گفت‌وگو با مادر شهيد محمدحسين و جانباز محمدعلي احمدوند

گفتند برايش مراسم ترحيم نگيريد...

جبهه رفتن ترس ندارد. بايد از آن روزي ترسيد كه دشمن وارد خانه ‌شود...

جبهه رفتن ترس ندارد. بايد از آن روزي ترسيد كه دشمن وارد خانه ‌شود...

در امتداد تاريخ هشت سال دفاع مقدس و فرهنگ مقاومت، بزرگترين و اساسي‌ترين عناصر به ثمر رسيدن پيروزي‌ها به وسيله كساني صورت گرفته است كه در درون خود از احساس تعهد انساني عالي برخوردار بودند تا آنجا كه جانشان را همچون اسلحه به سر خصم فرود آورده‌اند و از حضور دشمن به خانه و سرزمين‌شان جلوگيري كرده‌اند. شهيد«محمد حسين احمدوند» نيز يكي از اين عناصر از خودگذشته است كه با شهادتش از ايمان و اعتقاد يك ملت در برابر تهاجم ارتش عراق دفاع كرده است اكنون مادر اين شهيد 17 ساله زندگينامه او را براي ايسنا روايت مي‌كند.

محمدحسين و مبارزه با رژيم طاغوت و پيروزي انقلاب

«مليحه شعفي» مادر شهيد «محمدحسين احمدوند» در گفت‌و‌گو با خبرنگار سرويس «فرهنگ حماسه» خبرگزاري دانشجويان ايران(ايسنا)، مي‌گويد: خداوند شهيدان را انتخاب كرده و همه عوامل را در اختيار آن‌ها قرار داده است تا به سعادت برسند. «محمدحسين» در تاريخ دهم دي ماه سال 1348 در تهران متولد شد. او بعد از برادرش «محمد علي» فرزند دوم خانواده بود. محمدحسين به همراه برادرش كه فاصله سني‌شان با يكديگر اندك بود در دوران قبل از پيروزي انقلاب اسلامي با توجه به اينكه سنشان هم بسيار پايين بود در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كردند و عليه رژيم ستمشاهي شعار سر مي‌دادند. آنها چندين بار بعد از تعطيلي مدرسه‌شان هنگامي كه مشغول به شعارنويسي به روي ديوارها بودند از سوي ماموران تعقيب شدند. يادم مي‌آيد مامورا رژيم پهلوي روزي آن‌ها را تعقيب كردند اما موفق به دستگير‌ي‌شان نشدند چرا كه توانسته بودند از طريق پشت بام خانه‌ها فرار كنند.

شهيد احمدوند نفر اول نشسته از چپ

محمدحسين درسش را تا سال سوم راهنمايي دنبال كرد تا اينكه انقلاب شكوهمند اسلامي به پيروزي رسيد. پس از آن شب‌ها با تعدادي از دوستانش از محله محافظت مي‌كرد و به اصطلاح «پاس» مي‌داد زيرا تحركات خرابكارانه منافقين كمي محله ناامن كرده بود. بنابراين كلاس اول دبيرستان را كاملا يا در مسجد يا در پايگاه بسيج به سر مي‌برد. به نظر محمدحسين، مسجد بهترين مكان به شمار مي‌رفت و براي همين اهميت خاصي براي آنجا قائل مي‌شد. يادم مي‌آيد براي اولين قصد داشتيم كه خانوادگي به مشهد مقدس برويم. در آن دوران اطراف منزلمان هنوز آباد نشده بود و محمدحسين تصميم گرفت كه در خانه بماند اما شرطش اين بود كه بتواند به امور مسجد هم برسد. براي آنكه رضايت من را جلب كند بسياري از كارهاي منزل را با دقت انجام مي‌داد تا بتواند در مسجد حضور يافته و با دوستانش در فعاليت‌هاي جمعي مسجد شركت كند.

او پايه ابتدايي را در مدرسه «مسلم بن عقيل»، راهنمايي را در مدرسه «مجتهدي» و اول دبيرستان را هم در دبيرستان«هفده شهريور» سپري كرد. محمدحسين بسيار با حجب و حيا بود. در مقطع اول راهنمايي تحصيل مي‌كرد كه آمد پيش من و گفت: «مي‌خواهم بابا را ببوسم اما خجالت مي‌كشم» من هم به او گفتم: «خوب ببوس مگر چه اشكالي دارد؟» محمدحسين نيز رفت و پدرش را بوسيد. گذشت تا اينكه روزي به مدرسه‌شان رفتم معلمان از وضعيت درسي‌اش راضي بودند اما مي‌گفتند كه گاهي سر كلاس خوابش مي‌گيرد و پدرش به اين دليل كم از او ناراحت بود بنابراين از محمدحسين خواست كه مدت زمان «پاس‌»هاي شبانه را ميان دوستانشان تقسيم‌بندي كنند. اما او نپذيرفت چرا كه تعدادي از دوستانش متأهل بودند و حضورشان در كنار خانواده ضروري بود.

محمدحسين با خواهران و برادرانش بسيار خوش برخورد بود و تا فرصتي پيدا مي‌كرد آن را مغتنم مي‌شمرد و به عبادت مي‌پرداخت و يا كتاب مي‌خواند. بيشتر كتاب‌هايي كه محمدحسين مطالعه مي‌كرد مذهبي بود و با كتاب‌هايي كه مضمونشان آموزش نوحه‌سرايي و مداحي بود، بيشتر انس داشت.

برادر محمدحسين به او چه گفت؟

برادر بزرگ محمدحسين از طرف پايگاه بسيج «چمران» به جبهه اعزام شد و تمام طول هشت سال جنگ تحميلي را در جبهه گذراند. سابقه حضور محمدعلي برادر محمدحسين در جبهه باعث شده بود كه او از به جبهه رفتن هراس نداشته باشد. محمدعلي به او گفته بود:« جبهه رفتن ترس ندارد.بايد از آن روزي ترسيد كه دشمن وارد خانه ‌شود.» محمدحسين هم اين حرف برادرش را خوب درك كرد و از طرف مسجد«ولي عصر(عج)» بلوار ابوذر به گردان مالك اشتر معرفي شد و از آنجا به جبهه جنوب اعزامش كردند.

شهيد احمدوند

گفت تركش‌ها را از بدنم خارج نكنيد

سه بار به جبهه اعزام شد و در هر سه بار مجروح شد. در اولين بار مجروحت تمام بدنش پر از تركش شده بود. او را به بيمارستان «شهرباني» در خيابان سميه منتقل كرده بودند. همين گونه كه در روي تخت بيمارستان نشسته بود با ناخن‌هايش تركش‌ها را از بدنش خارج مي‌كرد. البته برخي از تركش‌ها نيز به داخل ماهيچه دست و پايش فرو رفته بودند. هنگامي كه پزشكان خواستند او را جراحي كنند تا باقيمانده تركش‌ها را هم از بدنش خارج كنند نپذيرفت و گفت: «اين تركش‌ها را به عنوان يادگاري براي آن دنيا مي‌خواهم.»

«پاداش خدا مهم‌تر است»

مرحوم «اسدالله احمدوند» پدر محمدحسين، نجار بود و بسيار دوست داشت كه جلوه‌اي از هنر دست خودش در خانه به چشم بيايد. روزي پدر، برادر و پدربزرگ محمدحسين در خانه مشغول كار بودند كه از مدرسه آمد و كيفش را به گوشه‌اي انداخت و مسجد رفت. اين كار هميشگي او بود. به او گفتم كه اين بي‌احترامي است كه اين گونه رفتار كني. بهتر است وقتي مي‌بيني پدر، برادر و پدربزرگت مشغول كار هستند بيابي و به آن‌ها خسته نباشيد بگويي، اين كار باعث دلگرمي پدرت مي‌شود كه روز بعد آمد و به گفته من عمل كرد.

روزي هم قرار بود كه به پدرش در يكي از روزهاي جمعه كمك كند. آن‌ها قصد داشتند كه براي انجام كاري به خانه يكي از همسايگان بروند. همسرم از چند روز قبل به او گفته بود كه قرار است جمعه به اتفاق يكديگر بروند و كاري را انجام دهند. روز جمعه سر رسيد اما محمدحسين به پدرش گفت: «اگر بشود من يك روز ديگر بيايم» چرا كه در روزهاي جمعه به نماز جمعه مي‌رفت. پدرش ناراحت شد براي اينكه محمدحسين را راضي كند و گفت: «پاداش و پول خوبي مي‌گيري» اما محمدحسين پاسخ داد: «پاداش خدا مهم‌تر است». اين حرف او تعجب پدربزرگش را برانگيخت و از او پرسيد كه پسرم اين حرف‌ها را از كجا ياد مي‌گيري؟

محمدحسين و هنر رزمي

محمدحسين رزمي‌ كار بود و هنر كار با «نانچيكو» را به خوبي مي‌دانست. به همين دليل يكي از همسايگانمان كه مداح بود از او خواست كه در زمين خاكي پشت مسجد محل به بچه‌هاي محله آموزش بدهد اما نپذيرفت. او از اين كه بخواهد به بزرگتر از خودش اين هنر رزمي را آموزش دهد خجالت مي‌كشيد.

شركت در نماز جمعه اهواز

برادر محمدحسين در سن 14 سالگي براي اولين بار با دست‌كاري شناسنامه‌اش پنهاني به جبهه رفت. چند روزي از او خبر نداشتيم تا اينكه به پايگاه « چمران» مراجعه كرديم و گفتند كه به جبهه رفته است. پدر و پدربزرگش چند روز به اهواز رفتند و دنبال او گشتند تا اينكه توانستند او را در نماز جمعه شهر اهواز پيدا كنند.

اجازه نداد پرستاران دختر او را مداوا كنند

محمدحسين با الگوپذيري از كارهاي برادر بزرگش به جبهه رفت. وقتي كه براي سومين مرتبه در جبهه مجروح شده بود او را به تهران منتقل كردند. براي ملاقاتش به بيمارستان رفتيم. در آن زمان دخترها از مجروحين پرستاري مي‌كردند او بسيار ناراحت بود از اينكه خانم‌ها به او رسيدگي مي‌كنند. به همين خاطر به من گفت: « اگر پرستار آقا ندارند اين خانم‌ها به زحمت نيفتند و شما در كنارم باش». وقتي اين موضوع را به يكي از پرستاران دختر گفتم او به شوخي گفت: «اتفاقا مي‌خواهم اذيتش كنم» و من هم به آن پرستار گفتم كه محمدحسين پسري مظلوم و خجالتي است هرگاه شما به او رسيدگي مي‌كنيد، معذب مي‌شود. آن‌ها قانع شدند و دو آقا از آن به بعد به او رسيدگي كردند.

شهيد احمدوند

گنجينه‌هاي كمد محمدحسين

حالش بهبودي نسبي يافته بود و به خانه منتقل شد .بار ديگر گفت: «مي‌خواهم به جبهه بروم.» پدرش گفت: «بگذار سعادت حضور در جبهه نصيب ديگران شود.» اما او راضي نشد و در نهايت همسرم محمدحسين را در حالي كه دستش پانسمان شده بود و پايش كمي مي‌لنگيد به ناحيه «مالك اشتر» برد و او را بدرقه كرد. اين بار آخرين اعزام فرزندمان به حساب مي‌آمد. كليد كمدش را به امانت نزد من گذاشت و گفت كه تا وقتي كه خودم بازنگشتم و يا خبري از من نشد در آن را باز نكنيد. روزي كه خبر شهادتش را دادند در كمد را باز كرديم و صيتنامه‌اش به همراه يك عكس بزرگ از خودش را در آنجا گذاشته بود.

كربلاي 5 او را آسماني كرد

آخرين حضورش در عمليات «كربلاي 5» بود كه در سال 1365 انجام شد. او 40 روز در منطقه حضور داشت و نامه‌هايش تا زماني كه شهيد شد هر روز به دستمان مي‌رسيد. وقتي از دوستان و همرزمان محمدحسين كه هنگام شهادت در كنار او بودند مي‌پرسم كه چگونه فرزندم به شهادت رسيد مي‌گويند: او خط شكن بود و بر اثر برخورد گلوله توپ در كنارش و اصابت تركش به سر و بدنش به شهادت رسيد. پيكرش را روي خاكريزي در كنار شهدا گذاشته بوديم تا به عقب باز گردانيم كه ناگهان هواپيماهاي دشمن منطقه را بمباران كردند و امكان اينكه بتوانيم پيكرها را به عقب بياوريم نبود و همين مساله باعث شد كه پيكر محمدحسين 11 سال در آن منطقه باقي بماند.

گفتند برايش مراسم ترحيم نگيريد

شبي كه مي‌خواستند خبر شهادت فرزندم را به ما بگويند خواب عروسي محمدحسين را ديدم. خواب عجيبي بود! حسين در زد و مادرم آن را باز كرد حسين به همراه عروس داخل شد تاكنون مانند لباسي كه تن عروس و داماد بود را در جايي نديدم .هنوز گل‌هاي چادر عروس را به خاطر دارم. با تعجب به عقب نگاه كردم كه به خواهرم بگويم؛ آبجي عروسي حسين است چرا من خبر ندارم؟! ديدم كه داخل اتاق مملو از گل‌هاي شيپوري با روبان سياه است. با ترس از خواب بيدار شدم. تا اينكه صبح روز بعد دو نفر از ناحيه «مالك اشتر» به خانه ما آمدند و اولين سوالشان اين بود كه مادر خوابي از فرزندت نديدي؟ در آن لحظه بود كه متوجه شدم محمدحسين شهيد شده است.سپس به ما گفتند كه بهتر است فعلا مراسمي برگزار نكنيد چراكه پيكرش مفقود شده بود. اما نمي‌شد به همين دليل مراسم يادبودي برايش برگزار كرديم.

وصيتنامه شهيد احمدوند

«محمدعلي» فرزند ديگرم در جبهه «دهلران» به خاطر صداي بلندش «بيسيم‌چي» بود كه فرماندهانش به او مي‌گويند به تهران بازگرد. او نمي‌دانست كه برادرش به شهادت رسيده و وقتي كه به تهران مي‌آيد با ديدن حجله‌اي كه در خيابان،سر كوچه و در منزلمان قرار داشت متوجه مي‌شود كه محمدحسين شهيد شده است.

11 سال چشم‌انتظاري

محمدحسين در روز بيست و يكم دي ماه سال 65 به شهادت رسيد. بعد از 11 سال چشم انتظاري در سال 76 به دنبال تفحصي كه درمنطقه عملياتي «شلمچه» صورت گرفت تنها چند قطعه استخوان، كاسه جمجمه‌اش و پوتين پوسيده‌ مربوط به پاي راستش به آغوش خانواده‌مان بازگشت. در ابتدا تحمل اين 11 سال انتظار بسيار برايمان دشوار بود اما از آنجايي كه او هديه‌اي از طرف خدا بود مي‌دانستيم كه روزي خواهد رفت چه بهتر كه با شهادت به ديدار خدا شتافت.

پيكر محمدحسين به همراه پيكر شهيدان «داودآبادي و پيرهادي» تفحص شده بود. آنها در محله با هم دوست بودند. در هنگام مراسم تشييع آنها دو تن از نمايندگان مجلس هم حضور داشتند مراسم بسيار باشكوهي براي پيكر اين سه شهيد برگزار شد.فرزندم در بهشت زهرا قطعه 40 رديف 115 آرام گرفته است.

انتهاي پيام

  • سه‌شنبه/ ۱۶ خرداد ۱۳۹۱ / ۱۲:۱۶
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 91031608824
  • خبرنگار : 71451