ستون زخمی‌ها/خاطره‌ای از مریم کاتبی

صبح زود خبر دادند که ستون می‌خواهد حرکت کند‌. عجیب اضطراب داشتیم و نگران بودیم. برادر اکبری را به داخل ستون بردند و در لحظه آخر برادرها طوری خداحافظی می‌کردند که انگار بار آخر است...

صبح زود خبر دادند که ستون می‌خواهد حرکت کند‌. عجیب اضطراب داشتیم و نگران بودیم. برادر اکبری را به داخل ستون بردند و در لحظه آخر برادرها طوری خداحافظی می‌کردند که انگار بار آخر است...

به گزارش سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، جملات بالا بخشی از خاطرات مریم کاتبی از بانوان ایثارگر و پرستار دوران دفاع مقدس است. در این خاطره می‌خوانیم: در حمله‌ای که چند روز قبل گروهک‌ها به جاده داشتند برادر اکبری از ناحیه کمر به شدت آسیب دیده بود. دکترها احتمال می‌دادند که مهره‌های کمر او شکسته باشد. به همین خاطر درد شدیدی داشت. ما هم در بیمارستان فقط آمپول «نواثرین» برای تسکین درد داشتیم. هرچه از برادر محمد و دیگران پرسیدیم چرا برادر اکبری را به سنندج منتقل نمی‌کنید؟

هربار یک جوابی به ما می‌دادند. یکبار می‌گفتند: زخمی‌ها باید زیاد شوند. چون برای یک نفر نمی‌توانیم تقاضای هلی‌کوپتر بکنیم. یا اینکه می‌گفتند: برادر اکبری نقشه‌هایی را می‌داند که باید چند روز دیگر در مریوان باشد و ... . اما هیچکدام از اینها صحت نداشت چون مریوان در محاصره گروهک‌ها بود و ما نمی‌دانستیم.

هفتمین شب مجروح شدن برادر اکبری، برادر محمد به بیمارستان آمد. من و چند نفر از خواهران داخل حیاط نشسته بودیم. خیلی ناراحت شد و گفت: چرا آمدید داخل حیاط‌، امشب آسمان مهتابی است امکان دارد شما را از دور بزنند. ما که خسته از کار روز بودیم ناراحت شدیم و گفتیم مگر ما زندانی هستیم؟ برادر محمد که فهمید ما دلخور شده‌ایم، گفت: اگر خسته شده‌اید حداقل در پناه دیوار بنشینید‌، جایی که جلوی دید نباشید. بعد گفت: فردا یک ستون به طرف سنندج می‌روند. برادر اکبری را آماده کنید که کمرش خیلی تکان نخورد تا او را همراه ستون به سنندج بفرستیم‌، در ضمن بیمارستان هم کاملا آماده باشد.

فردا صبح زود خبر دادند که ستون می‌خواهد حرکت کند‌. عجیب اضطراب داشتیم و نگران بودیم. برادر اکبری را به داخل ستون بردند و در لحظه آخر برادرها طوری خداحافظی می‌کردند که انگار بار آخر است. نگاهشان حرف داشت. بیشتر نگرانی و ترس ما به خاطر برادر اکبری بود چون اگر به ستون حمله می‌شد همه سالم بودند و فرار می‌کردند ولی برادر اکبری به دست کومله می‌افتاد.

پس از رفتن ستون هر لحظه منتظر اتفاقی بودیم. ساعت حدود 12 ظهر بود که صدای تیراندازی خفیفی را شنیدیم و همان ترسی که از صبح به جانمان افتاده بود‌، شدت گرفت. از همدیگر می‌پرسیدیم چه شده؟! چه اتفاقی افتاده؟!. ساعت حدود یک بعد از ظهر بود که یک جیپ ارتشی جلوی بیمارستان آمد و چند نفر مضطرب پیاده شدند و گفتند به ستون حمله شده. بچه‌های زیادی زخمی شده‌اند و آنها را به بهداری ارتش منتقل کرده‌ایم. ما در مضیقه هستیم. به ما امکانات و امدادگر بدهید. پرسیدم ما هم بیاییم گفتند نه چند نفر از برادران امدادگر همراه ما بیایند ،چون شما زخمی بدحال دارید که دارند آنها را می‌آورند.

هنوز 10 دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که از پنجره اتاق یک وانت را دیدم که جلوی بیمارستان ایستاد. با عجله خودم را به دم در رساندم. صحنه خیلی دردناکی بود. حدود 16 نفر شهید و زخمی را پشت وانت روی یکدیگر خوابانده بودند و خون گرم از وانت سرازیر بود. معلوم بود آنقدر عجله داشته‌اند که تشخیص دادن شهید و مجروح ممکن نبوده و یا این که بعضی از مجروحان در بین راه به شهادت رسیده بودند.

وقتی مجروحان را تخلیه می‌کردیم مجروحی را دیدم که زیر پیکر یک شهید بود. برانکارد برای حمل این تعداد شهید و مجروح نبود. یکی سرو دیگری پای زخمی را می‌گرفت و به داخل بخش می‌برد. اصلا قابل تشخیص نبود که کدام یک از آنها شهید شده‌اند و کدام مجروح هستند.

وقتی زخمی‌ها را تخلیه کردیم بلافاصله رفتم به اتاق اورژانس که نزدیک اتاق عمل بود. خیلی سریع مجروحی را که چهره‌اش غرق خون بود روی برانکارد گذاشتم و سریع دویدم دنبال دستگاه فشار خون تا این که وضعیت فشار او را بفهمم و رگ او را بگیریم. «سرم» را آماده کردم. دست او را بالا زدم که فشار رگ او را بگیرم. احساس کردم زنده نیست و شهید شده. وقتی توی صورتش نگاه کردم نزدیک بود قالب تهی کنم. برایم باورکردنی نبود. گاهی اتفاق می‌افتاد که آدم نمی‌خواهد واقعیت‌ها را قبول کند. باز در چهره‌اش نگاه کردم. روی پیشانیش محل تیر بود. دستش که در دستم بود بی‌اراده رها شد و روی برانکارد افتاد. او برادر محمد بود. حالتی به من دست داده بود که قابل توصیف نیست. می‌خواستم در تنهایی او را بپیچم تا کسی نفهمد که او شهید شده است اما این کار مقدور نبود.

تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بروم تا اولین نفری نباشم که خبر شهادت «برادر محمد» را به بچه‌ها می‌دهم. وارد راهرو شدم. خواهر صادقیان را دیدم که رنگش پریده بود. مضطرب و نگران در حالی که به طرف من می‌آمد، گفت: فهمیدی «محمد» شهید شد؟ پرسیدم از کجا می‌دانی؟ گفت: بچه‌ها دارند بیرون گریه می‌کنند. در همین لحظه برادر تقی سراسیمه از راه رسید و سوال کرد برادر محمد شهید شد؟! ما در جواب او فقط گریه کردیم. برادر تقی به طرف اتاق دوید. خودش را روی پیکر «برادر محمد» انداخت و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. زخمی‌ها زیاد بودند و ما مجبور بودیم که به بخش برگردیم. همه در حالی که به زخمی‌ها می‌رسیدیم آرام آرام گریه می‌کردیم.

انتهای پیام

  • شنبه/ ۲۸ بهمن ۱۳۹۱ / ۱۴:۴۳
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 91112817208
  • خبرنگار :