تنفس هم برایش سنگین است و میداند در زندگی چیزی به نام فردایی زیبا کم دارد!
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه آذربایجانشرقی، مدام مرور میکند؛ "وقتی بخاری کلاس آتش گرفت و دانش آموزان در شعلههای آتش گرفتار شدند، معلم شجاع و فداکار گیلانی "حسن امیدزاده" جان خود را به خطر انداخت، تعدادی از دانش آموزان را نجات داد و خود در آتش سوخت. گرچه زنده ماند اما نشان سوختگی که نشان افتخار اوست، برای همیشه بر بدنش باقی ماند."
این بخشی از درس فداکاران در کلاس سوم ابتدایی است که بارها از روی آن مشق نوشته بود، ولی هر بار زیر لب تکرار میکرد، خدایا شر بخاری نفتی را از سر ما کوتاه کن، آن روزها باور نداشت آتش در کلاس درس بیفتد، آن روزها فقط زیر چشمی بخاری نفتی کلاسشان را میپایید، نکند گََُر بگیرد، نکند کتابهایم بسوزد. وای اگر شعلهای از آتش بر روی مانتو شلواری که مادر تازه برایم گرفته، بیفتد... وای! نکند "سیران" بازیگوش کلاس بخواهد ادای آدم بزرگها را درآورد و …".
اگر قلم به دست بگیرم ...
چند شبی بخاری نفتی برایش کابوس شده بود؛ آن روزها برای خودش رویا پردازی میکرد، "روزی دختری از شینآباد درس میخواند، بزرگ میشود، به جایی میرسد که میتواند بخاری نفتی را از مدرسهها اخراج کند و برای همیشه در انباری مدرسهها تنبیهاش کند، قفل بزرگی بر روی در انباری خواهد زد، تا بچهها با خیال راحت درس بخوانند، بدون اینکه از هیکل کریه بخاری نفتی هول کنند."
اما امروز از زندگی خسته شده است... روزها از دستش رفته، تخت سرد بیمارستان زمین گیرش کرده، شقیقهاش تیر میکشد از هجوم افکار بیانتها...
بیتفاوت به دیوار سفید خیره شده ... چقدر خسته است... از نگاهش پیداست.
یک دنیا حرف دارد، اما دنیایش در کلاس درسش خاکستر شد، دود شد...
به اندازهی تمام ثانیههایی که کودکانه زندگی کرده است، حرف دارد، اما همهی آنها به نظرش به کوتاهی یک رویای شیرین و بیبازگشت است...
الان میفهمد آن بچهها آن روزها چه میکردند، چه کشیدند.
دلش برای چشم گذاشتنهای همکلاسیهایش تنگ شده، اگر یک بار دیگر سیران چشم بگذارد، زیاد معطلش نمیکند، یا نه شاید از پشت سرش او را غافلگیر کند و بیمحابا سیران را در آغوش کشد.
محکوم به فنا شده است تنها به جرم محرومیت!
نمیداند در کدامین دادگاه، این حکم را برایش ابلاغ کردند! زندگی با صورتی...، با صورتی که حتی خود نیز از دیدن آن در آیینه هراس دارد؛ محکوم به فنا شده است تنها به جرم محرومیت.
بهای ندانم کاریهای عدهای را آیندهی او پرداخت میکند، آیندهای که در کلاس درس سوخت، بیآنکه دود شعلههایش به چشم برخی برود.
دامنهی خیالش را جمع میکند، با خود تکرار میکند؛ یادت نرود انگشتان دستت دیگر نمیتواند مداد رنگی به دست بگیرد؛ یادت باشد اشک و اندوه پدر و مادر، زندگیات را سیاه نقاشی خواهد کرد، یادت نرود در محیط روستا، نگاههای ترحم آمیز، قامت پدر و مادرت را خم خواهد کرد.
در خود گمشده است؛ باز با خود میگوید: یک بار دیگر اگر به کلاس درس برگردم، فقط یک بار دیگر؛ سردی کلاس درس را تحمل میکنم! گرما بیمهرتر از آن بود که خیال میکردم...
گلایه دارد، از زبانههای آتش؛ از زبانههایی که در کلاس درس افتاد، بر گلویشان چنبره زد، فریادهایشان را خفه کرد، در کلاسی که هنوز الفبای زندگی را هجی نکرده بودند؛ آتش در کلاس درسی افتاد که دغدغهی بچههایش، بازی عمو زنجیر باف در زنگ تفریح بود.
دستان باند پیچی شدهی خود را به اطراف بالش خود میبرد، سراغ "سارا" عروسکش را میگیرد، اما نه؛ یادش میآید با "سارا" هم قهر است، دیشب در خواب، "سارا" او را بغل نکرده است نمیداند چرا؟ ولی حدس میزند "سارا" از صورت سوختهاش ترسیده؛ آری! وقتی "سارا" از او فرار میکند، همان " سارا" که از بچگی بزرگش کرده، چه دلیلی دارد، برای عروسکهای جدیدش مادری کند.
روزگار مکلفش کرده ...
صدای پای پرستار، تلق تلق در لولای در، هق هق مادر، تیک تاک ساعت، و زمزمههایی نامفهوم، تنها صداهایی است که این روزها میشنود؛ و در برگی دیگر از دفتر زندگیاش؛ درد، ناامیدی، ترس، وحشت و بیتابی تنها غریبههایی آشنا برای او هستند.
این روزها از رنگ سفید هم بیزار شده، از بس باندپیچی شده، دیگر از هرچه سفیدی است خسته است، دلش را زده؛ دلش برای بلوز و دامن گلدارش تنگ شده، برای آن روسری آبی که از سال گذشته سر میکرد؛ از وقتی که پا به سن تکیلف گذاشته بود.
اما امروز، روی تخت بیمارستان، باورش شده که روزگار مکلفش کرده به اینکه، محکوم است تا ابد؛ محکوم است بسوزد، بی آنکه شکایتی داشته باشد؛ و اگر بخواهد زخمهای دلش تیمار شوند، بهترین بهانه است برای فرار کسانی که نمیتوانند پای زخمهایش بنشینند.
مقصر اصلی من هستم...
احساس غربت میکند در فضای غم بار بیمارستان؛ در کلاس درس فریادشان خفه شد، تنها امیدش به همنوایی دوستانش در بیمارستان بود که آن هم از یکدیگر جدا شدند، دسته دسته شدند مشهد، اصفهان، تبریز؛ فقط به این بهانه که تمرکز بر روی روند درمان بیشتر باشد؛ ولی هرکس هم نداند، خودش یقین دارد، میداند شرمشان شد از دیدن این همه پروانهی سوخته جان.
خواستند بار گناه خود را سبک کنند، خواستند معما را طور دیگری حل کنند، از وعدههایشان گوشش پر است، نمیخواهد حتی باور کند که برایشان دغدغه شده است.
شاید معذرت خواهی شان، کوچکترین مرهمی بود بر آتش قلبش؛ اما دریغ از یک عذر خواهی؛ آنچه در این مدت شنیده است فرافکنی گنهکاران بود؛ گاه بابای مدرسه را محکوم میکنند، گاه معلم و وقتی کار بیخ پیدا میکند میگویند چرا بچهها، موقع آتش گرفتن بخاری، زودتر کلاس درس را تخلیه نکردند.
با همهی شماهایی هستم که دستی در آتش دارید، این موضوع را زیاد به خودتان نگیرید، بحث را سیاسی نکنید، مقصر اصلی من هستم، سیران هست، ساریا و تمامی همکلاسهایم، که با پای خودمان به قربانگاه آمدیم، ما که از چند روز پیش میدیدم بخاری کلاس، با ما سرناسازگاری دارد، چرا با پای خودمان صبح روز 15 آذر باز به کلاس درس آمدیم؟
به گزارش ایسنا، 29 دانش آموز دختر مدرسه انقلاب روستای شین آباد پیرانشهر، صبح روز چهارشنبه 15 آذر سالجاری سوختند، بیآنکه فریادشان به گوش من و تو برسد.
یادداشت از: اعظم قربانی، خبرنگار ایسنا، منطقه آذربایجانشرقی
انتهای پیام