وقتی دزفول رنگ خون گرفت/خاطره‌ای از صغری قند‌اق‌ساز

وارد خانه شدیم اما هیچ وسیله‌ای برای بستن زخم‌ها و یا جلوگیری از خونریزی مجروحان نداشت. با چادر، لباس و روسری زخم‌ها را می‌بستم ...

وارد خانه شدیم اما هیچ وسیله‌ای برای بستن زخم‌ها و یا جلوگیری از خونریزی مجروحان نداشت. با چادر، لباس و روسری زخم‌ها را می‌بستم ...

به گزارش سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا) «صغری قنداق‌ساز» از جمله بانوان ایثارگر دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود.

وی با اشاره به موشک‌باران دزفول توسط رژیم بعث عراق می‌گوید: نیمه‌های شب بود. داخل حیاط با خانواده درباره دایی‌ها که 20 روز پیش به شهادت رسیده بودند، صحبت می‌کردیم که در یک لحظه آسمان دزفول مثل یک گلوله سرخ روشن شد و سقف آسمان آتش گرفت و لحظه‌ای بعد با صدای انفجار شدید، شیشه پنجره‌ها شکست و گرد و غبار همه حیاط را پر کرد.

آن قدر خاک به هوا بلند شده بود که تا چند لحظه همدیگر را نمی‌دیدیم. عراق بارها دزفول را بمباران کرده بود اما این بمباران با همه آن‌ها فرق داشت. خبر نداشتیم کجای شهر را زده است. در همین حین در خانه به صدا درآمد و پسر خاله‌ام هراسان وارد شد و گفت: به دزفول موشک زده‌اند. خیابان‌ها در آتش می‌سوزد. موشک را نمی‌شناختم. اما این لحظه جای سوال نبود.

پسر خاله‌ام می‌دانست که من دوره امداد دیده‌ام.از من خواست تا بلافاصله همراه او به کمک مجروحان بروم. چند لحظه بعد همراه او در تاریکی خیابان می‌دویدیم تا این که به یک خانه بزرگ رسیدیم که مملو از مجروح بود. وارد خانه شدیم اما هیچ وسیله‌ای برای بستن زخم و یا جلوگیری از خونریزی مجروحان نداشت. با چادر،لباس و روسری زخم‌ها را بستم. همه آن‌ها گریه می‌کردند و سراغ عزیزانشان را می‌گرفتند.

سعی ما این بود که تا رسیدن آمبولانس آن‌ها را آرام کنیم. در بین آن‌ها مادری بود که خیلی بی‌تابی می‌کرد و دائم می‌گفت «زری حیدری» را پیدا کنید. دخترش را می‌گفت. خیلی سعی کردم تا با او صحبت کنم. گفتم زری مجروح شده است. من خودم او را پانسمان کردم و با آمبولانس به بیمارستان فرستادم.تا این که آمبولانس آمد و این مادر را هم به بیمارستان فرستادیم.

تا فردا بعد از ظهر به مداوای مجروحان مشغول بودیم بدون اینکه حتی یک لقمه غذا خورده باشیم.

همه مجروحان در بیمارستان‌ها بستری شده بودند که من به خانه برگشتم. خیلی گرسنه بودم. رفتم داخل آشپزخانه یک خیار پوست کندم و لای نان گذاشتم که بخورم. یکی در خانه‌مان را به شدت می‌کوبید. در را باز کردم دیدم دختر همسایه است. با حالتی نگران و مضطرب گفت: تعداد زن و دختر شهید آن قدر زیاد است که احتیاج به مرده‌شور دارند، زود بیا برویم.

من تنها 16 سال داشتم. وقتی مقابل غسالخانه رسیدیم از شدت ترس زانوهایم به هم می‌خورد. جرأت وارد شدن به غسالخانه را نداشتم. خانم‌ها به نوبت ایستاده بودند تا وارد غسالخانه شوند و هر کدام یک شهید را بشویند اما قدم‌هایم پیش نمی‌رفتند. خانمی که داخل غسالخانه بود سرم داد زد و گفت: اگر نمی‌خواهی برو کنار تا دیگری بیاید. با داد او به داخل غسالخانه رفتم. دختر 17،‌18 ساله‌ای را روی یک سکو خوابانده بودند.به طرفش رفتم تا او را بشویم. اسمش را روی سینه‌اش نوشته بودند چشمم که به نوشته روی سینه‌اش افتاد، پاهایم لرزید و روی زمین نشستم. روی سینه او نوشته بودند: «زری حیدری».

انتهای پیام

  • جمعه/ ۱۳ بهمن ۱۳۹۱ / ۰۹:۳۶
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 91111307381
  • خبرنگار : 71062