران محسوب میشدم، طوری که محمدتقی صالحپور که ماهنامه گیلهوا را درمیآورد، مدام اصرار میکرد برای اینکه مجلهاش فروش برود، کاری دستش بدهم. من اوایل سال هشتاد و یک ایران را ترک کردم، اما طی دهه هفتاد چه از لحاظ فروش و چه از لحاظ تعداد نقد و مقالهای که درباره کتابهایم در مطبوعات منتشر میشد، بیرقیب بودم. به دنبال مخاطب عام هم نبودم. خوشبختانه در ایران آنقدر شاعر داشتیم و داریم که نگذارند هیچ کتابم در ویترین باقی بماند. درباره انقلاب سوم شعر پارسی یا همان شعر دهه هفتاد بسیار سخنرانی کردم و دربارهاش با نشریات پارسیزبانِ وقت مصاحبه کردم. حالا هم اگر حرفی مانده باشد، باید نسل تازه سازش را بزند. من همانطوری که کار دیروزم را تمام و کمال انجام دادم، حرفش را هم همان دیروز به طور کامل زدم. بعضی از آن گفتوگوها را میتوانید در کتابها و نشریات آن سالها یا اینترنت بخوانید. مطمئنام جواب را تمام و کمال میگیرید. برای من پرونده پروژه هفتاد همان سال هشتاد بسته شد و بعد از آن تنها به پساهفتاد فکر کردم که حکمت شعری از خصیصههای اصلی آن محسوب میشود. عجیب است در ایران که بودم، مدام به فکرهای غربی فکر میکردم، اما در غرب مدام در هندم، هند دریای حکمت است و سرزمین اشراق!
خانهام کنار کتابخانه ملی بریتانیاست، صبح که بیدار میشوم، سرم را میاندازم پایین و مستقیم میروم در دالان کتابهای حکمتی - هندی که عاشقم کردهاند و غروبها در آرامشی مطلق راهی خانهام می کنند. یک روز درباره کنش این حکمت در شعر پساهفتاد خواهم گفت.
-ویژگیهای این شعر دهه هفتاد از نظر شما چیست؟
-شعر هفتاد تنها چیزی است که خلاصه نمیشود و جز خودش نیست، اما میتوانم به اختصار بگویم هر چه من مینویسم، هفتادی است، چون هرچه تازه است، هفتادی است، یعنی ویژگی بنیادی شعر هفتاد، تازگی است. پیشترها در دو گفتوگو در اینباره بهطور مفصل حرف زدهام.
-این شعر از کدام سرچشمهها میآید؟ با شعر مثلا تندر کیا چه رابطهای دارد یا با لبریختههای یدالله رویایی و یا با خطاب به پروانههای رضا براهنی؟ یا نه، این شعر به تمامی محصول کار نسل شماست؟
-شعر من با آثارهیچکدام از اینان نزدیکی ساختاری ندارد و علاقه و توجه ویژهای نیز نداشته هرگز. اما از آنجا که مدام پی کشف راه تازه و نرفته بودم، باید راههای رفته را میشناختم .این سه نفر را هم مثل هزاران شاعر پارسیزبان دیگر با دقت خواندم و معتقدم تندر کیا بیشتر دغدغه شوخی داشته با کلمات؛ نه شاعری! رویایی هم با اینکه نویسنده مهمترین شعرهای دهه چهل و شصت است، متأسفانه اصلا شاعر نیست. شاعری من هرگز مراودهای با این هر سه نفر نداشت و اساسا فاصله کهکشانی میبینم بین نوع متنی که براهنی تولید کرد و شعری که من نوشتهام.
-شما در جایی گفتهاید آوانگاردیسم رفتن روی مین است. آیا اشاره شما به تبعات کارهایی با جلوههای خلافآمد عادت است؟ یا این روی مین رفتن ابعاد دیگری هم دارد؟
-در جنگ جهانی به آن دسته از سربازان آلمانی که داوطلبانه روی مین می رفتند تا راه بازشده لشکر از میدان مین عبور کند، آوانگارد میگفتند و این کلمه بعدها به ادبیات هم سرایت کرده. دست بردن در شرایط موجود، اصلا بروز هر تغییری با مقاومت و اینرسی روبهرو میشود. شدت این مقاوت در مقولات فرهنگی بیشتر است.در نتیجه خلاف فرهنگ مألوف قدم زدن، کمتر از رفتن روی مین نیست. من بعد از انتشار چند کتاب خاص، بیش از نود درصد مخاطبانم را از دست دادم، اما شکی نداشتم که بهزودی اینگونه نوشتن اپیدمی میشود، که شد. قبلا هم گفتم که زبان شعری من مدام از کنار زبان پارسی میگذرد، یعنی اغلب برای اینکه فضایی نو بسازم، از زبانی تازه و نامألوف استفاده میکنم و شده که سالها در برابر زبان تازه من مقاومت کنند. مثلا اولین نقدی که درباره پاریس در رنو نوشته شد، پر از فحش و لیچار بود، اما به مرور همین اثر به کتاب بالینی نسل تازه بدل شد.
-در مجموع نگاه شما به تحول شعر خودتان در ایران تا مهاجرت چه بوده است؟ گویا شما از آن مانورهای زبانیای که در آن کارهای اولی داشتهاید، اندکی فاصله گرفتهاید. زبان در شعرتان سادهتر شده است و آن چرخشهای ناگهانی به انتزاعات هم در شعرتان کمتر دیده میشود. بخصوص در شعرهای انگلیسیتان شعر بیشتر با جریانهای شعر ساده پیوند دارد تا با پیشینه و سبک کار خودتان.
-قبول دارم که زبان شعرهای انگلیسیام خطی و ساده است. متأسفانه هنوز آنقدر بر زبان انگلیسی مسلط نیستم که در شعرم به زبان خود کاراکتر ویژه بدهم، اما چیزهای دیگری را جایگزین این نقصان کردم که باعث شده شعرکهای انگلیسیام اینجا گل کند. ضمنا من همیشه شاعر طرزهای گوناگون بودهام. مثلا در کتاب اولم، تنها آدمهای آهنی در باران زنگ میزنند، غزلهایی دارم که در آنها قاعده ترازویی وزن را به هم زدم و گاهی در ارکان عروضی دست برده، یکی را جای دیگری استفاده کردم، مثلا مفتعلن را جای مفعولن نشاندم. زبان در کتابهای تنها آدمهای آهنی در باران زندگ میزنند، نام این کتاب را شما بگذارید یا این گربه عزیز کاملا خطی است و در این کتابها شهود شاعرانه حرف اول را میزند. در پاریس در رنو، فیالبداهه، جامعه و شینما، اما زبان و بازیهای زبانی نقش محوری دارد. هنوز هم اینگونهام. طی دوازده سالی که از ایران بیرون آمدهام، پانزده کتاب شعر دیگر منتشر کردهام که هر کدام ساز خودش را میزند. مثلا کتاب «من در خطرناک زندگی میکردم» پر از کار زبانی است. شعرهای تنوین و ساعت و برو به سمت برو ...که در همین کتاب منتشر شدهاند، از زبانیترین شعرهایم محسوب میشوند. خلاصه اینکه حالا نوع زبان شعری را با توجه به فضایی که باید در متن تولید شود، انتخاب میکنم. در برخی از کتابهای تازهام، شما هم مخاطب شعرهایی با زبانی سادهاید و هم شعرهایی در این کتابها وجود دارد که با زبان رفتار تازهای دارد. از طرفی حالا هر شعر تازهای که مینویسم، همزمان به چند زبان دیگر ترجمه میشود. همانطور که میدانید، در ترجمه شعر اولین چیزی که از بین میرود، بازیهای زبانی است. شاید دلیل اصلی که بیشتر شعرهای تازهام از زبان خطی برخوردارند، به خاطر این باشد که میخواهم فاصله بین نسخه اصلی و ترجمه آن را کم کنم.
-آیا این توصیف درستی است که بویی از شعر بیدل دهلوی در شعرهای شما دیده میشود؟
-سالهاست که دیوان بیدل کتاب بالینی من است. در واقع قطعات شمس تبریزی و شعرهای بیدل دهلوی از زمره تأثیرگذارترین آموزگاران شعرم بودهاند. گرچه از لحاظ زیرساختهای ذهنی یا ساختارهای فکری و بنیادهای معنایی کوچکترین نزدیکی با بیدل ندارم، اما وجه استتیکی شعرش را بخصوص در حیطه صور خیال و سیستمهای جانشینی و همنشینی زبان بسیار میپسندم و بیدل را اولین و مهمترین شاعر فرمالیست تاریخ شعر جهان میدانم.
انتهای پیام