«این بسیجی‌های الله‌اکبری»/ گفت‌وگو با برادر شهید مصطفی مبینی

مصطفی مدام می‌گفت:«الله‌اکبر،‌الله‌اکبر». در این حین یکی از پزشکان که صدای برادرم را می‌شنید، با لحنی خاص پرسید:« دوباره این بسیجی‌های الله‌اکبری» آمدند؟. مگر می‌خواهند خط بشکنند»...

مصطفی مدام می‌گفت:«الله‌اکبر،‌الله‌اکبر». در این حین یکی از پزشکان که صدای برادرم را می‌شنید، با لحنی خاص پرسید:« دوباره این بسیجی‌های الله‌اکبری» آمدند؟. مگر می‌خواهند خط بشکنند»...

جملات بالا بخشی از گفته‌های «محسن مبینی» برادر شهید مصطفی مبینی و از رزمندگان «ستاد جنگ‌های نامنظم شهید مصطفی چمران» است. او از طریق شهید «غلامرضا شمس» که پسرخاله‌اش بود،‌ با آغاز جنگ تحمیلی به صورت انفرادی برای دفاع از کشور به جبهه جنوب می‌رود و به عضویت این ستاد درمی‌آید.

زمینه‌های آغاز جنگ تحمیلی

«محسن مبینی» در گفت‌وگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)،درباره فعالیت‌های خود و برادرش در دفاع‌مقدس می‌گوید: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مستکبران و منافقان به هر صورت ممکن قصد داشتند تا با ایجاد ناامنی و ترور شخصیت‌ها، انقلاب اسلامی را از مسیرش منحرف کنند. بنابراین فرزندان انقلاب بعد از سرنگونی رژیم پهلوی، در مقابل گروهک‌هایی چون «پیکار»‌، «فرقان»،‌ «مجاهدین خلق» و دیگر گروهک‌ها ایستادند. علاوه بر این، در قسمت‌هایی از کشور نیز برخی خواستار تجزیه‌طلبی شدند و حوادثی در «گنبد»‌، «کردستان»‌، «سیستان و بلوچستان» و ... پیش آمد اما خوشبختانه تمام این ناآرامی‌ها توسط همان جوانان انقلابی سرکوب شدند.

شهید مصطفی مبینی

دشمن که دیگر کاری از دستش بر نمی‌آمد تصمیم گرفت تا با استفاده از «صدام بعثی» به ایران حمله نظامی کند. بنابراین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد و باز هم بسیاری از جوانان پرشور که انقلاب شکوهمند اسلامی توسط آنها به پیروزی رسیده بود به جبهه‌ها اعزام شدند.

حضور در ستاد جنگ‌های نامنظم

در سال 1359 که جنگ آغاز شد و به دنبال آن خرمشهر به اشغال دشمن درآمد من به همراه پسر خاله‌ام شهید «غلامرضا شمس» که در یک «صافکاری» کار می‌کرد با هم سوار اتوبوس شدیم و به اهواز رفتیم. آنجا ما را به ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران معرفی کردند. ما در مناطقی مانند روستاهای «سیدخلف»، «سیدحمد» و «شموسیه» در کنار رودخانه «کرخه» مستقر شدیم. البته در «دشت آزادگان» هم حضور داشتیم. در مقابل دشت‌آزادگان «تپه‌های الله‌اکبر» قرار داشتند که تعدادی از رزمندگان ستاد جنگ‌های نامنظم نیز در آنجا مستقر بودند. یادم می‌آید یک بار بر اثر درگیری، تعدادی از همرزمانم در دشت آزادگان مجروح شدند که آنها را با قایق منتقل کردم. البته وقتی خواستم با آنها از رودخانه «کرخه» عبور کنم دیگر قایق‌ ظرفیت نداشت و من ماندم.

دشت‌آزادگان پر از گاومیش بود. لباس‌هایم به دلیل انتقال مجروحان به قایق خونی شده بودند بنابراین تصمیم گرفتم تا بازگشت قایق‌ها لباس‌هایم را بشویم. وقتی که قدم می‌زدم ناگهان گاومیشی از جایش برخواست و هر دو کلی ترسیدیم. بسیاری از این گاومیش‌ها به دلیل اصابت ترکش یا زخمی می‌شدند یا می‌مردند. اعضای «خلق عرب» نیز هنگامی که سوسنگرد به دست دشمن اشغال شده بود، برای عراقی‌ها از همین گاومیش‌ها قربانی کرده و با آنها به عیش و نوش پرداخته بودند. آنها تا این اندازه خیانتکار بودند.

در ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران، با شهید «مجید رزم خواه» آشنا شدم. او به تازگی پدر و مادرش را بعد از گذشت سالیان طولانی پیدا کرده بود بنابراین از او خواستیم که به عقب جبهه بازگردد اما قبول نکرد و گفت:«فکر می‌کنم که هرگز آنها را پیدا نکرده‌ام. من اکنون باید در جبهه حضور داشته باشم.» هیچ وقت نگفت که چرا او را رها کرده بودند.

روزی به دستور شهید چمران به سمت جاده دهلاویه – بستان رفتیم. عراقی‌ها در قسمتی از منطقه خاکریز زده و ادوات زرهی و موتوری خود را در آن جا مستقر کرده بودند. مأموریت ما شناسایی منطقه بود که به خوبی انجام شد و وقتی بازگشتیم گزارشمان را نوشتیم و تحویل ستاد دادیم. اعضای ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران چند ملیتی بودند چرا که رزمندگان افغانی و لبنانی هم با شهید چمران همراه شده بودند.

اعزام به خدمت سربازی

آموزش رانندگی تانک

حدود 9 ماه عضو ستاد جنگ‌های نامنظم شهید چمران بودم تا اینکه روز پانزدهم بهمن‌ماه سال 1360 به خدمت سربازی رفتم. سه ماه آموزش نظامی را در کرمان گذراندم و سپس اوایل سال 61 به «لشکر 77 پیروز خراسان» منتقل شدم. این لقب را حضرت امام خمینی (ره) به این لشکر داده بودند. اواخر دوران سربازی در ارتش به ما رانندگی تانک هم آموزش دادند چرا که قرار بود در «عملیات رمضان» تانک‌ها، نفربرها، کامیون‌ها و لودرهای عراقی‌ها را به غنیمت بگیریم و همین طور هم شد. فرمانده «تیپ 2 قوچان» در نظر داشت تا یک گروه غیرسازمانی تانک تشکیل دهد. به این دلیل غیرسازمانی خطاب می‌شد که بیشتر نیروهایش سرباز بودند.

گفتم رانندگی بلدم اما گواهینامه ندارم

هر سه برادر در جبهه بودیم

پس از آن که توان موتوری و زرهی «تیپ 2 قوچان» افزایش یافت،«گردان تانک رضا» شروع به کار کرد و «سرگرد کمانگیر» فرماندهی آن را برعهده گرفت. سرگرد کمانگیر تمام بچه‌ها را به خط کرد و پرسید:«کدام یک از شما گواهینامه دارید و رانندگی بلد هستید؟» من دستم را بالا بردم و گفتم: « رانندگی بلدم اما گواهینامه ندارم» گفت:«می‌خواهیم برای شماها رانندگی تانک را آموزش بدهیم تا اولین کسانی باشید که با تانک‌های خود به «صور و صیدا» (مناطقی در لبنان) وارد می‌شوند.» آن زمان «حاج احمد متوسلیان» را در لبنان ربوده بودند. در سال 62 با خاتمه یافتن دوران خدمت سربازی به «لشکر حضرت رسول (ص)» رفتم و در رکاب «حاج ابراهیم همت» فرمانده این لشکر خدمت کردم.

ما سه برادر بودیم. برادر بزرگترم «حسین» متولد سال 1337،من متولد سال 1341 و «مصطفی» متولد سال 1344 بود. هر سه نفر‌مان همزمان در جبهه حضور داشتیم. برادر بزرگمان حسین نیز در دوران سربازی در «پاوه» همراه شهید چمران بود.

درخواست مدیر مدرسه مصطفی

مصطفی دوران ابتدایی و راهنمایی تحصیلی را در سه‌راه ارامنه «محله مجیدیه» درس خواند و پس از آنکه به محله «مسلم» آمدیم دوران دبیرستان را در مدرسه «دهخدا» سپری کرد. وقتی خواستیم از این محله برویم، مدیر مدرسه‌شان گفت: «بهتر است مصطفی در این مدرسه بماند. او یکی از باهوش‌ترین شاگردان است.» مصطفی در رشته ریاضی- فیزیک درس می‌خواند.

بی‌خبری از مصطفی

سراسر زندگی در کنار مصطفی برایم خاطره است. روزی برای پانسمان جراحتش به «بیمارستان رسالت» (رویال سابق) رفته بودیم. مصطفی در «عملیات خیبر» (سال 1362 ) که در منطقه «طلائیه» انجام شد از ناحیه پای راست مجروح شده بود. ترکش پشت پایش را از بالای زانو خراش داده بود. بر اثر این جراحت به بیمارستانی در شهر مقدس قم منتقل شده بود و یک ماه بدون اینکه ما از او اطلاع داشته باشیم در آن جا بستری بود. مصطفی آنقدر در به خانه آمدنش تأخیر کرده بود که باعث شد من به «طلائیه» بروم اما او را نیافتم. بعد از یک ماه خودش به خانه آمد. چند روزی که در خانه بود به خوبی نمی‌توانست راه برود و لنگ می‌زد.

وقتی پس از یک ماه بستری شدن در قم به منزل آمد از او پرسیدیم: « پس چرا چیزی نمی‌گفتی و خبری نمی‌دادی که به تهران منقلت ‌کنند؟» گفت: «به غیر از من از شهرهای دیگر هم مجروح آورده بودند، آنها کسی را نداشتند و نمی‌شد به شهرشان بروند. با خودم گفتم اگر به شما بگویم که در قم بستری هستم تمام فامیل به عیادتم می‌آیند. خجالت می‌کشیدم. علاوه بر این، روحیه دیگر مجروحان هم خراب می‌شد.

این بسیجی‌های‌الله اکبری دوباره آمدند؟

کم کم به راه رفتنش مشکوک شدیم. از او خواستیم تا پایش را ببینیم و آنجا بود که فهمیدیم زخمی شده است. با هم برای تعویض پانسمان پایش به بیمارستان رفتیم و هنگامی که پرستار پانسمان پایش را از روی زخم جدا می‌کرد تا آن را ضدعفونی کند، مصطفی مدام می‌گفت: «الله‌اکبر،‌الله‌اکبر». در این حین یکی از پزشکان که صدای برادرم را می‌شنید با لحنی خاص پرسید:« این بسیجی‌های‌الله اکبری دوباره آمدند؟. مگر می‌خواهند خط بشکنند»؟

«الابذکر الله تطمئن القلوب»

مصطفی بعد از پانسمان پایش به دیدار آن پزشک رفت و از او پرسید:«اگر قسمتی از بدنتان زخمی باشد و روی آن را بدون بی‌حسی ضدعفونی کنند و حتی بخشی از آن را «بکنند»، شما احساس درد نمی‌کنی؟» پزشک جواب داد: «خب چرا». برادرم ادامه داد: «آقای دکتر ما در قرآن آیه‌ای داریم که می‌فرماید: «الابذکر الله تطمئن القلوب». من برای آنکه درد را تحمل و یا فراموش کنم،این ذکر را به زبان می‌آوردم.» دفعه بعد که برای پانسمان جراحت پایش به بیمارستان مراجعه کردیم، دیدیم که همان پزشک آن آیه را قاب کرده و بر روی دیوار و بالای سرش نصب کرده است.

دانشگاه من بسیج است

مصطفی از همان روزهای آغازین جنگ به جبهه رفت. در خاطرم نیست که دیپلمش را گرفت یا نه، اما وقتی که پدرم از او خواست تا دیگر به جبهه نرود، گفت: دانشگاه من بسیج است. من خودم را تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد وقف جبهه کرده‌ام. این حرام است که تا وقتی که در شرایط جنگ هستیم، من معرکه را ترک کنم. پس دعا کنید جنگ تمام شود تا من را کنار خود ببینید.»

انتقال از «گردان امداد» به «گردان تخریب»

مصطفی حدود یک سال در گروه امداد عملیات «لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص)» حضور داشت. اما وقتی دید که درصد شهادتش در این قسمت پایین است در تلاش بود که به گردان تخریب منتقل شود. مطمئن بود که در آنجا به شهادت خواهد رسید. در نهایت توانست به کمک شهید «امیر مسعود تابش» به«گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا» منتقل شود.

امیر مسعود رفیق صمیمی مصطفی بود و همیشه در محله نیز با هم بودند. روزی که مصطفی شهید شد همین امیر مسعود در حالی که مجروح بود و عصا زیر بغل داشت هنگام تشییع پیکر مصطفی، می‌خواند: «مؤمنین،مؤمنین مژده که نزدیک است فتح کربلا، الله‌اکبر/ می‌روم‌، می‌روم با جمع یاران می‌روم، الله اکبر / به دیار حق تعالی می‌روم الله اکبر.»

صدای آشنا

آخرین باری که مصطفی را دیدم چهار ماه پیش از شهادتش در «پادگان ابوذر» شهر «سرپل زهاب» بود. به صورت اعزام انفرادی برای آنکه به «لشکر حضرت رسول (ص)» بپیوندم به آنجا رفته بودم. نصف شب رسیدم و محل اسکان «گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا» را جویا شدم. من را به سمت یک ساختمان سه طبقه که راهرو آن کاملا تاریک بود، هدایت کردند. رفتم بالا دیدم رزمنده‌ای در آشپزخانه وضو می‌گیرد. کمی دقت کردم متوجه شدم خود مصطفی است. از آنجایی که می‌دانستم اصلا خوشش نمی‌آید که کسی بفهمد اهل نماز شب خواندن است دوباره به عقب بازگشتم و با صدای بلند پرسیدم: «این، ساختمان گردان تخریب است؟ کسی مصطفی مبینی را می‌شناسد؟» من حرکت‌های او را از پشت شیشه می‌دیدم اما او مرا نمی‌دید. خیلی سریع آستین‌هایش را پایین زد و گفت: «صدای آشنا می‌شنوم.» تا دیدمش، فوری گفتم: «سلام علیکم.» او بسیار تاکید بر سلام کردن داشت و در این زمینه همیشه از همه پیشی می‌گرفت. در این موقع بود که گفت: «تو به من پاتک زدی و زودتر از من سلام کردی.»

برادر شهید مصطفی مبینی

آن شب تا صبح پیش او بودم و گفتم که می‌خواهم به یکی از گردان‌های رزمی حضرت رسول (ص) بروم. بعد از خواندن نماز صبح و زیارت عاشورا با هم صبحانه خوردیم و سپس سوار یک دستگاه مینی‌بوس شدیم که در پادگان می‌چرخید تا رزمندگان را به «دوکوهه» ببرد. این مینی‌بوس چهار بار در محوطه چرخید تا رزمندگان را سوار کند. وقتی به دوکوهه رفتم در آنجا خودم را به دلیل اینکه رانندگی تانک بلد بودم به «گردان ذوالفقار» معرفی کردم.

روایت فرمانده مصطفی

پس از شهادت «مصطفی»،«حاج محمد» فرماندهش به خانه ما آمد. او درباره چگونگی شهادت برادرم گفت:در «عملیات بدر» (سال 1363) مصطفی به همراه چند نفر دیگر با قایق برای منهدم کردن یک پل تدارکاتی دشمن در «هورالعظیم» رفته بودند. از چند روز قبل از عملیات کارهای شناسایی را انجام داده بودند. بعد از منفجر کردن پل دشمن آنها را شناسایی و به سمت‌شان گلوله خمپاره شلیک می‌کند و در نهایت مصطفی با اصابت ترکش خمپاره به پهلویش شهید می‌شود.»

به گفته «حاج محمد»، برادرم با یک اشاره سر و چند قطره اشک با آن گروه همراه شده بود و قرار نبود که از ابتدا با آنها باشد و تنها کسی هم که در بین آنها به شهادت رسید فقط مصطفی بود.

حاج محمد می‌گفت: «او شارژر بچه‌ها بود. به این معنی که هرگاه می‌خواستیم که بچه‌ها شور و حالی پیدا کنند از او می‌خواستیم تا برایمان نوحه‌ای بخواند.»

دیر رسیده بودم

مصطفی در روز بیست و ششم اسفندماه سال 1363 به شهادت رسید و پیکرش را در روز ششم فروردین‌ماه سال 64 تشییع کردند. در آن زمان من در منطقه جنگی بودم؛ بنابراین پس از به خاکسپاری او به منزل آمدم.

پدر شهید «کدخدازاده» درباره اینکه چطور برادرم جذب بسیج شده بود، به پدرم گفته بود: «من دیدم او در گوشه‌ای از مسجد نماز می‌خواند و شور حال خاصی دارد. به بچه‌های بسیج مسجد حضرت ولی‌عصر(عج) گفتم که بروید و او را به بسیج بیاورید.» اخلاق خوب مصطفی باعث شده بود تا بچه‌های بسیج به سر مصطفی قسم بخورند.

وقتی پاسدار بودنش لو رفت

به گفته‌ بچه‌های مسجد،او یک عارف بود،اما حیف که ما بعد از شهادتش این حرف‌ها را می‌شنیدیم. خودش هیچگاه این معنویت را بروز نمی‌داد.

یکی از همرزمانش می‌گفت:«روزی در «پادگان ابوذر» بودیم که یکی از پاسداران آمد و گفت: بچه‌ها،کسی لباس پاسداری ندارد؟من لباس خودم را شستم و خیس است. مصطفی از آنجایی که اهل ریا نبود او را پنهانی صدا کرد و به او گفت که در داخل ساکم یک لباس دارم،ببین اگر به کارت می‌آید بدون آنکه کسی متوجه شود آن را بردار. اگر هم که نیامد یواش بذار سرجایش. اما این طور نشد. آن پاسدار آمد و بلند از مصطفی پرسید که تو پاسدار هستی و به ما نمی‌گویی؟!».

به کسی نمی‌گفت که پاسدار است و همیشه با لباس خاکی بسیجی می‌گشت. در محل هم کسی او را با لباس پاسداری ندیده بود و چون از او عکس با لباس پاسداری نداشتیم، بعد از شهادتش به مجیدیه رفتیم و به یک نفر گفتیم یک عکس‌ با لباس پاسداری از مصطفی بکشد.

بعد از چند سال...

چند سال بعد که در «جزیره سیری» مشغول کار بودم دندانپزشکی برای معاینه پرسنل به شرکت نفت آمده بود. وقتی از روی لیست، اسم من را قرائت کرد، پرسید:«برادر شما در «مدرسه دهخدا» درس می‌خواند و خانه شما در بلوار ابوذر است؟» گفتم: «بله». برای آنکه مطمئن شود دوباره سوال کرد: «برادرتان مصطفی مبینی است دیگر؟» «الان کجاست» گفتم: «شهید شده است». گفت: «مصطفی معلم ریاضی من بود. علاوه بر این که معلم ریاضی بود، درس اخلاق هم به می‌آموخت.»

آخرین وداع پدر با پسر

«حاج قاسم مبینی» پدر شهید «مصطفی مبینی» نیز درباره آخرین وداع با فرزندش می‌گوید: «آخرین بار به او اجازه نمی‌دادم که برود. دل کندن از او بسیار سخت بود.هنگام خداحافظی حدود 10 بار برگشت و من را نگاه کرد. هنوز آن نگاه‌هایش را به خاطر دارم.»

پدر شهید مصطفی مبینی

پیکر پاک شهید «مصطفی مبینی» در قطعه 27 بهشت زهرا(س) تهران آرام گرفته است.

زمزمه‌های همیشگی شهید مبینی:

«روح بزرگ مؤمن عصیان نمی‌پذیرد/ آری این طلای کامل نقصان نمی‌پذیرد /این بی‌کران دریا طوفان نمی‌پذیرد/‌ طبع بلند مردان پستی نمی‌پذیرد/ نیک‌ترین عبادت مخفی‌ترین آن است / طاعت با ریا را یزدان نمی‌پذیرد.»

مادر این شهید در سال 1390 دار فانی را وداع گفت.

انتهای پیام

  • شنبه/ ۱۱ آذر ۱۳۹۱ / ۱۰:۲۴
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 91091104940
  • خبرنگار : 71451