سال 1335 دکتر احمد عمادالدین صفوی و پرویندخت جاویدپور نوزاد دوماههشان، کوروش را با خود به فرنگ بردند. کوروش 14 سال بعد که به ایران بازگشت، فارسی را بهسختی حرف میزد، اما بهسرعت آموختن زبان و ادبیات فارسی و زبانشناسی را آغاز کرد و در سن 20 سالگی تدریس در دانشگاه را آغاز کرد. امروز کوروش صفوی از استادان بنام زبانشناسی و معنیشناسی در ایران محسوب میشود و تا به حال دهها مقاله و کتاب نوشته و ترجمه کرده است.
استاد زبانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی و نایبرییس انجمن زبانشناسی ایران که در بین دانشجویانش به شوخطبعی مشهور است، در بیان سیر زندگی خود نیز از شوخی و طنز دست برنمیدارد.
در ادامه، مشروح گفتوگویی را که خبرنگار ادبیات خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) با کوروش صفوی داشته است، میخوانید. صفوی چندی پیش نیز اظهارات بحثبرانگیزی را دربارهی خط فارسی مطرح کرد.
-دربارهی شخصیت و زندگی پدر و مادرتان صحبت کنید. چه شد که آنها با تولد شما ایران را ترک کردند؟
-پدرم، دکتر احمد عمادالدین صفوی، عضو هیأت علمی گروه حقوق دانشگاه تهران و سالها رییس دانشکده بوده است. مادرم، پرویندخت جاویدپور، در ایران دانشجوی پدرم بود. من ششم تیرماه 1335 در تهران به دنیا آمدم. در همان سال برای پدرم یک مأموریت تدریس دوساله پیش آمد. من دوماهه بودم که با پدر و مادرم به اروپا رفتم؛ اول سوییس، بعد آلمان و درنهایت هم اتریش. آنجا پدرم به تدریس و مادرم به خواندن پزشکی مشغول شدند و من را به مدرسهی شبانهروزی فرستادند.
*من هیچ چیز را از کسی به ارث نبردهام
-کودکیتان در اروپا چگونه گذشت؟ مادر و پدرتان با چه اشخاصی دوستی و رفت و آمد داشتند؟
-فرهنگ ایران را نداشتم که مثلا دید و بازدید کنیم. اینها را بعدا یاد گرفتم. فقط یادم میآید زمانی که در اتریش بودیم، دکتر ذوالعلومی و دکتر باستانی پاریزی پیش ما آمدند.
-مادرتان به ادبیات علاقه داشتند؟
-لیسانس مادرم ادبیات فارسی است. در دورهی دانشجوییاش در ایران یک درس اختیاری یا چنین چیزی با پدرم داشت و با او ازدواج کرد. بعد هم در اروپا پزشکی خواند، اما اهل شعر گفتن و ادبیات است.
-پس علاقه به ادبیات را از مادرتان به ارث بردهاید.
-نه والله ... من هیچ چیز را از کسی به ارث نبردهام.(با خنده)
-از دوران مدرسه چه چیز به خاطر دارید؟
-من را به مدرسهی وابسته به کلیسای کاتولیکها فرستاده بودند. ما در آنجا مقدار زیادی مسیحیت میخواندیم که زیاد به دردم نخورد، اما لاتین و یونانی را در همان مدرسهی شبانهروزی یاد گرفتم.
-چه کتابهایی میخواندید؟
-فارسی که بلد نبودم. در کتابخانهی مدرسه کتابهای ادبیات آلمانی مثل شیللر و گوته را میخواندم.
-اصلا فارسی بلد نبودید؟
-نه. خیلی بهسختی حرف میزدم، اما بالأخره وقتی کسی فارسی حرف میزد، میفهمیدم.
*فرهنگ فاصله از دورهی مغول در ما وجود داشته است
-خودتان دوستِ ایرانی نداشتید؟
-ما فرهنگی به نام «فرهنگ فاصله» داریم. فرهنگ فاصله در ضربالمثلهایی مثل «چهاردیواری اختیاری» دیده میشود. چنین ضربالمثلهایی هیچ جای دنیا وجود ندارد. «چهاردیواری اختیاری» یعنی چه؟ تا این چهاردیواری چسبیده به چهاردیواری دیگری که او نباید از چهاردیواری تو آزار ببیند. هنوز فکر میکنند کیسهی زباله را از طبقهی دوازدهم برج هم میتوان توی خیابان انداخت و همین که از ما فاصله بگیرد، کافی است. فرهنگ فاصله همه جا با ما هست. در آن سر دنیا، طرف تایلندی یا بورکینافاسویی هم که باشد، وقتی یک نفر را در خیابان ببیند که حدس بزند تایلندی است، نیشش را باز میکند و میرود جلو سلام علیکی بکند ببیند کمکی از دستش برمیآید یا نه، اما ایرانیها در همه جای دنیا وقتی همدیگر را در خیابان میبینند، یا یکیشان میپرد میرود آن طرف خیابان، یا سرشان را پایین میاندازند که همدیگر را نبینند و این فاصله تأمین شود. آنجا هم اینطور نبود که چون من ایرانی بودم، ایرانیهای دیگر مشتاق باشند که با من نشست و برخاست کنند یا پدر و مادر من خیلی خوشحال بشوند که من یک ایرانی را در خیابان کشف کردهام. میگفتند: «ولش کن. چیکارش داری؟»، اما برای من خیلی جذاب بود که میدیدم دو بچه دارند به زبانی حرف میزنند که میدانستم زبان مادری من است.
-مگر شما ایرانیهای زیادی میدیدید؟
-بله. در خیابان بلند بلند حرف میزدند. با خودم میگفتم: چه خوب! و میخواستم بروم با آنها صحبت کنم، اما خیلی به من اجازهی اینطور نزدیک شدنها را نمیدادند؛ به خاطر فرهنگ فاصلهای که فکر میکنم از دورهی مغول در ما وجود داشته است.
*یاد گرفتن زبان فارسی بعد از بازگشت به ایران
-چه مدت در اروپا بودید؟ چه شد که به ایران برگشتید؟
-پدرم بعد از اینکه مأموریتش به پایان رسید، به ایران برگشت. مادرم هم در رفت و آمد بین تهران و اروپا بود. در آن زمان من بیشتر در مدرسهی شبانهروزی بودم و به همین دلیل تا پایان دیپلم فارسی بلد نبودم؛ یعنی کسی با من فارسی حرف نمیزد. بعد از اینکه به ایران برگشتم، فارسی را یاد گرفتم.
سال 49 دیپلم گرفتم و برگشتم. آنموقع آلمان دیپلم ایران را قبول نداشت، ایران هم گفت، تو قبول نداری، ما هم قبول نداریم. در این میانه هم فقط من سوختم. فکر نمیکنم هیچ آلمانی دیگری میخواست بیاید اینجا ادامه تحصیل بدهد. من هم به دبیرستان هدف رفتم، اما چون فارسی را درست بلد نبودم، محکوم بودم به دیپلم ریاضی که حداقل چیزی را که روی تخته مینویسند، بفهمم. حالا بماند که با چه بدبختی، با تکماده و... دیپلم گرفتم و مهندسی شیمی دانشگاه شیراز قبول شدم، بعد خودم را به زبان و ادبیات آلمانی دانشگاه تهران منتقل کردم و یک ترم هم دانشگاه تهران خواندم. حوصلهام از دانشگاه تهران سر رفته بود، خودم را به مدرسهی عالی ترجمهی آن موقع منتقل کردم و لیسانسم را در همانجا گرفتم. این مدرسه که یکی از همان دانشکدههایی بود که بعدا در دانشگاه علامه طباطبایی ادغام شد، بعد از فارغالتحصیلیِ ما به همین مکان (دانشکدهی ادبیات و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبایی) منتقل شد. آنموقع به کلاسهای زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران هم میرفتم و بسیاری از معلمهای آنجا فکر میکردند من دانشجوی زبان و ادبیات فارسی هستم.
*جرقههای علاقهمندی به زبانشناسی
-درجایی گفته بودید که جرقهی علاقهمندیتان به زبانشناسی در جلسات پدرتان و دوستانشان زده شد. چه افرادی در ایران به منزل شما رفت و آمد میکردند؟
-پدرم با دکتر خانلری و کسانی که اسم بسیاری از آنها را به خاطر نمیآورم، رفیق بود، دور هم جمع میشدند و بحث میکردند. درک مشترک آنها برای بحث مسائلی مثل ریشهی لغت و سابقهی تاریخی یک مسألهی اجتماعی بود. من هم گوش میکردم و میفهمیدم چه میگویند. آرام آرام خیلی به این نوع تفکر علاقهمند شدم. البته اینها به زبانشناسی ربطی نداشتند، اما روزی رسید که احساس کردم اینکه بفهمم زبان چگونه کار میکند، جزو ضروریات زندگیام شده است.
-چرا و چگونه به این حس رسیدید؟
-من در دورهی لیسانس تقریبا به هیچ حسی نرسیدم. چون آلمانی میدانستم، معلمهایی که در آلمان درس خوانده بودند و آلمانیشان خوب بود، خیلی به من کاری نداشتند، من هم از فرصت استفاده میکردم و در دورهی لیسانس بیشتر تریا بودم تا سر کلاس. آنهایی هم که آلمانی تته پتهای بلد بودند، از من لجشان میگرفت و من هم ترجیح میدادم سر کلاسشان نروم که گربه شاخم نزند. در آن دوره بیشتر به کلاسهای ادبیات فارسی میرفتم، استادهایی مثل دکتر رواقی و دکتر شفیعی کدکنی جوان بودند و خون تازهای را در گروه ادبیات فارسی ریخته بودند. من هم بیشتر تحت تأثیر این افراد قرار گرفته بودم. به کلاس امثال دکتر خانلری و دکتر صفا نرفته بودم، اما کلاسهای دکتر رواقی را میرفتم. او در این کار تبحر زیادی دارد و سابقهی تاریخی هر واژهای را از ابتدا که آدمیزاد آن را اختراع کرده و به کار برده، دارد. تحت تأثیر دکتر رواقی و این افراد من هم دلم میخواست اینها را بدانم.
*تحصیل در آمریکا و بازگشت با عذاب وجدان
-دربارهی دورهای که به آمریکا رفتید، صحبت کنید؟ دربارهی آن رفت و برگشت؟
-بعد از لیسانس به دپارتمان زبانشناسی دانشگاه ایالتی اوهایو در آمریکا رفتم. یک ترم در آن دانشگاه درس خواندم که بورسم کردند و به بوستون، کمبریج، MIT رفتم. انگلیسی من خیلی دست و پا نشُسته بود. سه ماه در کالجی در شهر کلمبوس انگلیسیام را تقویت کردم تا در «میشیگان تست» که چیزی مثل تافل بود، قبول بشوم. بعد از قبول شدن، پذیرش دانشگاه ایالتی اوهایو را گرفتم. ترم اول از دپارتمان گروه آلمانی واحدهای اختیاری گرفتم، چون آنموقع انگلیسیام در حدی نبود که بتوانم در کلاسهای زبانشناسی آنجا شرکت کنم که کسانی مثل فیلمور در آنجا درس میدادند. در همهی واحدهای اختیاری نمرهی الف گرفتم و دیگر میتوانستم از آنها بورس بگیرم. بعد دیگر با پررویی به بوستون، MIT رفتم. مرد حسابی همه را زیرآبی رفتهای (با خنده). آنجا باید از لیسانس برای دکتری ثبت نام میکردی و مدرکی به نام فوق لیسانس نداشت. من دو سال آنجا بودم، اما مدرکی نمیگرفتم، چون حتما باید دو سال و نیم دیگر را میخواندم و رساله را میگذراندم تا مدرک بگیرم. شش ماه بعدش پدر در ایران سکته کرد، نزدیک تابستان بود و من به ایران برگشتم. وقتی برگشتم یک دفعه فکر کردم من یک عمر نه پدرم را دیدهام و نه مادرم را، باز هم من دور شدهام و اینها اینجا هستند. فکر کردم که اگر بابا از دست برود، وجدانم خیلی ناراحت میشود. به همین دلیل آنجا را رها کردم و به ایران آمدم.
*زبانشناسی را به فارسی درس میدادم
-بعد از بازگشت به ایران چه کردید؟
-دوباره کنکور دادم و فوقم را در گروه زبانشناسی دانشگاه تهران گرفتم. موقعی که هنوز دانشجوی فوق بودم، در دانشکدهی علوم ارتباطات فعلی استخدام شدم تا در آنجا به دانشجویان رشتهی مترجمی درس زبانشناسی را ترجیحا به انگلیسی تدریس کنم، اما من از اول هم من به کتم نمیرفت که چرا باید زبانشناسی را به انگلیسی درس داد و به فارسی درس میدادم. خیلی هم سخت بود، چون بسیاری از اصطلاحات فارسی زبانشناسی هنوز جا نیفتاده بود، اما من این کار را میکردم.
دانشگاه که ادغام شد، من به اینجا منتقل شدم؛ یعنی همین دانشکده به دانشکدهی ادبیات دانشگاه علامه طباطبایی تبدیل شد. البته در آغاز اسمش مجتمع علوم انسانی یا چنین چیزی بود. آن موقع دپارتمان زبانشناسی وجود نداشت. یکی دو زبانشناس داشتیم که در دپارتمان انگلیسی بودند. اما من گروه ادبیات فارسی را انتخاب کردم.
در ابتدا قرار بود من در این گروه مقدمات زبانشناسی و دستور درس بدهم، اما انگار آرام آرام هم خودم و هم مدیر گروه یادمان رفت که من اصلا رشتهام ادبیات فارسی نیست. خدا بیامرزد دکتر طباطبایی را که آن زمان مدیر گروه بود، صدایم میکرد و میگفت: کوروش، این ترم سبکشناسی داری، من هم نمیگفتم بابا من که بلد نیستم. کار کشید به متون درس دادن. حالا من متونی را درس میدادم که اصلا از رویشان هم بلد نبودم بخوانم، اما جان کندم و یاد گرفتم که باید اینها را چطور درس بدهم. اتفاقا طوری هم درس میدادم که خیلی از دانشجوهایم هنوز فکر میکنند رشتهی من ادبیات فارسی بوده است. برای من خیلی مهم بود که بتوانم در دپارتمان ادبیات باشم، چون آن موقع دورهای بود که زبانشناسها ادبیاتیها را قبول نداشتند و ادبیاتیها زبانشناسها را قبول نداشتند و من میخواستم ثابت کنم که یک زبانشناس میتواند در گروه ادبیات فارسی تدریس کند و یک متخصص ادبیات هم در گروه زبانشناسی قدمش روی چشم است، به شرطی که همدیگر را باور کنند. وقتی هم که دپارتمان زبانشناسی تأسیس شد، من به صورت خودکار به این دپارتمان آمدم. الآن هم از سال 55 تا حالا 36 سال سابقهی تدریس دارم. دکترایم را هم مثل فوق لیسانسم در دانشگاه تهران گرفتم.
-اعضای دپارتمان زبانشناسی بهجز شما چه کسانی بودند؟
-اول دکتر ضیاء حسینی، دکتر دبیرمقدم، دکتر میرعمادی و دکتر صادقیان بودند، بعد خانم دکتر شقاقی آمد که در دورهی دکتری با من همکلاس بود و آرام آرام همین مجموعه شکل گرفت. از بین قدیمیها هم دکتر میرعمادی، دکتر صادقیان و دکتر ضیاء حسینی بازنشسته شدهاند.
*ازدواج دانشجویی
-استادها و همکلاسیهایتان در دورهی فوق لیسانس چه کسانی بودند؟
-ترم اول دورهی فوق لیسانس، استادهایم دکتر میلانیان، باطنی، ثمره و... بودند. بعد دکتر حقشناس هم که در گروه زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه شهید بهشتی بود، به دانشگاه تهران منتقل شد و ما از ترم دوم به بعد درسهایی مثل معنیشناسی و نشانهشناسی ادبیات را با ایشان گذراندیم. ما دانشجویان آن دوره یک واحد درسی را به نام «از زبانشناسی به ادبیات» با تأیید دکتر حقشناس بهعنوان واحد اختیاری اختراع کردیم و آن موقع من و خانم دکتر فاطمه راکعی دانشجوی آن درس بودیم.
آن موقع دانشگاههای دیگر رشتهی زبانشناسی نداشتند. فقط دانشگاه تهران یکی دو نفر دانشجوی دکتری و چهارده - پانزده نفر دانشجوی فوق لیسانس میگرفت. من و همسرم سوسن همایون هم در همان دوره با هم آشنا شدیم. البته ما در دورهی لیسانس همدانشکده بودیم، من آلمانی میخواندم و او فرانسه میخواند، اما آشنایی قطعیمان در دورهی فوق لیسانس بود.
بعد از مدتی دکتر باطنی فرصت مطالعاتی گرفت، رفت، برگشت و بعد بازنشستهاش کردند. دکتر میلانیان فرصت مطالعاتی گرفت، به پاریس رفت و دیگر برنگشت. دپارتمان از دکتر ثمره و استادهای فرهنگ و زبانهای باستانی مثل دکتر ژاله آموزگار، دکتر بدرالزمان قریب، دکتر محسن ابوالقاسمی و... تشکیل میشد.
*ماجرای کتابی که پیش از انتشار گم شد
-موضوع رسالهی فوق لیسانس و دکترای شما چه بود؟
-رسالهی فوق لیسانسم «آزادی و بند در واژگان غیربسیط زبان فارسی» بود که خدا بیامرزد، دکتر علیمحمد حقشناس آن موقع شدیدا معتقد بود که حرفهای من اباطیل و مزخرفات است. حرف من این بود که هر واحدی را برای یک جمله برداری، برای انتخابش آزاد هستی، اما همین آزادی باعث میشود بند ایجاد شود؛ یعنی تو مجبوری بر اساس انتخاب اولت مدام واحدهای دیگر را محدود کنی. آن موقع دورهی اوج شکوفایی حرفهای چامسکی بود که همهجا بحث زایایی و... مطرح بود. حرفی که من میزدم، از نظر دکتر حقشناس خیلی حرف بیخودی بود، اما با من کنار آمد.
دورهی دکتریام هم به انقلاب فرهنگی خورد و به ده - دوازده سال بعد کشید؛ یعنی من اوایل سال 58 فوق و دههی 70 یا 80 دکترا گرفتم. رسالهی دورهی دکتریام «اسباب ایجاد نظم در ادب فارسی» باز هم با دکتر حقشناس و در مورد این بود که ما چگونه نظم میآفرینیم؛ یعنی موسیقی چگونه تولید میشود، که جلد یک کتاب «از زبانشناسی به ادبیات» یعنی «نظم» را تشکیل داد. جلد دومش را هم به نام «شعر» نوشتم و منتشر شد. جلد سومش «نثر» کامل بود، اما فیشها و نوشتههایش را در یکی از قوطیهای فتوکپی گذاشته بودم. موقع اسبابکشی مشتی خرت و پرت را هم که میخواستیم دور بریزیم، در همان قوطیها گذاشته بودم و اشتباهی قوطی فیشها و نوشتههای کتاب «نثر» را هم با آن قوطیها سر کوچه گذاشتم. به همین دلیل دیگر هیچوقت جلد سوم را ننوشتم.
-نمیخواهید دوباره بنویسید؟
-ابدا! روحیهام متزلزل است. (با خنده) آنموقع اگر مینوشتم، نوشته بودم. الآن دیگر نه. سن آدم که بالا میرود، وسواسی میشود.
-شما که سنی ندارید.
-چرا دیگر. 60 سال سن نیست؟! نمیخواهم. به اندازهی کافی هم نوشتهام.
*آدم دیگر حوصلهی کسی را ندارد
-این روزها چه میکنید؟
-این روزها فقط ترجمه میکنم. هر سال ده - دوازده کتاب از من بیرون میآید. یک مبل خاص دارم که صبح وقتی از خواب بیدار میشوم، باید بنشینم روی آن، دو تا ماگ بزرگ قهوه بخورم، چهار - پنج نخ سیگار بکشم، یک ساعت طول میکشد تا لود کنم و سبزم بالا بیاید. بعد میآیم دانشکده و تا حدود ساعت سه دانشکدهام، وقتی به خانه برمیگردم، حتما باید یک چُرت خرگوشی بزنم تا حدود ساعت پنج.
پنج بیدار میشوم و تا ساعت یازده - دوازده ترجمه میکنم و مینویسم. بعد هم میخوابم.
-با دوستانتان تعامل خانوادگی نزدیک ندارید؟
من دوستی ندارم. همکارهایم در دانشکده هستند. در سن ما دیگر چه کسی به فکر تعامل خانوادگی است؟ اصلا آدم دیگر حوصلهی کسی را ندارد.
*زبانشناسی ما چیزی از کشورهای دیگر کم ندارد
-وضعیت امروز زبانشناسی در ایران چگونه است؟ فکر میکنید به کدام جنبههای این رشته، هنوز پرداخته نشده است؟
-به همهی جنبهها پرداخته شده است. من به همه جای دنیا رفتهام و درس دادهام و با شاگردهای مختلف سروکله زدهام. میتوانم با قاطعیت بگویم در زمینهی زبانشناسی اگر از خیلی جاها سر نباشیم، چیزی هم کم نداریم. فکر نکنید در آمریکا همهی دانشگاهها از دانشگاه علامه طباطبایی بهتر هستند یا هرکس از انگلیس یا کانادا یا آمریکا فارغالتحصیل شده، حتما یک سر و گردن از ما بالاتر است. رشتههایی هستند که دستگاه خاصی میخواهند که ما آن دستگاه را نداریم و برای یاد گرفتن آنها باید به آمریکا رفت، اما در علوم انسانی و بویژه زبانشناسی اینطور نیست.
حداقل در آسیا اگر چند نفر از ژاپنیها را کنار بگذاریم، فکر نمیکنم در زبانشناسی، کسی در سطح ما باشد. در اروپا هم اروپای شرقی که هیچ، فکر میکنم در اروپای غربی هم ما چیزی از زبانشناسی فرانسه، ایتالیا، اسپانیا و یونان کم نداشته باشیم، در آلمان هم چندان خبری نیست. فقط میتوانیم بگوییم چند دانشگاه در انگلستان، یکی دو دانشگاه در کانادا و چند دانشگاه در آمریکا از ما سر هستند، اما من شخصا هیچوقت احساس نکردهام که چیزی کم داریم؛ مثلا دکتر دبیرمقدم برای سخنرانی به خارج از کشور میرود، اما اینطور نیست که وقتی برمیگردد، بگوید وای! نمیدانید آنها چه میگفتند! من نمیفهمیدم، بلکه درست برعکس، میگوید: آنچه من میگفتم، برای آنها تازگی داشت.
تا زمانی که بخواهی حرف آمریکاییها و انگلیسیها را بزنی، کتابت هم انگلیسی باشد، مطلبی هم که میگویی، همان مطلب است و هیچوقت رشد نمیکنی، اما در 30 سال اخیر، تمام مدت سعی ما بر این بوده که زبانشناسی به یک رشتهی بومی تبدیل شود. وظیفهی ما در ایران این است که زبانشناسی را به ابزاری برای مطالعهی زبان فارسی و زبانهای ایرانی تبدیل کنیم. به نظر من در چنین شرایطی ما کم که نداریم هیچ، داده هم در اختیار خارجیها میگذاریم. شاید من متعصبانه برخورد کنم، اما ضریب هوشی بچههای ما هم کم نیست و اینطور نیست که آدم فکر کند بچههای ما مطلبی را درک نمی کنند. اصلا چنین چیزی نیست.
*زبانشناسها به زبان فارسی خیانت نمیکنند
-دانشجویان زبانشناسی را چطور ارزیابی میکنید؟
-ما دانشجویانی داریم که از بد حادثه وارد این رشته شدهاند؛ یعنی طرف میخواسته کنکور قبول بشود، به او گفتهاند کنکور زبانشناسی راحت است و بعد ترم اول به در و دیوار میخورَد. میتوان چنین فردی را علاقهمند کرد، اما زمانی که علاقهمند شد، دیگر فارغالتحصیل شده است. گروه دیگری هستند که از ابتدا احساس میکردهاند زبانشناسی را دوست دارند و وارد این رشته شدهاند، من از این دانشجویان خیلی راضی هستم. فکر میکنم هم بچهها نسل به نسل بهتر میشوند و هم تعداد بیشتر میشود. موقعی که ما وارد این رشته میشدیم، زبانشناسی فقط در دانشگاه تهران بود. الآن این رشته در مقطع کارشناسی ارشد حداقل در سی - چهل دانشگاه و در مقطع دکتری در چندین دانشگاه تدریس میشود. چند دانشگاه هم دورهی کارشناسی زبانشناسی را راه انداختهاند و دیگر نمیتوان این رشته را نادیده گرفت. آموزش و پرورش و رادیو و تلویزیون فهمیدهاند که باید از زبانشناسی استفاده کنند، فرهنگستان از اول هم میدانسته. جنگ و دعواهای اولیه با ادبیاتیها هم چون بیدلیل بوده و توجیهی نداشته، آرام آرام دارد از بین میرود. ما که قرار نبوده به ادبیات خیانت کنیم. روزهای اول ادبیاتیها خیال میکردند رشتهی ما خیانت به زبان فارسی است، اما بعد فهمیدند که ما هم همان خیانتهایی را میکنیم که آنها میکنند (با خنده). کار دیگری نمیکنیم.
انتهای پیام