«پریباد که قصه نیست، نبود. شهری بود که محو شد؛ ناغافل در یک شب دود شد و رفت هوا.»
محمدعلي علومي، نويسنده رمان «پريباد» كه داستان رمانش دربارهي شهري است که بر اثر زلزله يکدفعه و ناغافل در يک شب ناپديد شده، در يادداشتي كه در پي وقوع زلزله در آذربايجان شرقي و جان باختن جمعي از هموطنانمان در اختيار بخش ادبيات خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا ) گذاشته، نوشته است: «وقوع زلزله، ويراني و درگذشت جمعي از هموطنان نجيب و زحمتكش آذري را به همه هموطناني كه هنوز انسانيت را از ياده نبردهاند، صميمانه تسليت ميگويم.
آذرآبادگان يكي از قلههاي تمدن و فرهنگ ميهن كهن ما ايرانيان است كه اينك بخشي از آن در خاك و خون افتاده است، نظير شهر من، بم در چند سال قبل ... و اما بعد، روزي روزگاري نياكان دوردست ما از طريق كيش مهر و همچنين آيين زروان بر منش، بينش و كردار بسياري از اقوام متمدن جهان كهن تأثيري ژرف و شگرف بر جا نهاده بودند. چنانكه از باب مثال، آيين نصارا در نمادهايش، اقتباسي از كيش مهر است، نظير نماد چليپا و صليب، و يا تجلي روحالقدس به شكل كبوتر كه اين پرنده معصوم و زيبا، باز از نمادهاي شناختهشده مرتبط با آناهيتاست و يا تجلي واحد در اقنومهاي سهگانه داب و ابن و روحالقدس، دلالت بر سه بار نيايش روزانه مهريون دارد و همچنين است بحثهاي ديگر... البته اين نمادها از سومر و آشور بودهاند؛ اما همانها در نزد نياكان ما، ساخت و پرداختي عميق يافتند با رويكردهاي عرفاني و فلسفي، مانند اينكه ارجاع امور متضاد به امر واحد كه از باروهاي اصلي زرواني است، بر بينش باطني بسياري از اقوام قديم مؤثر بوده است.
چنان باورها با تغيير اعتقادات و با دگرگون شدن نحوه معيشت و نوع زندگي در طي هزاران سال گذشته، اينك در فرهنگ مردم، در باورها و اعتقادات و در قصهها و افسانهها، در ترانهها و دوبيتيهاي محلي است كه رد آشكار خود را بر جا نهادهاند.
اينجانب، اگر افتخار و باعث سرافراري هم نباشد، باري به هر حال مايه مباهات هست كه فرزند بم هستم، يعني شهري كه در ارتباط فرهنگي با زابل، يكي از مراكز اصلي در حكمت خسرواني است. همچنان كه آذرآبادگان نيز يكي ديگر از آن مراكز مهم در حكمت ايران كهن است و نام بم، برگرفته از نام بهمن، پسر اسفنديار، است و نام منطقه پيرامون بم، نرماشير، در واقع نريمان شير و يا نريمانشهر است. پس از زلزله دهشتناك بم با دهها هزار كشته و ويراني مطلق شهر و ارگ و از دست دادن اقوام و دوستاني بينظير مانند ايرج بسطامي، وظيفه خود دانستم كه سخنگوي ادبي مردمي باشم كه با سختكوشي بيحد دوزخ كوير را به بوستان و گلستان تبديل كرده بودند. ارگي را ساخته بودند كه از عهد اساطير تا همين چند سال قبل، سرفراز در مسير تجارت جهاني دنياي كهن، عامل ارتباط چين و هند با ايران و از آنسو با سوريه و روم و مصر بود.
بنا به همان ارتباطات بازرگاني و فرهنگي، بعضي از قصههاي رايج در فرهنگ مردم بم، خاص آن منطقه بود. طوريكه قهرمان افسانهها به هند و چين گذر داشت و در ساختار افسانهها هم، ساخت دايرهوار مشهود بود كه امري خاص فرهنگ هندوهاست، به جهت باور به دايره سامسارا در تولد و مرگهاي مكرر، عجيب است كه يك بار از قصهگويي در بم قصههايي شنيدم و ضبط كردم و بعد، همانها را در داستانهاي كوتاه بورخس و با ترجمه احمد ميرعلايي خواندم، تحت عنوان داستانهاي بازگفته!
در رمانهاي «پريباد» و «ظلمات» و «سوگ مغان» و «داستانهاي عجيب، مردمان عادي» و در «اندوهگرد» و خاصه در «پريباد» فرهنگ مردم و باورها و قصههايشان را در قالب رمان به اجرا درآوردهام؛ چرا كه بهجدّ بر اين باورم كه ما ايرانيان به جهت همان تمدن و فرهنگ هزارانساله مؤثر بر اقوام ديگر، به طرز بالقوه، دهها بار شايستهتر از هنرمندان، شاعران و نويسندههاي آمريكاي لاتين هستيم كه در سبكي مشهور به «رئاليسم جادويي»، فرهنگ و باورهاي عشاير سرخپوست را به اجرا درميآورند و اوج مدنيت در آن سوي جهان و در فرهنگ سرخپوستي، بيش از هزار سال نيست.
نزديك ساختن دو ساخت و قلمرو متفاوت، يعني فرهنگ مردم كه شفاهي است با ساحت و ساخت رمان كه به قول هگل، حماسه انسان مدرن است، كار دشواري است. استادان داستانسراي ما كوشيدنهاي پيروزمندي در اين زمينه داشتهاند، داستانهاي منظوم نظامي، شاهنامه، سمك عيار، دارابنامه، هزار و يك شب و ... يا داستانهاي منظوم مثنوي مولانا.
آن استادان شيوههاي داستاننويسي متفاوتي داشتند. «سمك عيار» كه ساختارگرايان روسي آن را رماني عظيم ميدانستند و نويسندههاي ما مطالعهاش را هدر دادن وقت ميدانند! در ساخت و پرداخت كاملا واقعگرا و رئال است و به زندگي و فرهنگ و باورهاي مردم توجه دارد و در حد دريافتهاي آن دوران به روانكاوي اشخاص ميپردازد. داستانهاي منظوم مثنوي، اغلب متكي بر روانكاري اشخاص است و در عين حال به فرهنگ مردم نظارت دارد. هزار و يك شب، اما قلمروي متفاوت است. تودرف قائل بر اين بود كه در هزار و يك شب روانكاوي وجود دارد؛ اما به نوعي خاص، آنطور كه اشخاص تابع خلقيات خود هستند و البته اين نظر بياساس است؛ چرا كه اشخاص نه تابع خلقيات، بلكه تابع مشيت و مقدرات هستند. آنطور كه هر كس ميآيد تا نقش خود را انجام دهد و برود، مانند مادر سياوش، كه تا سياوش را به دنيا ميآورد، ديگر در داستان حضور ندارد!
به همين جهت است كه در داستانهاي كوتاه هزار و يك شب، وحدت اشخاص و وحدت زمان و مكان وجود ندارد. داستانپرداز چه بسا از مكانها و زمانهاي مختلف بيدرنگ ميگذرد؛ وليكن در گرهگاههاي عاطفي و يا در گرهگاههاي فلسفي كه مقدرات تغيير ميكنند، درنگ فراوان دارد و به روانكاوي اشخاص در موقعيتهاي متفاوت ميپردازد.
اين رويكردهاي استادان قديم، در داستاننويسي و در ساخت و پرداخت بسيار متفاوت است. استادان در فضاسازيها، گاهي توجه به جزييات را هيچ مهم نميدانند و به جوهره ماجراها ميپردازند و گاهي مانند حكيم فردوسي و يا بهخصوص حكيم نظامي به جزييات اشيا و اشخاص ميپردازند، چنان دقيق و عيني كه انگار ما تماشاگر صحنههاييم! ... اما كمابيش همه استادان كهن به زندگي واقعي و اشخاص پيرامون و روابط جمعي و فرهنگ مردم دوره خود، توجهي فراوان دارند. مثلا در كتاب عظيم مثنوي مولانا، تقريبا همه مردم با منشها و كنشهاي متفاوت و متضاد و به طرزي رئال و واقعگرا حضور دارند، از خان و حاكم و فقيه گرفته تا دكانداران جزء و قلندران و دلاكها و دلالها...
استادان بزرگ ما، چنين بودند و خيلي از استادان معاصر، حتا تعريفي از شعر و داستان به معناي عام و يا داستان ايراني به معناي خاص ندارند، به عبارتي بيآنكه توجه كرده باشيم، زلزلهاي مهيب در اركان ذهني و فرهنگي ما اتفاق افتاده است كه از بس رواج دارد، غريب نمينمايد.
باري به هر تقدير، همچنان كه نفت ميفروشيم و اجناس غربي (اخيرا چيني) را وارد و مصرف ميكنيم، در قلمرو انديشه و فرهنگ و هنر هم عادت به همين امر كردهايم. فيلسوفان ما، عموما شارحان فلسفهاند و استادان ادبيات ما اغلب شارح نظريات ديگرانند؛ ديگراني كه در جهاني اساسا متفاوت و يا حتا متضاد با جامعه ما به سر ميبرند. مردم ما كمابيش صد سال است كه در برزخ ميان جهان ذهني سنت و جهان ذهني مدرنيته، به هر حال دست و پا ميزنند و نه اينيم و نه آن!
در چنين شرايطي، باري رويكرد امثال من به ادبيات كهن و به فرهنگ مردم و اجراي آن در داستان، امري غريب مينمايد. اخيرا ديدهام كه عدهاي ميكوشند باورهاي مردم را در داستانهايشان بيان كنند، اما كارشان در حد بيان خاطرهها و يا گزارشي بيعمق از يك ماجراي استثنايي فرومانده و به مكانيسم دروني محتوا و ارتباط آن با ساختار، هيچ دقتي ندارند و به هر تقدير، با چنان سابقه درخشان نياكان ما، در فرهنگ و هنر، وجود يك رمان «بوف كور»، با بينش استعاري و چند داستان از غلامحسين ساعدي در «عزاداران بيل» و بخشي از «اهل غرق» و چند داستان از محمد شريفي و از يوسف عليخاني و مهدي محبي و منصور عليمرادي و چند نفر ديگر، اصلا پاسخگوي آن غناي وسيع ادبيات قديم و فرهنگ پر از شور زندگي مردم نيست كه تمام قصههاي فرهنگ مردم، مبتني و متكي است بر اساس اساطير مندرج در «يشتها»ي اوستا. اين بخش كه بار بيان فرهنگ مردم نياكانمان است، چنان كهن است كه از زمان سرايش «گاتها»ي اوستا نيز سابقهاي قديمتر دارد و گاتها همزمان است با «ريگ ودا».
«پريباد» رماني است ناظر به فرهنگ مردم بم و كرمان و شهرهاي حاشيه كوير ايران، شهرهايي مانند يزد كه از ايزد و يزدان، گرفته شده است. اگرچه بم در زلزله از ميان رفت و ديگر هرگز چنان شهري با بافت معماري خانهباغها و كوچههاي تنگ و پر از پيچ و خم و بامهاي گنبدي و بادگيرها ... پا نخواهد گرفت؛ اما فرهنگ مردمش هزاران سال زنده مانده است و در اين جهان بيهويت، بخشي از هويت ما ايرانيان است و «پريباد» نيز ميكوشد تا آن فرهنگ را در شرايط صد سال قبل تاريخ ما، اجرا و بيان كند. هيچ توقع ندارم كه مردم گرفتار در خم و پيچ زندگي دشوار روزمره، الآن به اين رمان توجه كنند. از آن گروه كه امروز شيفته و مقلد محض ميلان كوندرا ميشوند و فردا شيفته يكي ديگر، بسته به اينكه مد چه باشد هم توقعي ندارم؛ اما اميدوارم كه فرزندان فرداي ميهن، دريابند كه ما با چه خون دل خوردنها و در تنهايي ميكوشيديم تا فرهنگ ميهن را نگهبان باشيم...»
رمان «پريباد» محمدعلي علومي كه توسط نشر آموت منتشر شده، برگزيدهي جايزهي كتاب فصل شده است.
انتهاي پيام