علي اصغر پورمحمدي از شبكه سه سيما ميرود.
به گزارش خبرنگار سرويس تلويزيون ايسنا، پورمحمدي كه به مدت 9 سال ـ از سال 1382 ـ مديريت شبكه سه سيما را عهدهدار بود، جاي خود را به مجيد زينالعابدين، قائم مقامش در شبكه سه ميدهد.
مجيد زينالعابدين خرداد ماه امسال، پس از رفتن سعيد مقيسه به شبكه تهران، قائم مقام پورمحمدي شده بود.
پورمحمدي از سال 58 وارد صداوسيما شد و مديريت واحد مركزي خبر كرمان را بر عهده گرفت پس از آن به جبهه رفت و به تهيهي گزارش از جبهههاي حق عليه باطل پرداخت. پورمحمدي در سال 61 به تهران آمد و سردبيري اخبار بامدادي ـ اخبار استان و شهرستان ـ و اخبار شبكه دو را عهدهدار شد. در زمستان سال 62 در سمت مدير گروه اجتماعي راديو مشغول به كار شد.
وي در سال 73 ـ در زمان مديريت علي لاريجاني ـ از راديو به تلويزيون آمد و مديريت گروه اجتماعي شبكه يك سيما را بر عهده گرفت. با راهاندازي شبكه سه سيما او همزمان مديريت گروه اجتماعي شبكه سه را هم عهدهدار شد. و از سال 79 نيز مديريت شبكه تلويزيوني تهران را كه تازه تاسيس شده بود بر عهده گرفت.
در نهايت پورمحمدي از سال 82 مدير شبكه شبكه سه سيما شد و تا به حال در اين سمت مشغول به فعاليت بود.
بر اساس اين گزارش، علي اصغر پورمحمدي با حمايت از توليد برنامههاي چالشي در تلويزيون، يكي از مديران موفق دوران رياست ضرغامي محسوب ميشود و انتصاب او در سمتي بالاتر از مديريت شبكهاي تلويزيوني هم احتمال ميرود.
در زمان مديريت علي اصغر پورمحمدي، برنامههايي چون «نود»، «هفت» و «مرد هزار چهره» و «ديروز، امروز، فردا»، «ساختمان پزشكان»، «خنده بازار»، «ماه عسل»، «كوله پشتي»، سريالهاي «خانه بدوش»، «بزنگاه»، «نرگس» و ... در شبكه سه توليد شد. او همچنين عهدهدار رياست شورای هماهنگی و سیاستگذاری ورزش سازمان صداوسیما هم بود.
او همواره انتقاداتي به نحوهي مديريت علي دارابي و تيم همراه او داشته است و بيش از اين نتوانست مديريت دارابي را تحمل كند و مجبور به ترك شبكه سه شد.
***
آنچه در زير ميخوانيد يكي از مصاحبههاي خبرنگار سرويس تلويزيون ايسنا با مدير شبكه سه است:
علياصغر پورمحمدي كه مهرماه 1359 مديريت واحد مركزي خبر صدا و سيماي كرمان را بر عهده داشت، سالهاست در مقام مديريت شبكه سه سيما، فعاليت ميكند، او در گفتوگويي با ايسنا به ذكر خاطراتي از دوراني كه هنوز مدير نشده بود و فعاليتش در دوران دفاع مقدس پرداخت.
پورمحمدي پيش از پاسخ به پرسشهاي ديگر خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران در مقدمهاي از فعاليت رسانهاي و آغاز جنگ تحميلي ايران و عراق در سال 1359 ميگويد: جنگ شروع شده بود و ما از كرمان يك گروه خبري تشكيل داده و به جبهه رفته بوديم. زماني كه به جبهه رسيديم، ديديم تنها ما هستيم كه براي تهيه گزارش به جبههها اعزام شدهايم. تصويربرداري هم داشتيم كه اهل كرمان بود، اين تصويربردار كمي ميترسيد و همان روزهاي اول برگشت و ما از تهران درخواست تصويربردار كرديم كه «حسن آذري» را به معرفي كردند. ايشان آدم شجاع و متهوري بود و هر نقطهاي كه براي فيلمبرداري به ايشان ميگفتيم اعلام آمادگي ميكردند.
***
ايسنا: محدوديتهاي كار شما در آن زمان چطور بود؟
پورمحمدي: محدوديت تردد، سردرگمي نيروها، ناهماهنگي اعزامها، كمبود سوخت و بنزين و محدوديتهاي فني و تصويري هم داشتيم. آن زمانها هنوز سيستم ويدئو به اين صورت نبود. سيستم فيلم بود، فيلمهاي « ريورسال» كه ميبايست در لابراتور شستوشو شوند. صداها جداگانه روي ضبطهايي به نام استراواكس» ضبط ميشدند. يك باند مربوط به صدا و يك باند به تصوير مربوط بود. سيستم ضبط تصاوير، فيلمبرداري و سخت بود و بايد حتما فيلمبردار را يك دستيار همراهمي ميكرد تا بتواند اين كاستها را دردون يك كيسه سياه دور از نور شارژ كند. ضمن اينكه شارژاين كاستها به همين راحتي هم نبود.
ايسنا: بالاخره چطور نبودن تصويربرداران را جبران كرديد؟
پورمحمدي: به تهران آمدم و گفتم يك تصويربردار ميخواهيم. ما در جنوب كه بوديم با يك جيپ آهو كه بزرگ بود رفت و آمد ميكرديم و زماني كه در آبادان و خط مقدم ميرفتيم خودروي ما خيلي در ديد دشمن بود به همين دليل، تهران به ما يك رنو 5 داد كه همهي سرنشينان آن هم پورمحمدي بودند. من با برادرم عليپور محمدي كه بعدا شهيد شد و دوتا از پسرعموهايم به نامهاي عليرضا پورمحمدي ومحمد پورمحمدي كه آنها هم بعدها شهيد شدند و يك پورمحمدي ديگر كه عموي بنده بودند به نام حسين كه خياط بودند و مغازه را تعطيل كردند و با هم به جبهه رفتيم. خود من هم گزارشگر و هم صدابردار بودم. يعني ضبط روي دوشم بود و صدابرداري هم ميكردم. ما هر روز از خط مقدم تصويربرداري ميكرديم. فيلمهايمان را بستهبندي ميكرديم و ميبرديم ستاد جنگ آبادان. بعد ميرفتيم بين بچهها تا ببينيم چه كسي مرخصي دارد و ميخواهد به اهواز برود تا فيلمهاي ما را هم ببرد.
ايسنا: كار شما گزارشگري و كار خبري بوده و مستندسازي نبوده براي بعدها. آيا ميتوانستيد خيلي سريع نوارها را به مركز برسانيد؟
پورمحمدي: با اين كه آبادان محاصره بود نوارها با هليكوپتر به ماهشهر برده ميشدند، بعد به اهواز و از آنجا به تهران منتقل ميشدند. با تمام اين مشكلات هر شب گزارشهايي از جبهه در تلويزيون داشتيم و اين براي خودمان هم جالب بود كه هر شب برنامههاي ما تحسين ميشد و منحصر به فرد هم بود.
بعدها گروه شهيد آويني به جبهه آمدند و برنامهاي به نام « حقيقت» ساختند. آنها برنامهي مستند ميساختند و تنها گروهي كه از واحد مركزي خبر و معاونت سياسي در جبهه مستقر بود ما بوديم.
ايسنا: آن زمان كه شما به جبهه رفتيد كداميك از مسوولان و مقامات در جبهه مستقر بودند؟
پورمحمدي: ما وقتي از كرمان به اهواز رفتيم، ميدانستيم كه آقا (حضرت آيتالله خامنهاي) آن جا هستند. ما از گذشتهها و قبل از انقلاب با حضرت آقا آشنا بوديم. به سراغ ايشان رفتيم تا مصاحبه كنيم. آن موقع ايشان نمايندهي حضرت امام(ره) در شوراي عالي دفاع بودند. رفتيم به اقامتگاه ايشان، يعني جايي كه با شهيد چمران در يك محل مستقر بودند. از آقا خواستيم با ايشان مصاحبه كنيم كه قبول نكردند و گفتند« ما الان در جبهه جنوب هستيم و از اوضاع جبههها باخبريم و از بايدها و نبايدها و رمز و رموز اين جا بيشتر از كساني كه در تهرانند باخبريم.»
ايسنا: دليل اين كه ايشان مصاحبه نكردند چه بود؟
پورمحمدي: آن زمان نمايندهاي از طرف بنيصدر در تلويزيون مستقر بود و او ميگفت چه پخش شود و چه نه؟ آقا فرمودند «من مصاحبه نميكنم كه كسي مانند نمايندهي بنيصدر نظر دهد كه چي پخش شود و چي پخش نشود»، گفتيم «پس اجازه دهيد كه حداقل با شما همراه باشيم و شما كه براي سركشي به خط مقدم ميرويد از شما تصوير بگيريم.» ايشان مخالفتي نكردند و ما ايشان را همراهي كرديم تا اين كه يك بار كه از سنگري بيرون ميآمدند با اصرار با ايشان مصاحبه كرديم كه اتفاقا همهي آن گفتگو هم پخش شد.
ايسنا: آيا در آن زمان اتفاق و يا واقعهي خاصي را هم ديديد؟
مهمترين اتفاق و در واقع پيروزياي كه ما از نزديك ديديم و تصويربرداري كرديم اين بود كه عراقيها از بهمنشير ميخواستند رد شوند و اگر اين طرف ميآمدند حاصرهي آبادان كامل ميشد كه همهي نيروهاي مردمي و سپاه و ارتش خصوصا يك سرهنگ ارتش به نام سرهنگ كهتري از خراسان در آنجا نبرد جانانهاي كرد و توانستند عراقيها را به عقب برگردانند و عراقيها كشتههاي زيادي هم دادند.
ايسنا: احتمالا آن زمان شما جوان بودهايد، حضور جوانان را چطور ميديديد؟
بله. بالاخره ما هم مثل همه دوران جواني داشتهايم كه همزمان با دفاع مقدس هم بود. آن زمان سپاه به صورت شورايي اداره ميشد، سپاه خوزستان هم همينطور كه آقايان رحيم صفوي، شمخاني و داود كريمي عضو اين شورا بودند و من اولين بار آنها را در محضر آقا ديدم و با آقا هم جلسات زيادي داشتند. يك بار كه ميخواستيم وارد مقر شويم با سه نفر از هم دانشگاهيهاي خودم در دانشگاه مشهد مواجه شدم، محمدحسن قدوسي كه به او محمود ميگفتيم، حسين علم الهدي و حسين خزعلي كه هر سه در دانشگاه مشهد درس ميخواندند و من با آنها دوست بودم و با هم جمعهها كوه ميرفتيم. با آقاي قدوسي كه حرف ميزدم گفت در ستاد جنگهاي نامنظم با شهيد چمران كار ميكنيم. دو نفر از آنها يعني محمدحسين قدوسي و حسين علم الهدي كه فرماندهي دانشجويان را گويا به عهده داشت. چند روز بعد در كربلاي هويزه مظلومانه شهيد شدند. بعدها حسين خزعلي هم شهيد شد. هر سه نفرشان دانشجو بودند،دانشجوهاي ادبيات فارسي، فيزيك و تاريخ مانند اين سه نفر در جبههها كم نبودند و سراسر جبههها پر بود از دانشجويان دانشگاهها.
ايسنا: در تمام گزارشهايتان با همان رنو5 به خط ميرفتيد؟
پورمحمدي: بله. آن زمان رنو5 مخصوص معاونان سازمان صدا و سيما بود كه راننده هم نداشتند. آمديم از آقا نامه گرفتيم كه با « هاوركرافت» خودروي خود را جابهجا كنيم و از ماهشهر به آبادان ببريم. آقا به سرهنگ فروزان كه فكر ميكنم آن زمان فرمانده ژاندارمري بودند نامه نوشتند كه با هاوركرافت به آبادان برويم. قبل از امضاء مرقوم كرده بود: با تشكر و سپاس سيد علي خامنهاي. كه من هم از ايشان ياد گرفتم و هميشه در پايان نامههايم مينويسم: با تشكر و سپاس. به هر ترتيب امكان آن به وجود نيامد كه با هاوركرافت به آبادان برويم. بنا براين شد كه ازماهشهر با لنج به آبادان برويم. آن موقع ناخداها و صاحبان لنجها به صورت افتخاري لنجها را پر از مهمات ميكردند و از ماهشهر به بهمنشير و آبادان ميرفتند و اين ريسك بزرگ و جوانمردي و ايثار را ميكردند كه در چشم دشمن مهمات را حمل ميكردند آن هم روي دريا كه جاي فرار نداشت. ما هم 4 ـ 5 نفري با خودروي خودمان روي يكي از همين لنجهاي پر از مهمات رفتيم و با ترس و وحشت و دلهره و اضطراف اين مسير را طي كرديم و دو روز طول كشيد تا به آبادان برسيم. ناخداها از بيم هواپيماها و هليكوپترهاي دشمن، روي مهمات را پوشانده بودند. وقتي هم كه به همراه يك لنج ديگر كه ناخدا و خدمه آن اهل بندر گناوه و ديلم بودند به بهمنشير رسيديم، بچههاي سپاه و ارتش كه به معناي واقعي براي مهمات «لهله» ميزدند منتظرمان بودند، خدا را شكر كرديم كه بالاخره سالم رسيديم!
ايسنا: شما بيشتر در كدام مناطق عملياتي بوديد و گزارشهاي خود را از ارسال ميكرديد؟
پورمحمدي: اغلب گزارشهاي ما از آبادان حصر شده و خطوط مقدم بود كه اغلب در دست نيروهاي سپاه و گروههاي مردمي از جمله گروهي به اسم فدائيان اسلام بود. سرپرستي اين گروه به دست فرد شجاع و دلاوري به نام سيد مجتبي هاشمي بود. ميگفتند درتهران لباس فورشي دارد ولي در خط مقدم لباس تكاوري ميپوشيد و با كلاه كج و هميشه هم آستينهاي لباسش بالا بود. بسيار نترس بود، انگار كه از ابتدا نظامي و تكاور بوده. فرادش هم خيلي شجاع بودند ودر جبههي بهمنشير ميجنگيدند و در ظهر عاشورا جلوي چشم و در تيررس عراقيها نماز ظهر عاشورا را به جماعت ميخواندند و همين آقاي هاشمي بعدها به دست منافقين ( مجاهدين خلق) در تهران ترور شد.
ايسنا: برنامهسازي در دوران دفاع مقدس دشوارتر بود يا در حال حاضر؟
پورمحدي: ما آن زمان شايد كمي راحتتر بوديم چون وحدت و اتحادمان خيلي بيشتر بود. همهي بچهها هم دوست داشتند شهيد شوند و ازمرگ و از دست دادن دنيا ترسي نداشتند. اين ويژگي در همهي ما بود كه ميخواستيم شهيد شويم و در عملياتهاي فتح المبين و بين المقدس و كربلاي پنج بسياري از اين بچهها شهيد شدند. همچنان كه چند نفر از گروه اعزامي ماشهيد شدند و پايبندي به ارزشها بيشتر بود.
ايسنا: و سوال آخر ، الان دوست داريد شهيد شويد؟
پورمحمدي: بدون تعارف بگويم آرزوي قلبي من اين است كه شهيد شوم و خانوادهام نيز اين آرزو را دارند. با اينكه سن انسان كه بالاتر ميرود محافظهكارتر ميشود و تعلقش به دنيا بيشتر مي شود ولي با اين همه ازخدا ميخواهم كه خودم و خانوادهام همگي در راه خدا شهيد شويم و چه سعادتي از اين ميتواند بالاتر باشد.
انتهاي پيام