گزارشی تکان دهنده از چگونگی رفتار با مهاجران غیرقانونی

قاچاق‌برهایی که در اندونزی جزیره دارند و فارسی صحبت می‌کنند

هومن شانس آورده که زنده مانده تا داستان خود را بازگو کند. نمونه‌ای از افرادی که با هزار امید و آرزو و با اطلاع از مشکلات و خطرات فراوان، دار و ندار خود را به پول نقد تبدیل ‌کرده و به قاچاق‌برها می‌دهند.

هومن شانس آورده که زنده مانده تا داستان خود را بازگو کند. نمونه‌ای از افرادی که با هزار امید و آرزو و با اطلاع از مشکلات و خطرات فراوان، دار و ندار خود را به پول نقد تبدیل ‌کرده و به قاچاق‌برها می‌دهند.

دل و جان را به امواج متلاطم دریا می‌سپارند تا بلکه جزو آن‌ دسته‌ از خوش‌شانس‌هایی باشند که پا به سرزمین رویاهای‌شان گذاشته و آینده‌ای درخشان در انتظارشان باشد. بعضی‌ها زن و بچه را نیز همراه می‌کنند به این امید که چند ماه دیگر در کشوری پیشرفته زندگی خوبی داشته باشند. هرگز تصورش را هم نمی‌کنند که شاید مجبور شوند زندگی در کشور پیشرفته را بدون فرزندی که در آب‌های خروشان جا گذاشتند ادامه دهند.

هومن یکی از هزاران ایرانی است که دانسته یا نادانسته راه پر خطر استرالیا را در پیش گرفت و در این راه بر جان خود قمار کرد. شاید او پیش از این که عزم سفر کند نمی‌دانست که انسان‌های زیادی مثل او در این راه جان خود را از دست داده‌اند و جنازه برخی هرگز پیدا نشده است.

او که هم‌اکنون در اندونزی در بازداشت به سر می‌برد، در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) در مالزی از سفر پر ماجرای خود گفت، سفری که هیچگاه فراموش نخواهد کرد و نمی‌خواهد هیچ فرد دیگری این سفر را تجربه کند.

هومن سرگذشت خود را این‌چنین شرح می‌دهد:

یک سری از بستگان من با قاچاق‌بر به استرالیا رفتند و اکنون در این کشور هستند. من هم با دیدن آن‌ها تصمیم گرفتم تا این کار را انجام دهم. آن‌هایی که در ایران هستند قاچاق‌بر نیستند، آن‌ها فقط نقش واسطه را دارند و قاچاق‌بر‌های اصلی در اندونزی هستند که قاچاق به استرالیا را انجام می‌دهند.

پس از انجام مقدمات و پرداخت پول به واسطه‌ها در ایران، روز 28 فروردین از کشور خارج شدم. از یک شرکت هواپیمایی قطری برای اندونزی بلیط تهیه کرده بودم و وقتی برای سوار شدن بر هواپیما به فرودگاه امام (ره) رفتم و در حال طی کردن مراحل سوار شدن بودم مسوول یکی از گیت‌ها وقتی فهمید که مسافر اندونزی هستم از من خواست تا 1500 دلار به او نشان دهم. گفتم که این مقدار پول همراه ندارم و وقتی علت را پرسیدم گفت: تو می‌خواهی به اندونزی بروی و روی پیشانی‌ات نوشته که از آن‌جا به استرالیا می‌روی.

او گفت که در فرودگاه اندونزی پلیس از ایرانیان رشوه می‌گیرد تا ویزا برای‌شان صادر کند در غیر این‌صورت آن‌ها را بازخواهند گرداند. من مجبور شدم تا به یکی از آشناهایم زنگ بزنم و او برایم پول واریز کرد و من دلار خریدم و وقتی 1500 دلار را نشان دادم توانستم سوار هواپیما شوم.

در فرودگاه جاکارتا تمام ایرانیان را از بقیه جدا کردند و ما را تک تک به اتاقی بردند و از ما سوال‌هایی ‌پرسیدند. از آن‌جا که اندکی انگلیسی بلد بودم توانستم ویزا را بگیرم و پولی به آن‌ها ندهم اما دوستان من به ترتیب 500 و 600 دلار پرداخت کردند تا ویزای خود را دریافت کنند.

در بیرون از فرودگاه سوار تاکسی شدیم اما اندکی که از مسیر گذشته بود پلیس جلوی تاکسی را گرفت و از ما مدارک خواست. وقتی فهمید که ایرانی هستیم گفت که باید همراهش به اداره مهاجرت برویم و برای رهایی از دست پلیس مجبور شدیم تا 500 دلار به او بدهیم. بعد از این ماجرا دوباره سوار بر تاکسی شدیم و خود را به شهری رساندیم که قاچاق‌برها برای‌مان در آن‌جا اتاق رزرو کرده بودند.

آن‌جا ما را 12 تا 15 نفری در خانه‌هایی اقامت دادند. مدت زمان زیادی آن‌جا بودیم و اعصاب همه خرد شده بود. زنگ می‌زدیم به فردی که ما را به آن‌جا برده بود و به او می‌گفتیم که چرا ما را حرکت نمی‌دهید. او هم می‌گفت که پول شما از ایران حواله نشده است. به ایران زنگ می‌زدیم و به ما می‌گفتند که پول شما حواله شده است. واقعا گیج شده بودیم و نمی‌دانستیم کدامیک راست می‌گوید. همه این قاچاق‌برها ایرانی بودند و حتی آن‌هایی که در اندونزی کارهای ما را انجام می‌دادند هم ایرانی بودند.

بعد از مدت زمان زیادی ما را تحویل چند آدم‌بر دادند و آن‌ها هم سر پول با رابط ما در ایران دچار اختلاف شدند و ما را به شخص دیگری به نام ایرج ملقب به امیر تحویل دادند. این فرد هم برای ما بلیط شهر کنداری را گرفت. ما شنیدیم که این فرد یکی از کله‌گنده‌های قاچاق‌برها در اندونزی است. من خودم با این فرد صحبت کرده‌ام. به من گفته بود که ما را به یک جزیره که نقطه صفر مرزی است منتقل می‌کند و از آن‌جا با یک لنج خوب ما را به استرالیا می‌رساند. پس از این که به جزیره رسیدیم به ما گفت که این‌جا مال خودم است و آدم‌هایش هم مال خودم هستند، به هیچ عنوان نگران نباشید. به ما گفت که ما را برای قرنطینه به یک هتل می‌برند و پس از چند روز سوار بر لنج به سمت استرالیا حرکت می‌کنیم.

وقتی به آن‌جا رسیدیم چند مامور اداره مهاجرت ما را دستگیر کردند. به امیر زنگ زدم و ماجرا را برایش گفتم. به من گفت که جای نگرانی نیست و پاسپورت‌ها را به ماموران بدهیم. ما هم این کار را انجام دادیم. به من گفت که وقتی خواستیم سوار لنج شویم پاسپورت‌ها را به ما پس می‌دهند.

ماموران پس از گرفتن پاسپورت‌ها ما را به بازداشتگاه اداره مهاجرت بردند. یک هفته آن‌جا بودیم و بعد از آن امیر گفت که در یکی دو روز آینده سوار لنج می‌شویم. روز موعود فرا رسید و ما هم وسایل‌مان را آماده کرده و منتظر تماس امیر بودیم ولی خبری از او نشد. بچه‌ها عصبانی شده و به امیر زنگ زدند و با او مشاجره کردند. امیر هم تلفنش را خاموش کرد و دیگر خبری از او نشد.

دو سه هفته دیگر نیز آن‌جا ماندیم و پس از مدتی ما را از بازداشتگاه به یک هتل منتقل کردند که تحت نظارت پلیس بود. پس از چند هفته امیر با ما تماس گرفت و گفت که آماده باشیم تا همین امشب حرکت کنیم. او به ما گفت گه هیچ وسیله‌ای همراه نداشته باشیم و پنهانی از هتل فرار کنیم و در محل تعیین شده‌ای جمع شویم. پس از فرار از هتل و رسیدن به محل مورد نظر به او زنگ زدیم و ماشینی دنبال‌مان آمد. تمام وسایل‌مان را در هتل گذاشتیم و فرار کردیم.

بالاخره با هزار دردسر و استرس ما را سوار لنج کردند و به سمت استرالیا حرکت کردیم. پس از مدتی موتورهای لنج خراب شدند و به همین دلیل چهار پنج روز روی آب بودیم. لنجی که سوار بر آن بودیم خیلی کهنه و درب و داغون بود. پمپ تخلیه آب لنج هم خوب کار نمی‌کرد و زیر ما را آب فرا گرفته بود. دریا طوفانی بود و موج‌ها تکان‌های شدیدی به لنج می‌دادند. دود موتور لنج نیز ما را خیلی آزار می‌داد و همه این‌ها باعث شده بود تا حال بچه‌ها خیلی خراب شود. اکثر بچه‌ها دریازده شده و حالت تهوع گرفته بودند.

در لنج فقط پناهجویان مرد ایرانی بودند و مجموع‌مان حدود 61 نفر بود. جای بسیار کمی داشتیم به طوری که توی هم می‌خوابیدیم. فضا به قدری کم بود که نمی‌توانستیم پاهای‌مان را دراز کنیم. آن‌قدر در وضعیت بدی می‌خوابیدیم که همه ما پشت‌های‌مان زخمی شده بود و درد شدیدی داشت. اوضاع آن‌قدر خراب و حال بچه‌ها آن‌قدر ناخوش بود که همان‌جایی که نشسته بودیم جلوی بقیه بالا می‌آوردیم و چاره‌ای نداشتیم. لباس‌های‌مان کاملا خیس بود. خود من کفش و پاهایم کاملا خیس بود و کار به جایی رسیده بود که پاهایم در کفش گندیده بود. حتی من و بسیاری از بچه‌ها به دلیل شرایط نامساعد نمی‌توانستیم ادرار کنیم که همین مساله درد شدید مثانه و کلیه را باعث شده بود.

کم کم امید خود را از دست داده بودیم تا این که پس از چند روز صبح که از خواب بیدار شدیم از دور یک جزیره دیدیم. با مشقت فراوان و با کمک بادبان و موتوری که به سختی و برای مدت کوتاهی روشن می‌شد تا 1500 متری جزیره خود را رساندیم. ملوان لنگر را انداخت و خیال‌مان راحت شد که حداقل خشکی می‌بینیم. وقتی لنج متوقف شد ملوانان به داخل آب پریده و خود را به قایق ماهیگری رساندند که در نزدیکی جزیره توقف کرده بود. آن‌ها پس از صحبت با ماهیگیران که از افراد محلی بودند از محل متواری شدند و ما ماندیم و لنج. یک روز را در لنج بودیم تا این که آب کم کم لنچ را فرا گرفت و در حال غرق شدن بودیم. تصمیم گرفتیم تا هر چیزی که در توان داریم را برداریم و خود ر به جزیره برسانیم. آن‌هایی که شنا بلد بودند تا جزیره شنا کردند و آن‌هایی که شنا بلد نبودند نیز با استفاده از جلیقه‌های نجات خود را به ساحل رساندند.

وقتی به ساحل رسیدیم متوجه شدیم در جزیره‌ای هستیم که مملو از درخت بوده و سراسر جنگل است، به گونه‌ای که 50 متر بیش‌تر نمی‌توانستیم در جزیره پیشروی کنیم. به همین خاطر همه ما در کنار ساحل ماندیم. ساحل پر بود از شن‌هایی که با امواج دریا خیس شده بودند و ما مجبور بودیم روی آن‌ها بخوابیم و تمام لباس‌های‌مان خیس می‌شد. تنها چیزی که داشتیم مقداری آب و چند بسته ماکارونی خشک بود. در جزیره هیچ آب و غذایی پیدا نمی‌شد. وقتی آب آشامیدنی‌مان تمام شد با استفاده از پانچو آب باران را جمع می‌کردیم و درون بطری‌هایی می‌ریختیم که امواج به ساحل آورده بودند. به دلیل کمبود آب گاها یک بطری کوچک آب را 14-13 نفری مصرف می‌کردیم و هر کس بیش‌تر از یک جرعه نمی‌توانست آب بخورد. هر بسته ماکارونی را هم چهار نفری تقسیم می‌کردیم و می‌خوردیم. بعد از مدتی مجبور شدیم تا از زیر سنگ‌ها خرچنگ‌ها را گرفته و با آب دریا آب‌پز کنیم و بخوریم. ما مجبور بودیم خرچنگ‌ها را با پوست بخوریم، چون چاره‌ای نداشتیم.

کم کم از درخت‌ها بالا رفتیم و لانه پرندگان دریایی را پیدا کردیم. ما تخم‌های آن‌ها را خام خام سر می‌کشیدیم و جوجه‌های‌شان را هم می‌گرفتیم و پس از کباب کردن با آتش می‌خوردیم. البته گوشت زیادی گیرمان نمی‌آمد و هر نفر در روز تنها 20 گرم غذا می‌خورد.

حدود 9 روز در این جزیره سرگردان بودیم تا این که سرانجام یک قایق به آن‌جا آمد. پس از صحبت با صاحب قایق دو نفر از ایرانیان همراه قایق رفتند تا کمک بیاورند. آن‌ها پس از سه روز با یک قایق موتوری بازگشتند و گفتند که این شخص می‌گوید که باید هر نفر 50 دلار بدهیم تا او ما را از جزیره خارج کند. خیلی از ما پولی نداشتیم و خودم هم تنها 30 دلار همراهم بود. خلاصه پول را جور کردیم و به آن‌ها دادیم. آن‌ها دوباره رفتند تا با یک لنج بزرگتر بازگردند. امیدی به بازگشت‌شان نداشتیم اما پس از سه روز دوباره با یک لنج بزرگ بازگشتند. با ما شرط کرده بودند که باید صبر کنیم تا آن‌ها بتوانند موتورهای لنج به گل نشسته را باز کرده و با خود ببرند. از آن‌جا که موتورها خیلی سنگین بودند و باز کردن آن‌ها کار دشواری بود ما نیز به آن‌ها کمک کردیم و این کار حدود 12 ساعت به طول انجامید.

بالاخره پس از معطلی زیاد آن‌جا را ترک کردیم و به جزیره دیگری رفتیم که محل زندگی ملوانان بود. آن‌ها موتورها را در جزیره تخلیه کردند. در آن‌جا مردم محلی به ما آب و غذا دادند و کمک زیادی به ما کردند. آن‌ها لباس‌های دست دوم خود را به ما دادند و در مجموع برخورد بسیار خوبی با ما داشتند.

پس از مدتی از آن‌جا به جزیره دیگری رفتیم و برای رسیدن به این جزیره هشت ساعت روی آب بودیم. آن‌جا پلیس منتظر ما بود و ما را سوار بر کامیون‌های مخصوص کرده و به یک نمازخانه منتقل کردند. آن‌جا اوضاع بهتر بود و در روز سه وعده غذا البته غذاهای محلی می‌خوردیم. منتها حمام نداشتیم و دستشویی‌ها بسیار کثیف بود. بعد از چند روز دوباره ما را به ساحل آورده و از آن‌جا با کشتی ما را به جزیره کنداری بازگرداندند و الان هم در این جزیره هستیم.

هر چقدر به پلیس این‌جا می‌گوییم که ما می‌خواهیم به ایران بازگردیم می‌گویند که باید منتظر باشیم. اوایل به ما گفته بودند که باید 45 روز منتظر باشیم اما الان بیش‌تر از 45 روز است که این‌جا هستیم و آن‌ها به ما می‌گویند که باید تا بعد از ماه رمضان صبر کنیم. یک‌بار آمدند و نام تعدادی از ما را صدا کردند و گفتند که برای 25 جولای بلیط تهیه کنید تا به کشورتان بازگردید. باقی نیز باید برای 27 جولای بلیط می‌خریدند. ما این‌کار را کردیم اما بعد آمدند و گفتند که برنامه عوض شده و باید بلیط‌ها را کنسل کنیم.

خلاصه این که پلیس اینجا ما را خیلی اذیت می‌کند و هیچ همکاری با ما نمی‌کند. خیلی از بچه‌ها مریض هستند اما هیچ رسیدگی نمی‌شود. دکتری هم که بعضی وقت‌ها می‌آید چند قرص با خود دارد که همان‌ها را تجویز می‌کند. خیلی‌ها این‌جا نیاز به جراحی دارند مثلا مردی اینجاست که پایش شکسته و در پایش پلاتین کار گذاشته‌اند. محل پلاتین‌ها در حال عفونت کردن است و شرایط پای این آدم در حال وخیم‌تر شدن است. اما متاسفانه هیچ کاری صورت نمی‌گیرد.

ما بارها به سفارت ایران در اندونزی زنگ زدیم. آن‌جا شخصی بود که پیگیر کارهای ما بود و دائم با او در تماس بودیم. ایشان حتی یکبار به ما گفت که اسم‌مان را در فهرست رد کرده است و باید برای بازگشت به ایران بلیط بخریم. این کار را کردیم اما خبری نشد. دوباره با او تماس گرفتیم و گفتیم که به محل استقرار ما بیاید و به ما کمک کند اما او گفت که حتی اگر به آن‌جا بیاید هم نمی‌تواند کاری انجام دهد.

خانواده‌های ما در ایران به سفارت اندونزی در تهران رفته‌اند و پس از چند بار مراجعه به آن‌ها گفته‌اند که باید تعهد دهند که در صورت آزادی فرزندان، آن‌ها مستقیم به ایران بازگردند و این‌طور نباشد که با رسیدن به جاکارتا دوباره سراغ قاچاق‌برها رفته و بار دیگر تصمیم بگیرند به استرالیا بروند. از آن‌ها همچنین تعهد گرفته شده است که هزینه بلیط و غیره را خودشان تقبل کنند. خانواده‌های ما این کار را کرده‌اند و ما هم‌چنان منتظر هستیم.

در پلیس این‌جا فردی که مسوول کارهای ماست و فردی بسیار بد اخلاق است، گفت که اسامی ما را به پلیس جاکارتا داده است و اگر مشکلی وجود نداشته باشد 20 آگوست ما را به تهران خواهند فرستاد. اما هیچ چیز مشخص نیست و معلوم نیست که چه بر سر ما خواهد آمد. ما همچنان منتظریم.

مصاحبه از خبرنگار ایسنا در مالزی: سیاوش عدالت

انتهای پیام

  • شنبه/ ۱۲ مرداد ۱۳۹۲ / ۱۵:۲۲
  • دسته‌بندی: سیاست خارجی
  • کد خبر: 92051206576
  • خبرنگار : 71144