چرا از من فرار میکنید و دوستم ندارید؟ من هم روزی مثل همه شما زیبا بودم، فقط خواستم ریاضی و فارسی و علوم کلاس چهارم را یاد بگیرم که چهرهام عوض شد.
چهرهام عوض شده اما هنوز کودکم مثل همه شماها، پس چرا با من بازی نمیکنید؟ چون مدرسه ما مثل شما شوفاژ نداشت؟ چون ما مجبوریم تا آخر عمر بهای درس خواندن در منطقه محروم را بپردازیم؟
به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه کرمانشاه، میخواهید بدانید چقدر سختی کشیدم؟ یادآوری خاطرات تلخ همیشه سخت است، اما باید گفت تا از یاد نرود. باید گفت شاید تکرار نشود.
کلاس ما همیشه 45 نفره است، اما آن روز هشت نفر غایب بودند، خوش به حالشان، بعد هی بگویید غیبت بد است، خوب آنهایی که نیامدند نسوختند.
بخاری خاموش بود، اینجا زمستانها خیلی سرد میشود، مستخدم که آمد روشنش کند ....
جسته و گریخته به یاد دارم تلاش معلم را برای بیرون بردن آن هیولا که از دهانش آتش بیرون میزد، همه ترسیده بودیم، راه فرار نبود، یک نفر دو نفر نبودیم که راحت از کلاس فرار کنیم، تصورش را بکنید 37 نفر بین دود و آتش فریاد میکشیدند و دنبال راه نجات بودند که چیزی جز دیوار و درهای بسته نصیبمان نشد و وای داغ شدیم و داغ شدیم و گرما آنقدر زیاد بود که سوخت دستهایی که ساعتی پیش مداد را نگهداشته بود و چهرهای که ساعتی قبل خنده به اجرا میگذاشت و پاهایی که خودش ما را به این جهنم آورد.
یادش هم که میافتم درد در تنم رخنه میکند. بگذارید ادامه ندهم، فقط این را برایتان بگویم که ما بخاری میخواستیم که گرم شویم و کلاس درسمان صدای چق چق لرزیدن دندان به روی هم ندهد، نخواستیم این گرما آنقدر زیاد باشد که پوستمان سرخ شود و درد بگیرد و دکترها میگویند می افتد این پوست آخرش...
حالا چند روزی هست که بیمارستانیم، مادرم نمیگذارد آینه را نگاه کنم، حتما خیلی وحشتناکم که وقتی برای رفع خستگی به بخشهای دیگر میروم همه رویشان را بر میگردانند، بچههای دیگر هم نزدیکم نمیآیند، دوست دارم بگویم از من نترسید، این زخم فقط مال من است، اگر شما توی مدرسههایتان از این بخاریها نداشته باشید که شبیه من نمیشوید.
دکترها و پرستارها که صدای پایشان نزدیک میشود یعنی باید زخمهای صورت و تنم را کنترل کنند و پانسمانها عوض شود، این لحظهها را دوست ندارم چون دردش عذابآور است، یک خانم پرستار مهربان وقتی گریه میکنم تند تند یادم میاندازد که اگر نگذارم زخمهایم خوب شود تمام عمر بدشکل میمانم.
نه که گریه کنم نه، چون من که گریه کنم مادر هم گریه میکند، پرستار هم گاهی، پس باید قوی باشم فقط بالشم را محکم فشار میدهم شاید مجبور نباشم تمام عمر زشت زندگی کنم.
گاهی مردها و زنهای غریبه را میبینم که با گل سراغم میآیند، یا کتاب قصه میآورند، میخندم و تشکر میکنم اما حرفهایی میزنند که من سر در نمیآورم، مادرم میگوید این حرفها به درد من نمیخورد و دیگر فایدهای به حال من ندارد.
چند تایی از دوستان دیگرم هم اینجا پیش من هستند، آنها هم هر روز درد دارند و جیغ میزنند و دلتنگ عروسکهایشان هستند، اما از «سیران» خبر ندارم، میگفتند حالش خوب نیست اما مادرم میگوید او را در جای بهتری نگه میدارند و دردش خوب شده است.
من و «سیران» توی یک نیمکت مینشستیم همیشه، آه نیمکت! دوست ندارم دیگر به آن کلاس و نیمکتها برگردم، یعنی چه حرفهایی میزنم ها، مگر چیزی هم مانده از کلاس درس؟
دنیای من محدود شده این روزها به همین تخت و اتاق و بیمارستان، به حرفهایی که از هیچکدامشان سر در نمیآورم، مثلاً به نظر شما درصد سوختگی یعنی چه؟ اینکه یکی 50 درصد سوختگی دارد؟
گاهی تلویزیون از آذربایجان میگوید و از پیران شهر و از شینآباد، شاید فکر کنید دوست داریم معروف باشیم، نه! من صورت صاف و دستهای سالمم را بیشتر دوست داشتم.
من نه استیضاح بلدم، نه میدانم تقصیر به گردن کیست، نه از انواع بخاری نفتی و گازی و شوفاژ چیزی میدانم، فقط میدانم سوختگی درد دارد و حق آدمهای بیگناه نیست.
درد خودم یادم میرود وقتی پدرم هر شب مجبور است در این سرمای از صفر گذشته از بیمارستان تا خانه برگردد.
... ما دانشآموزان کلاس چهارم دبستان انقلاب شینآباد هستیم. درسمان تا سر «شین» ماند و آتش را به عنوان اولین کلمهای که شین دارد یاد گرفتیم، آن هم یاد گرفتنی که تا عمر داریم از خاطرمان نرود.
نه این کلاس دیگر کلاس میشود، نه «سیران» بر میگردد و نه درد سوختگی از خاطر دختر بچهها میرود، نه رنج خانوادهها تمامی دارد و نه این داستان سوختگیهای پروانهها!
پروانههای ظریف که گناهشان این است که محرومند شاید، که صدایشان به جایی نمیرسد تا امکانات برای خودشان دست و پا کنند.
تا در ایران مدرن امروز هنوز بخاری نفتی کلاسهای درس را گرم میکند، فارس و آذربایجان و گیلان دانشآموز سوخته تحویل جامعه میدهد.
آذربایجان شاید فردا همین جا باشد، کنار گوش هرکدام از ما، چهرههای سوخته دختران پیرانشهری را از خاطر نبریم، حادثه فقط برای دیگران نیست.
این دستهایی که امروز بین باندها پنهاناند روزی لطیف بودند و حالا تاول را تجربه میکنند و همهی اینها به مدد همین سیستمهای گرمایشی غیرمجاز است.
مگر چقدر هزینه دارد؟ هزینهی دارو و بیمارستان امروز این بچهها خرج بخاری میشد بهتر نبود؟
اگر هر ایرانی، هر مسوول، هر مقام و وزیر کمی از هزینههای اضافه بکاهد و دختران پیرانشهر را از یاد نبرد، شاید بتوان مرگ «سیران» را آخرین فاجعه کرد.
دیر بجنبیم ایران پر میشود از سیران و همکلاسیهایش......
نوشتار از فاطمه کمانی، خبرنگار ایسنا منطقه کرمانشاه
انتهای پیام