پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتالله العظمي خامنهاي حاشیههای سفر مقام معظم رهبری به مناطق زلزلهزده آذربایجان شرقی را منتشر کرد.
به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)، در اين مطلب آمده است: كمی مانده به غروب كه یك نفر از دفتر نشر آثار زنگ میزند: «اوضاع وقتت چطوره؟ شاید فردا بخوایم بریم سفر.» میپرسم چه برنامهای؟ میگوید: معلوم نیست. كی؟ معلوم نیست. كجا؟ معلوم نیست. تا كی طول میكشد؟ معلوم نیست. میخواهم بپرسم فردا را روزه خواهیم بود یا نه كه دیگر بیخیال میشوم.
قرارمان میشود برای بعد از افطار. كارهای فردا را به این و آن میسپارم، به خانواده میگویم كاری پیش آمده كه حتماً باید تا فردا تمامش كنم و شاید تا سحر برنگردم. بعد از نماز مغرب و عشاء، افطاری خورده و نخورده راهمیافتم.
به دفتر كه میرسم، باز هم كسی نمیگوید برنامهمان چیست، ولی از اوضاع و احوال بچهها میتوانم حساسیت برنامه را حدس بزنم هركس مشغول كاری است و مرا كه میبیند، میگوید: «پاشدهای با یك دفترچه و خودكار اومدهای؟ چرا لباس نیاوردهای؟!»
كمكم مقصدمان معلوم میشود؛ تبریز، هرچند كه تا زمان راه افتادن، باز هم كسی حرفی نمیزند. چند وقت پیش یكی از دوستان دعوتم كرده بود كه بعد از ماه رمضان به تبریز بروم، اما فكر نمیكردم اولین سفرم به تبریز، اینگونه باشد.
... نزدیك ساعت 2 صبح است كه میرسیم. خلبان چنان هواپیما را به زمین میكوبد كه چرت همهمان پاره میشود. از فرودگاه تبریز كه بیرون میآییم، اوضاع بحرانی شهر را كاملاً حس میكنیم. پاركها، میدانها و حاشیهی خیابانها پر است از چادرهای مسافرتی. رانندهی اتوبوس میگوید خودش هم چند شب است كه با خانوادهاش بیرون از خانه میخوابند. میگوید تازه داشت اوضاع شهر آرام میشد كه امروز دوباره یك زلزلهی نسبتاً شدید آمد و مردم را دوباره به خیابانها كشاند. از كمكهای مردم تعریف میكند و این كه خیلی سریع كارها را دست گرفتند و هركس هرچه در توان داشته، به میدان آورده: «هركی با هر وسیلهای كه داره، كمك میبره؛ وانت، پیكان، ... یك نفر یك میلیون تومان آب معدنی خرید و برد مناطق زلزلهزده. مردم توی خونهشون غذا درست میكنند و میبرند روستاها تا غذای گرم دستشون بدن. تبریزیها خیلی مردونگی كردهاند. راستی روزای اول هیچ خبری توی كشور نبود، اما بعد از چند روز یهو سروصدا شروع شد. نمیدونی چرا؟ حتی روزهای اول نیروی انتظامی اجازهی تردد ماشینا رو هم راحت نمیداد. خودم اون روزا با همین اتوبوس وسیله میبردم.» میپرسم: اگر جلوی سواریها را نمیگرفتند، شما میتوانستید با اتوبوس وسیله ببرید؟ یا كامیونها میتوانستند راحت به مناطق برسند؟ وسایل نقلیهی سنگین راهسازی چطور؟ انگار بعد از چند روز، جواب یك دغدغهی ذهنیاش را گرفته باشد. لبخندی روی صورتش مینشیند و میگوید: «پس واسه این بوده. راست میگی. جاده اینجا باریكه و ترافیك میشد. توی بم هم همین مشكل پیش اومده بود، چون همه میخواستن برن بم.»
متوجه میشوم كه در ماجرای زلزلهی بم هم حضور داشته. میپرسم «اون مشكلات امنیتی كه میگفتن توی بم ایجاد شده، اینجا هم پیش اومد؟» میگوید نه، اینجا همهچیز مرتب بوده. میخواهم بگویم یكی از علتهایی كه روزهای اول هیچ سروصدایی دربارهی حادثه نشد، پیشگیری از همین مشكلات بوده، ولی میترسم ناراحت شود، اما خیالم راحت میشود كه پیشگیریهای نیروی انتظامی جواب داده.
حالا نوبت او میشود كه سؤال كند: «شما از كجا اومدهاید؟» برق از چشمم میپرد. من كه هیچ، همهی سرنشینان جلوی اتوبوس كه سرشان را تكیه داده بودند كه بخوابند، ناگهان صاف مینشینند و نگاه میكنند كه من چه جوابی میدهم. چون میدانم ضبط توی دستم را دیده، خیلی راحت میگویم «من خبرنگارم. اومدم از اوضاع منطقه گزارش بگیرم» و همزمان به این فكر میكنم كه اگر پرسید خبرنگار كجا، چه جوابی بدهم كه دروغ نباشد. آرامش به میان سرنشینان برمیگردد. راننده اتوبوس اما دوباره این آرامش موقت را به هم میزند: «بقیه از كجا اومدهن؟» احتمال میدهم دوربینهای فیلمبرداری و عكاسی را دست آنها دیده باشد. جواب میدهم: «اونا هم از همینجور جاها اومدهن. بعضیا خبرنگارن و میخوان گزارش بگیرن.» یك نفر از چند ردیف عقبتر به دادم میرسد: «از صدا و سیما.» من هم یادم میافتد كه چند نفر از صدا و سیما هستند. با تأكید میگویم: «آره، از صداوسیما و اینجور جاها» بعد هم قبل از این كه راننده دوباره سؤالی بپرسد، بحث را عوض میكنم.
خوشبختانه با این كه اولین باری است كه به تبریز میآیم، اندك اطلاعاتی دربارهی «شهر اولینها» دارم. بحثمان با راننده میرود به سمت اسم محلهها و بازار تبریز و اولین آتشنشانی كشور و ... آرامش همراهان را كه میبینم، حدس میزنم همهشان دارند توی دلشان به من آفرین میگویند.
به محل اسكان میرسیم. همه روی صندلیها ولو میشوند تا اتاقها هماهنگ شود، اما مسئول محل اسكان گیر داده كه تا وقتی همهی افراد مشخصاتشان را كامل نگویند، من اتاق نمیدهم. با چندین جا تماس تلفنی میگیرند تا بالاخره مسئول مربوطه راضی میشود به ما میهمانان غریبه و ناشناس و ناخواندهاش اتاق بدهد. ساعت از 3 گذشته كه در اتاقمان میخوابیم.
... ساعت نهونیم صبح راهمیافتیم به سوی مناطق زلزلهزده. از وانت مخصوص خبرنگاران خبری نیست. یك «پیكآپ» مخصوص یگان ویژه را به تیم خبری میدهند؛ یكی از همان ماشینهای مشكیرنگ نیروی انتظامی. بالاخره قسمت ما هم شد كه سوار چنین ماشینی بشویم.
چادرهای كنار خیابانهای تبریز كمكم در حال جمع شدن است. وارد جادهی اهر و ورزقان كه میشویم، هم حرفهای رانندهی اتوبوس دیشبی برایم ثابت میشود و هم حرفهای خودم! جادهی نسبتاً باریك، پر است از ماشینهای شخصی كه دارند وسایل اولیهی زندگی را به محلهای آسیبدیده میبرند. بستههای آب و نان و گونیهای پتو و لباس بهوضوح قابل تشخیص است. همین الان هم جاده كشش این همه اتومبیل را ندارد، چه برسد به روزهای اولی و اوج بحران. از حق نباید گذشت كه اگر همین جادهی باریك و پرپیچ و خم، اما سالم و تمیز نبود، قطعاً در امدادرسانی سریع نیروهای امدادی مشكلات جدی پیش میآمد؛ هرچند كه بعد از سروسامان گرفتن بحران، احتمالاً باید دوباره جاده را آسفالت كنند، چون بعید میدانم این جاده تا امروز این همه كامیون و نیسان پر از امدادهای دولتی و مردمی را به خود دیده باشد. كلی تأسف میخورم كه چنین جادهی زیبایی را باید در این شرایط ببینم. زیبایی و طراوت باغها و جالیزهای اطراف این جادهی كوهستانی با تلخی پیراهن مشكی افراد درون اتومبیلها از یاد میرود.
ساعت 10 صبح است و ما بهسرعت در حال حركت به سمت روستاهای زلزلهزده هستیم. تیپ ماشینمان، توجه مأموران یك خودروی نیروی انتظامی را جلب میكند. چند بار علامت میدهند، اما رانندهی ما اعتنا نمیكند. بالاخره طاقت نمیآورند و میپیچند جلوی ماشین ما. پیش از این كه بخواهند چیزی از ما بپرسند، صدای همراهان ما بلند میشود: «برادر وقت ما رو نگیر.» پلیس میپرسد شما از كجایید؟ یك نفر میگوید: «فرمانداری» دیگری میگوید: «استانداری» یكی دیگر داد میزند: «مگه ماشین رو نمیبینی؟» خلاصه افسر پلیس كه اوضاع را میبیند، ظاهراً بیخیالمان میشود، اما پشت سرمان راهمیافتد و مدام با بیسیم صحبت میكند. نهایتاً هم متوجه میشود كه این ماشین «هماهنگ» است، اما با كجا؟ خدا میداند.
هنوز هیچكدام از مسئولان شهر از ماجرای سفر خبر ندارند. به اولین روستای زلزلهزده كه میرسیم، توقف میكنیم. ماشین پلیس هم كنارمان میایستد و افسر پیاده میشود و از ما عذرخواهی میكند كه جلویمان را گرفته. ماجرا با چند روبوسی خاتمه مییابد.
بهتدریج روستاهای زلزلهزده خودشان را نشان میدهند. بیشتر خانهها كاملاً ویران است. مصالح اكثر ساختمانها آجر و حتی خشت بوده با تیرهای چوبی. دیوار دامداریها یا حیاط خانهها را هم با بلوكهای سیمانی درست كرده بودند كه همه تخریب شده است. در نزدیكی هر خانه یا روستای آسیبدیده، چادرهای متعدد هلال احمر خودنمایی میكند؛ چادرهایی كه برای اسكان اضطراری آسیبدیدگان بنا شده و اطراف آن پر است از لوازم اولیهی زندگی. بطریها و گالنهای آب در كنار چادرها بیشتر از هرچیز دیگری خودنمایی میكند. تعداد افراد اطراف یا درون چادرها نشان میدهد كه تا امروز امكانات اضطراری را به قدر كافی به مردم رساندهاند.
در نزدیكی «سرند» در كنار یك غذاخوری قدیمی و زیر سایهی چند درخت توقف میكنیم تا آقا هم برسند. توقف یك ماشین یگان ویژه و یك وَن در كنار جاده، توجه همهی خودروها را به خودش جلب میكند. پس از مدتی ناچار میشویم محل را ترك كنیم و به جای دیگری برویم. حالا باید منتظر بمانیم تا آقا هم بیایند.
... حدود ساعت 11 است كه خبر میرسد آقا دارند میآیند. كل تیم خبری با تجهیزات مختلف دوباره سوار ماشین یگان ویژه میشویم. لاستیكهای خودرو كاملاً میخوابد. جاده هم پرپیچ و خم و كوهستانی است. تقریباً هیچكداممان امیدی نداریم كه این خودرو بدون یك اتفاق جدی، امروز را به پایان برساند، ولی به هر حال چارهای هم نیست. راه میافتیم و به اولین روستا میرسیم؛ روستای «كویچ».
كویچ بزرگترین روستای منطقه است با حدود هزار نفر جمعیت. در زلزله حدود 20 كشته داشته و تقریباً تمام خانههایش ویران شده؛ بهجز یكی دو تا كه وام نوسازی گرفته بودند و خانههاشان را نوسازی كرده بودند. آوارِ روی دو پیكان سفیدرنگ بیشتر از هر چیز دیگری خود را نشان میدهد. پیرزنی را نشانمان میدهند و میگویند نوهاش زیر همین آوار مانده و جان داده. صورت پیرزن هم كاملاً كبود است. البته این را بهسختی میتوان از گوشه چادر رنگیاش تشخیص داد. حجاب كامل خانمها، آن هم با چادرهای رنگی و در آن وضعیت بحرانزده قابل توجه است. میخواهیم با ساكنین صحبت كنیم، اما كمتر كسی از آنها میتواند فارسی حرف بزند. بچههای تركزبان تیم هم كه هركدام كاری دارند و نمیتوانند نقش مترجم را بر عهده بگیرند.
كمكم آفتاب تیز كوهستان زورش را به رخ ما میكشد. به سایهی هر دیواری هم كه میخواهیم پناه ببریم، یك نفر تذكر میدهد كه: «مواظب باش. ترَك خورده. ممكنه بریزه.» اكثر مردم روستا در میدان اصلی جمع شدهاند؛ كنار مسجد روستا. نیمساعتی میشود كه موضوع حضور آقا را به آنها گفتهاند. دو خانواده به خاطر همین موضوع، پس از مدتها با هم آشتی كردهاند. صدای شعار مردم از میدان روستا میآید، اما چند نفر هم ترجیح دادهاند همان ابتدای روستا در انتظار رهبرشان بایستند. میگویند شاید رهبر به خاطر ما همین جا پیاده شوند.
بالاخره یك جوان تقریبا 25 ساله را پیدا میكنیم كه تاحدی فارسی بلد است. میگوید خودش ساكن تبریز است. وقتی زلزله شده، از ترس به روستایشان آمده و دیده كه اوضاع اینجا بسیار بدتر از شهر است؛ دكلهای مخابراتی تخریب شده بوده و امكان ارتباط با شهر فراهم نبوده، برای همین اصلاً كسی از اوضاع اینجا خبر نداشته. با این حال میگوید گروههای امدادرسانی حدود ساعت هشت شب به اینجا رسیده بودند، یعنی تقریباً 3 ساعت بعد از زلزله.
ظاهراً مشكلی به لحاظ امكانات اولیه ندارند. حتی سرویس بهداشتی و حمام هم برایشان ساختهاند. مردم بسیار قانع و صبوری هستند. با بحران هم تا حد زیادی كنار آمدهاند، ولی به هر حال سرپناهشان خراب شده و این مشكل در كمتر از یك ماه دیگر و با سرد شدن هوا خودش را نشان خواهد داد. مشكل فعلیشان این است كه جایی برای نگهداری دامهایشان ندارند. اكثر مردم منطقه دامدار هستند و گلههای متعدد گاو و گوسفند دارند. حالا طویلهها ویران شده و هر لحظه امكان حملهی گرگ به دامهایشان وجود دارد. شاید همین مسأله را اگر حل كنند، كمك زیادی به بازگشت حال و هوای زندگی به روستا خواهد بود. (شب، هنگام بازگشت به تهران، در اخبار تلویزیون استانی میشنوم كه كار احداث محدودههای نگهداری موقت دام در كنار روستاها را آغاز كردهاند.)
ساعت 12 است كه خودرو رهبر انقلاب به ابتدای روستا میرسد. پیرمردی همان اول روستا از آقا میخواهد كه سوار ماشین ایشان شود. بعد از سوارشدن هم درد و دلی با رهبر میكند و پیاده میشود. حدس روستاییها درست از آب درمیآید. آقا همان ابتدای روستا پیاده میشوند. عدهای خودشان را به ایشان میرسانند و به زبان آذری عرض ارادت میكنند و عرض حال. بعد هم در آغوش آقا اشك میریزند. مسیر سربالایی تا میدان اصلی روستا را آقا پیاده میروند. ناگهان صدای شعار مردم از میدان بلند میشود:
«صلّ علی محمد/ بوی خمینی آمد»
«آذربایجان اویاخ دی/ انقلابا دایاخ دی» (آذربایجان بیدار است / حامی انقلاب است)
«آذربایجان جانباز/ رهبرینْ نَنْ آیْرولماز» (آذزبایجان جانباز / از رهبر جدا نمیشود)
ناگهان شعارهای هماهنگ جمعیت به «یازهرا (س)» تبدیل میشود. به هر حال آذریها احترام ویژهای برای سیدها قائلاند. شعار «یازهرا (س)» گره میخورد به صدای هقهق جمعیت. انگار داغها تازه شده. اولین باری است كه توی جمعیت فقط یك عكس از آقا میبینم. وسایل خانهها كه همه زیر آوار مانده. نمیدانم او از كجا این عكس را آورده و اینجور خالصانه ابراز ارادت میكند.
توی شلوغی، دنبال جای مناسبی برای استقرار میگردم كه صدای آشنایی توی بلندگو میپیچد: «خودم نگهمیدارم.» جایگاه را نگاه میكنم. رهبر را میبینم كه با دست چپ پایهی میكروفن را نگهداشتهاند تا نیفتد و صحبت را آغاز میكنند: «سلام اولسون سيزه قارداشلار، باجيلار، عزيز جوانلار» صدای گریهی مردم بلند میشود. رهبر انقلاب میگویند برای دو كار آمدهاند؛ یكی عرض تسلیت و ابراز همدردی و دیگری سركشی از وضعیت امدادرسانی. بعد هم به اهالی توصیه میكنند كه با صبر و استقامت و تلاششان، از همین حادثه «سكوی پرش» بسازند. از مردم هم میخواهند كه به كمك مسئولین بیایند برای رفع این مشكل.
آقا صحبتهای كوتاهشان را تمام میكنند و میخواهند بروند كه جمعیت مانع میشود. مدت زیادی طول میكشد تا خودرو آقا دوباره به جاده برسد. جوانها مسیر زیادی را به دنبال ماشین میدوند. به جادهی اصلی كه میرسیم، تازه به صف ماشینهایی برمیخوریم كه از ماجرا مطلع شدهاند و میخواهند در كنار خودروی حامل رهبر انقلاب حركت كنند. مقصد بعدی روستای «باجهباج» است.
روستای باجهباج بر خلاف روستای قبلی در دره واقع است و از كنار جاده فقط ویرانههای آن پیدا است. ساكنین روستا در چادرهای هلالاحمر كه در كنار جاده برپا شده اسكان یافتهاند. توقف چند ماشین دولتی توجه چادرنشینان را به خود جلب میكند، اما چهرههای آنها وقتی دیدنی میشود كه میبینند از داخل یكی از همین ماشینها آقا پیاده میشوند. برای درك بقیهی ماجرا لازم نیست زیاد هم آذری بلد باشی. خانمی از دور میگوید «سنه قربان» و دیگری به فرزندش میگوید: «گِت آقایه باخ» (برو آقا را ببین) اما این رؤیای شیرین چند دقیقه بیشتر دوام نمییابد، زیرا آقا میخواهند به چند روستای دیگر هم سربزنند.
كاروان خودروهای مردم كه پشت سر آقا راه افتادهاند مدام بزرگتر میشود. خبر ماجرا در همین چند دقیقه بین مردم پیچیده و هركسی كه اتومبیلی داشته، خودش را به محل رسانده. اكثر روستاها با جادهی اصلی فاصله دارند و همین موضوع زمان امدادرسانی را طولانی كرده بوده. روستای بعدی زغنآباد است. این روستا هم تقریباً تخریب شده و اهالی آن در چادرهای هلالاحمر اسكان یافتهاند. مسجد روستا هم همینجا است. كانكسهای سرویس بهداشتی را هم در همان نزدیكی بنا كردهاند. آب لولهكشی به محل چادرها رسیده، اما از آن فقط برای شستوشو استفاده میكنند. بطریهای آبمعدنی و گالنهای آب در كنار همهی چادرها فراوان است. در كنار هر چادر هم یك خودرو پارك كردهاند كه یا برای ساكنین آن چادر است یا برای اقوام نزدیكشان كه برای سرزدن و دیدار آمدهاند.
توقف در این روستا هم كوتاه است. وقتی میخواهیم به جادهی اصلی برگردیم، به یك مشكل جدید برمیخوریم؛ مردم با خودروهای خود مسیر را پر كردهاند و راه را بستهاند. با بوقهای ممتد و كمك نیروهای انتظامی مسیر باز میشود و ما به روستای «شیخملو» میرویم، اما «هیأت همراه مردمی» ولكن ماجرا نیست. بهتدریج بچههای بسیج هم به این جمع میپیوندند. امكانات آنها بهتر است؛ سوار تویوتا هستند و میتوانند خودشان را «قاطی ماجرا» كنند و از سد نیروی انتظامی عبور كنند.
در راه دوباره از كنار چند روستای كوچك عبور میكنیم، اما دیگر انگار همه منتظر رهبرشان هستند. خبر در منطقه پیچیده است. مردم چادرها را رها كردهاند و كنار جاده در انتظارند. چادر «پلیس سیار» نیز در كنار همهی كمپهای اسكان اضطراری برپا است و پلیس هم همراه نیروهای امدادی هلالاحمر و گروههای متعدد بسیجی در حال خدمترسانی به مردم هستند.
ایستگاه پایانی، روستای «اورنگ» است كه فاصلهی زیادی با روستاهای قبلی دارد. این روستا در كنار دریاچهی زیبای سد «ستارخان» واقع است. ساعت حدود 2 بعد از ظهر به اورنگ میرسیم؛ چند دقیقه پیش از رهبر. توقف خودروهای متعدد مجبورمان میكند كه پیاده شویم و مسیر سربالایی را تا محل تجمع مردم بدویم. كل مسیر خاكی است و تقریباً تا مچ پا در خاك فرومیرویم. صدای شعارها مسیر را نشانمان میدهد. روستا حدود 400 نفر جمعیت داشته و جمعیت زیادی دور آقا را گرفتهاند.
آقا روی وانت میایستند و میكروفن بیسیم را در دست میگیرند. از تعداد كشتهها و اوضاع روستا میپرسند و مردم جواب میدهند. یك نفر میگوید: «امكانات خوبه، اما مدیریت ضعیفه؛ به یه عده امكانات زیادی میرسه و به یه عده چیزی نمیرسه.» خودم را به كنارش میرسانم تا صدایش را ضبط كنم. او دارد این حرفها را میزند كه یكی دیگر از اهالی بهآرامی در گوشش میگوید: «دانیشما. دانیشما» تركی بلد نیستم، اما از لحن صحبتش میفهمم كه به رفیقش میگوید بیخیال موضوع شود. فكر كنم منظورش این است كه چنین موضوعی درحدی نیست كه به رهبر بگویی و خاطرشان را آزرده كنی، اما او بیخیال نمیشود. در آخر، خود مرد شروع به صحبت میكند: «امكانات زیاد است، اما به هر حال حجم حادثه بزرگ بوده و مقداری كمبود در كمكرسانی وجود دارد.» آقا حرفها را كامل میشنوند و همانجا به فرماندار تذكر میدهند كه این مشكل را رفع كند. بعد هم از مردم و بهخصوص «جوانها» میخواهند كه خودشان وارد میدان شوند و ویرانیها را آباد كنند.
این بازدید هم تمام میشود. سریع برمیگردیم كه سوار ماشین شویم. پای یكی از خبرنگاران به سنگی در زیر خاكها گیر میكند و با دوربینهایش نقش زمین میشود. در هنگام افتادن، یكی از مسئولین را هم با خودش همراه میكند. در كمتر از چند ثانیه، سرتاپای هردو كاملاً سفید میشود. بلندش میكنیم و سوار همان خوروی قبلی میشویم تا به تبریز برگردیم. بعضی از مردم تازه متوجه حضور رهبر انقلاب در روستایشان شدهاند، اما دیگر دیر شده.
در مسیر بازگشت دوباره یك الگانس پلیس به ما حساس میشود. مسیری طولانی را پشت سر ما میآید، اما قبل از این كه جلوی ما را بگیرد، انگار با بیسیم مشخصات ما را كنترل میكند. متوجه ماجرا كه میشود، از ما سبقت میگیرد و آژیرش را روشن میكند تا راه را برایمان باز كند.
حدود ساعت 4 بعد از ظهر به استانداری میرسیم. سریع نمازمان را میخوانیم. رهبر انقلاب هم با مسئولان استان دیدار دارند. جلسه كمتر از یك ساعت طول میكشد. چهرهی مسئولانی كه از جلسه بیرون میآیند، واقعاً دیدنی است. انگار همه سر حال هستند از این كه توانستهاند پیش رهبرشان سربلند شوند؛ هم خودشان و هم مردم استانشان. توصیههای جدید را گرفتهاند و با انرژی میروند كه این توصیهها را عملی كنند.
انتهاي پيام