*با صياد دل‌ها*

بي‌لياقت‌ها از منظر شهيد صياد شيرازي

21 فروردين‌ماه سالروز شهادت سپهبد شهيد علي صياد شيرازي است. سرويس فرهنگ حماسه ايسنا مروري دارد بر يكي از خاطرات اين شهيد در مورد رويارويي با بني‌صدر.

21 فروردين‌ماه سالروز شهادت سپهبد شهيد علي صياد شيرازي است. سرويس فرهنگ حماسه ايسنا مروري دارد بر يكي از خاطرات اين شهيد در مورد رويارويي با بني‌صدر.

در اين خاطره آمده است: اطلاع دادند در كرمانشاه ـ كه مقر فرماندهي ما بود ـ بني‌صدر آمده و با شما كار فوري دارد. هشت روز در محاصره بوديم و به لطف خدا به سرنوشتي كه دشمن فكر مي‌كرد، دچار نشديم.

در اينجا شرم دارم كه بخواهم بگويم فرماندهي نقش خيلي مؤثر داشت ولي نمي‌شود اجتناب كرد. چون مسأله شخص نيست و اگر فرماندهي، به لطف خدا، اعمال نمي‌شد، تا آخرين لحظه آسيب مي‌ديديم و مطمئن هستم كه ستون منهدم يا تسليم مي‌شد. چون اين حادثه يك نقطه تاريخي در زندگي من بود. رسيدم به بن‌بست و نااميدي، و خداوند به من درس فراموش نشدني داد كه اگر انسان بخواهد براي خدا بجنگد، هيچ وقت نبايد نااميد شود. ما در سيره پيامبران هم داريم كه تا حضرت يونس در ظلمت نرفت و در تنگنا نيفتاد، آن حالت انقطاع از دنيا و حالت وابستگي به خدا به طور مطلق به او دست نداد. كه خداوند فرمود: و نجيناه ... كه ما مومنين را نجات مي‌دهيم. يعني اگر انسان بخواهد به صورت طبيعي و مطلق توكلش قوي شود، چاره‌اي جز افتادن در تنگنا و مشكلات و حالتي كه به صورت طبيعي از همه جا ببرد، نيست.

اطلاع دادند كه بني‌صدر به قرارگاه شما در كرمانشاه آمده و منتظر است. عصر بود كه خيالم از طرف ستون راحت شد. فرماندهي گردان را به فرمانده منطقه محول كردم و در تقويت آن، بچه‌هاي سپاه را گذاشتم تا خيالشان راحت باشد. ارتباط‌شان را با هوانيروز برقرار كردم كه برايشان وسيله بياورند. گفتم: ديگر كاري جز دفاع دور تا دور نداريد.

ارتباط بي‌سيمي هم با بانه و سردشت داشتند. از دو طرف ارتباط برقرار بود. شهيد شهرام‌فر را هم مخصوصا آنجا گذاشتم بماند. او عنصر ضربت و يك نيروي مخصوص متعهد و انقلابي بود.

آمدم به سقز. لباسم در هم ريخته بود. يك لباس بسيجي گير آوردم. سريع دوش گرفتم، لباسم را عوض كردم و به خلبان هلي‌كوپتر

گفتم: مي‌خواهم سريع برويم كرمانشاه.

گفت: به شب برمي‌خوريم.

گفتم: اشكال ندارد، هر طور شده خودمان را برسانيم به آنجا كه رئيس جمهور آمده.

آن موقع هنوز به حالتي نرسيده بودم كه در مقابل رئيس جمهور موضع‌گيري كنم و حالت خصمانه بين‌مان برقرار باشد. هنوز احساس مي‌كردم كه بايد مساعدت كرد، كمك كرد و ايشان از طرف امام اختياراتي براي نيروهاي مسلح دارند. از اين نظر سعي مي‌كردم كه مساعدت كنم. ولي در آنجا زندگي من عوض شد.

وقتي به كرمانشاه رسيدم، ساعت هشت شب بود. بچه‌هاي قرارگاه كه تركيبي از ارتش و سپاه بودند، تا مرا ديدند، تكبير گفتند.

پرسيدم: مساله چيست؟

گفتند: الان مي‌فهميد.

رفتم داخل اتاق. ديدم بني‌صدر و شهيد رجايي كه آن موقع نخست‌وزير بود و تعدادي از مشاورين بني‌صدر، آنجا هستند. حالا من خوشحال بودم از اينكه اين خوش‌ خبري را مي‌دهم كه ستون هشت روز در محاصره و در حال انهدام بود ولي نجات پيدا كرد. با حالت گرمي به طرف بني‌صدر رفتم كه او را ببوسم. ديدم كه دست او مثل دست مرده است. البته طبيعت او همين بود ولي آنجا خيلي شل بود. اين طور احساس كردم، ولي حرارت خودم را در بوسيدن نشان دادم. بلافاصله بني‌صدر پرسيد: ستون چي شد؟

گفتم: الحمدالله نجات پيدا كرد.

يك دفعه تكان خورد. من تا آن موقع اثر سخن‌چيني را در مسئولين نشنيده بودم. در تاريخ خوانده بودم كه براي كسي كه مي‌خواهد خدمتگزاري كند، سخن‌چيني مي‌كنند. ولي تا آن موقع نمي‌دانستم كه اثرش چيست. اين قدر به گوش اين آدم خوانده بود: فلان كس رفته همه را به كشتن داده، ستون تار و مار شد و ستون به اسارت درآمده كه حرف من باورش نمي‌شد.

گفتم: الحمدالله ستون نجات پيدا كرد.

پرسيد: چقدر تلفات داديد؟

گفتم: تا اينجا حدود 70 نفر شهيد داديم و 150 تا مجروح.

معلوم بود كه رقم‌ها را از اين بالاتر داده بودند. ساكت شد. مثل اينكه مي‌خواست بر مبناي حرف آن‌ها شروع كند و به من حرف‌هايي بزند ولي ديد كه مطلب چيز ديگري است. معلوم شد پشت سر من خيلي غيبت كرده‌اند و آن تكبيري كه بچه‌ها سر دادند، به خاطر دفاعي بود كه مي‌خواستند از من بكنند.

اينجا اولين جايي بود كه موضع‌گيري‌ها را شروع كردم. ديگر چاره‌اي نداشتم. عليه من تاخته بودند و نسبت به نحوه خدمتگزاري من و تمام رزمندگاني كه با من كار كرده بودند، بي‌انصافي و بي‌عدالتي كرده بودند. تشكيلات مقدسي در قرارگاه بود؛ اولين تلفيق برادران ارتش و سپاه با فرماندهي واحد. كار مي‌كرديم و كار هم خوب جلو مي‌رفت. هر كاري هم مي‌كرديم، براي ما تجربه جديد بود. چيزهايي را كه در كتاب‌ها خوانده و عمل نكرده بوديم، در آنجا عمل مي‌شد و جواب مي‌داد. خودمان هم روز به روز نسبت به عمليات اميدوارتر مي‌شديم.

اين ديدار نقطه عطفي شد. آنقدر بدگويي كرده بودند كه مرا بر كنار شده مي‌دانستند. بني‌صدر هم موقع رفتن تذكر داد بياييد تهران، آنجا كار داريم.

گفتم: الان نمي توانم منطقه را ول كنم و بيايم. حداقل چند روزي بايد باشم.

گفت: بعد از چند روز بيا تهران.

بعد از چند روز رفتم تهران. صحنه‌هاي تلخ داشت تكرار مي‌شد.

در آن جلسه متوجه شدم كه شهيد رجايي تنها كسي است كه در آن جمع، در غياب من، از من دفاع كرده. ايشان گفت: من دفاع كردم و كم كم دفاع من حالت عاطفي گرفت. هيچ سند و مدركي نداشتم كه بگويم چه مي كنيد و اينها چرا اينطور حرف مي‌زنند.

بعدها ريشه‌اش را پيدا كردم. همان موقع متوجه توطئه شدم، منتها توطئه را فردي مي‌دانستم. حالت رقابت فردي، نه توطئه خطي و گروهكي. ريشه ماجرا در دست «سرهنگ عطاريان» بود. او همشهري بني‌صدر بود. با من دم از دوستي مي‌زد و با يك حالت منافقانه، در پشت سر پيش بني‌صدر سخن‌چيني مي‌كرد. براي اطلاع از اين صحنه‌ها، مراجعه مي‌دهم به اعلاميه‌اي كه از قرارگاه عملياتي غرب ـ در آن موقع كه من مسئول بودم ـ صادر شد.

در جبهه، متوجه بوديم كه در شهرها، مخصوصا تهران، برخوردهايي مي‌شود؛ مسئولين با هم برخوردهاي سياسي مي‌كنند و اختلافات به مردم كشيده مي‌شود. يك جبهه را بني‌صدر گرفته بود و جبهه ديگر را شهيد ارجمند شهيد بهشتي. در حمايت از روحانيت، كه در راس آن‌ها شهيد بهشتي بود، و توجه دادن همه به مسايل ناامني در منطقه شمال غرب كه ما با ضدانقلاب درگير شده بوديم، قرارگاه اطلاعيه‌اي صادر كرد. جنگ با ضدانقلاب مثل جنگ تحميلي نبود، جنگ كردستان براي ما مهمترين مساله بود، به همين دليل دلمان مي‌خواست كه در عقب جبهه وحدت و يكپارچگي باشد و حمايت شويم. اعلاميه جالبي كه پدر بني‌صدر را در آورده بود. اعلاميه‌اي از طرف يك قرارگاه نظامي كه وحدت يگانگي را حفظ كنيد. او احساس موضع‌گيري كرد كه ما در حمايت از شهيد بهشتي درآمديم.

برادري داشتيم كه با ما همكاري مي‌كرد، برادر اميني كه از بچه‌هاي سپاه است. او در روابط عمومي بود. نثر و قلم خوبي هم داشت. بني‌صدر فكر كرده بود كه در روابط عمومي ما بستگان شهيد بهشتي حضور دارند؛ در صورتي كه اصلا وابستگي نداشتند.

اين ادامه پيدا كرد و به اختلافات بين قرارگاه و رئيس جمهور دامن زده شد و بني‌صدر، صحبت‌هايي كه درباره من داشت و حتي گفته بود من صياد شيرازي را كشف كرده‌ام و خيلي حمايت مي‌كرد، يك دفعه بر عكس شد و شروع كرد به بدگويي و اينكه كم كم من را عوض بكنند.

مرا به جلسه تهران دعوت كردند. امروز، خبري نشد، فردا، خبري نشد. فريادم درآمد كه ما در جبهه عمليات داريم، كار داريم و شما داريد وقت را به بطالت مي‌گذرانيد. روي اصرار و داد و فرياد، يك جلسه چهار ساعته تشكيل شد.

نامه آمده بود كه فرمانده قرارگاه غرب صياد شيرازي و رئيس ستادش در اين جلسه شركت كنند. ما در آنجا با تركيب جالبي شركت كرديم. در اين تركيب، همه با هم بوديم. شهيد بروجردي بود، شهيد كاظمي و تعدادي فرماندهان رده پايين‌تر، وقتي كه نامه آمد، بچه‌ها گفتند: ما هم به جلسه مي‌آييم.

به جاي دو نفر، پنج شش نفر به جلسه آمديم. گوش تا گوش، دور يك ميز بزرگ، مشاورين بني‌صدر نشستند. اين صحنه هيچ وقت از يادم نمي‌رود. شروع كردند به بدگويي. تك تك گزارش دادند. هر كدام گزارش بدي نسبت به منطقه شمالغرب و نحوه عمليات و ستون سردشت دادند. سكوت كرديم. فقط يادداشت مي‌كردم و هيچ چيز نگفتم.

رئيس ستادمان سرهنگ جانباز خرسندي داشت منفجر مي‌شم. او به راحتي تمام ستاد را مي‌چرخاند. خيلي مسلط، زيرك و باهوش بود. خوب هم حرف مي‌زد. يكي از مسئولين كه از شهداء است، بي انصافي كرد. بني‌صدر به او اشاره كرد و گفت: در ستاد صياد چه ديده‌اي؟

او گفت: ما ستادي نديديم. چند نفر به اسم ستاد دور هم جمع شده‌اند.

اينها از ستاد زمان طاغوت چيزي در سر داشتند؛ ستاد پرحجمي كه گوش تا گوش بنشينند و همه چيز اطاعت شود. ستاد ما، ستاد كيفي بود. هر كسي به اندازه چند نفر كار مي‌كرد و همه مخلص و متعهد بودند. هر كس را به ستاد نياورده بوديم.

رئيس ستاد ناراحت شد. خواست صحبت كند كه گفتم: صحبت نكن. بگذار حرف‌هايش را بزنند، نوبت ما هم مي‌رسد. حتي كسي كه گزارش مي‌داد،‌مطلبي گفت و خواست جلسه را ترك كند كه سرهنگ خرسندي خواهش كرد بماند؛ تا من جوابش را بدهم كه چگونه مي‌گويد ستادي نديده است.

در اينجا، كنترل از دست من در رفت. به بچه‌هايي كه با من بودند، نمي‌شد گفت صحبت نكنند. مخصوصا شهيد كاظمي. تيپي بود كه هيچ مانعي در جلوي خود نمي‌ديد. جسارت عجيبي داشت. هم فرماندار پاوه و هم فرمانده سپاه آنجا بود. يك دفعه، با همان لهجه جنوب شهري گفت: شما چه مي‌گوييد؟ بگذاريد من برايتان بگويم. اين حرفها چيست كه مي‌زنيد؟ بي‌تقوايي مي‌كنيد...

يكي از مشاورين بني‌صدر گفت: آقاي رئيس جمهور، اول از صياد شيرازي بپرسيد مگر نگفته بوديم كه خودش و رئيس ستادش بيايند. اين آقايان كي هستند؟ خودشان را معرفي كنند.

بني‌صدر هم يك آدم گوشي بود. به هر كس از مشاورينش كمي اعتماد داشت، حرف او را ملاك قرار مي‌داد و بر مبناي آن حرف مي‌زد. گفت: توضيح بدهيد اينها چه كساني هستند كه آورده‌ايد؟ من هم برگشتم و گفتم: اولا اين آقاياني كه اينجا هستند اين رئيس ستاد است...

براي هر كدام چيزي گفتم. گفتم همه از مشاورين و از همكاران نزديك من هستند و هر وقت عذر بنده را از جلسه خواستيد، آقايان هم مي‌روند.

بني‌صدر ديد خيلي محكم صحبت كردم. گفت: اشكال ندارد، صحبت را ادامه دهيد.

آن‌ها حرف‌هايشان را زده بودند و حالا ديگر نوبت ما بود. سرهنگ خرسندي، حساب شده و از روي فن و تخصص ثابت كرد كه ستاد ما ستاد كيفي است و از افراد انقلابي تشكيل شده و كارش را انجام مي‌دهد. شبانه روزي هم هست. آقاي ناصر كاظمي هم حرفش را زد. او فردي بود كه كسي نمي‌توانست جلويش را بگيرد. خيلي جالب حرفش را زد. بعد هر كدام از بچه‌ها : شهيد بروجردي،‌برادر اميني و يكي ديگر كه آنجا بود، در دفاع صحبت كردند. سپس بني‌صدر گفت: ببينيم خود آقاي صياد شيرازي چه مي‌گويد.

دلم از اين جلسه خون بود. دلم غم گرفته بود، از اين تركيبي كه داشتند و حرف‌هايي كه مي‌زدند. اصلا بعضي موقع‌ها آدم‌ دفاع هم نمي‌تواند بكند،‌آن قدر مساله روشن و واضح است و مي‌بيند طرف مقابلش پرت و منحرف است كه مي‌برد. آنجا بود كه من از اين آدم بريدم. واقعا از او بريدم. و بر مبناي هماني كه در قلبم بود، اين جمله تاريخي را گفتم كه بعدها در ميان مسئولين صدا كرد. اول دعاي امام زمان(عج) را خواندم. بعد گفتم: آقاي رئيس جمهور، عذر مي‌خواهم كه اين صحبت را مي‌كنم. در جلسه‌اي به اين اهميت كه براي امنيت جمهوري اسلامي تشكيل مي‌شود و در آن يك بسم‌الله گفته نشود، يك آيه قرآن تلاوت نشود،‌من آن قدر اين جلسه را آلوده و ناپاك مي‌بينم كه فكر مي‌كنم تمام وجودم آلوده شده است و چاره‌اي ندارم جز اينكه از اينجا بروم قم، زيارتي بكنم و در آنجا احساس بكنم كه تزكيه شده‌ام.

چنين حالتي، نهايت مساله بود. سكوت شد. در مواقعي كه آدم مي‌خواهد به طبيعت خود حرف بزند، خداوند هم به او جسارت و بيان قلبي مي‌دهد كه ممكن است دوباره نتواند آن را تكرار كند.

اينها را كه گفتم، تقريبا محتواي آن جمله‌ها بود. مطمئن هستم جمله‌هايي را كه گفتم، خيلي از اين بهتر بود. بني‌صدر از قيافه و چهره ما هماني را كه مي‌گفتيم، مي‌ديد. غير از آن نبود و خودش باعث شده بود كه پرده‌ها دريده شود و من با رئيس جمهور مملكت اينگونه حرف بزنم، نه اينكه چنين نيتي داشته باشم كه به رييس جمهور توهين كنم.

بني‌صدر چيزي نگفت. هيچ صحبتي نكرد. گفتم: اما پاسخ شما ـ دوازه مورد يادداشت كرده بودم ـ يك تعداد را بچه‌ها گفتند، ما داريم در آنجا مي‌جنگيم. قبلا هيچ كس نمي‌جنگيد. حالا ما براي جنگيدن شهيد و تلفات مي‌دهيم. اگر بخواهيم نجنگيم، بايد در پادگان باشيم. مثل قبل در محاصره باشيم. ما آمديم باب جنگيدن را باز كرديم. از آنهايي نبوديم كه برويم توي قرارگاه بنشينيم و عمليات را هدايت كنيم. من خودم تفنگ به دست هستم. لباسم هم لباس چريكي است. به اسم سرهنگ هستم ولي دارم مي‌جنگم. بنابراين، تلفات و ضايعات يكي به خاطر بي‌تجربگي است كه هنوز در اول جنگ و نبرد هستيم. يكي شدت توطئه دشمن است. ولي به لطف خدا ايستاده‌ايم، توقف نكرديم و نترسيديم. آن ستون را با مشكلات به مقصد رسانديم ولي به شما آمار غلط مي‌دهند. ديگر اينكه، يادم هست كه از شما تقاضاي هزار تا تفنگ كردم. رزمنده دارم بجنگند ولي تفنگ ندارم كه به آن‌ها بدهم. از نيروهاي عشايري آمده بودند. شما هنوز لجستيك ما را تامين نكرديد، آن وقت از ما انتظار ديگري داريد.

اين جزو برگ‌هاي سياه زندگي آدم‌هاي بي‌لياقت است كه در انقلاب خودشان را به حاكميت مملكت مي‌چسبانند. اين برگ‌هاي سياه هم باقي مي‌ماند. اصلا بني‌صدر معني لجستيك را نمي‌دانست. يعني جلوي همه، اقرار كرد و گفت: من تازه فهميدم لجستيك يعني چه.

بعد از صحبت‌هايي كه من كردم، ديگر هيچ كس بالاي آن صحبت نكرد. جلسه حدود چهار ساعت طول كشيد. بعد هم آمدم به طرف قم براي زيارت.

من به طرف سقوط ظاهري از نظر مسئوليت و نقش در عمليات و جبهه مي‌رفتم. چيزي هم طول نكشيد. بني‌صدر هيچ موقع مستقيما تصميم نمي‌گرفت. يك عده از مشاورين دستور را صادر مي‌كردند. وقتي آمدم، ديدم كه زمزمه‌اي است مبني بر اينكه فرماندهي قرارگاه غرب را بگيرند و بدهند به عطاريان. البته مي‌گويند: عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد.

چقدر عجيب بود صحنه. درست شب 30 شهريور 59 ديدم كه اكيپ سرهنگ عطاريان معدوم به قرارگاه آمدند. مي‌ترسيد حرف بزند. گفت: دستور دادم كه قرارگاه شما را تحويل بگيرم.

نامه آمد كه صياد شيرازي فرماندهي غرب را در اختيار سرهنگ عطاريان قرار دهد و خودش به فرماندهي كردستان منصوب مي‌شود. يعني بروم سنندج. در نتيجه، دو لشكر از سه لشكر ما گرفته شد. برايمان يك لشكر و يك تيپ نيروي مخصوص مي‌ماند و تعدادي بچه‌هاي سپاه كه سازمان آن‌ها متغير بود.

شبي كه آمديم قرارگاه را تحويل دهيم، اينها جرأت نداشتند بالا بيايند. بغل ساختمان، زير درخت‌ها چادر زدند و همان جا قرارگاهشان را تشكيل دادند. همان شب هم لشكركشي عراق شروع شد. اگر در اين حالت درگير مي‌شديم، بيشتر به ما وصله مي‌چسباندند.

ديديم كه دشمن از مناطق باويسي، قصر شيرين، تنگ آب، سومار، صالح آباد و مهران پيشروي مي‌كند. اينها هم افتادند به زحمت كه حالا بايد چه كار كنيم و چه كار نكنيم. تنها واحدي كه دم دست داشتم، يك گردان از لشكر 77 بود. گفتم: اين گردان مال شما، ببريد براي عمليات.گردان را بردند و گردان در نزديكي گردنه پاتاق تارومار شد.

انتهاي پيام

  • جمعه/ ۱۸ فروردین ۱۳۹۱ / ۱۲:۰۴
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 91011803974
  • خبرنگار : 71062