*با صياد دل‌ها*

وقتي شهيد صياد در مقابل چهار فرمانده لشكر قرار گرفت...

21 فروردين‌ما سالروز شهادت سپهبد شهيد علي صياد شيرازي است. سرويس فرهنگ حماسه ايسنا مروري دارد بر يكي از خاطرات اين شهيد در رويايي با چهار فرمانده لشكر و نحوه مديريت جنگ.

21 فروردين‌ما سالروز شهادت سپهبد شهيد علي صياد شيرازي است. سرويس فرهنگ حماسه ايسنا مروري دارد بر يكي از خاطرات اين شهيد در رويايي با چهار فرمانده لشكر و نحوه مديريت جنگ.

مجبور شدم شبانه خودم را به تهران برسانم. البته كار بوكان را تمام كرديم. با همان لباس بسيجي و با يك تفنگ ژ ـ 3 «قنداق تاشو» كه دستم بود، خودم را رساندم به تهران.

خاطره‌اي مي‌گويم كه براي درس‌هاي فرماندهي خوب است؛ مخصوصا براي ارتش اسلام. اين خاطره دلالت بر اين نمي‌كند كه بنده چهره محبوبي در فرماندهي ارتش اسلام بودم كه بخواهم اين درس را بدهم. نه، اين درس را من گرفتم ولي خداوند خيلي مرا ياري كرد تا بتوانم زودتر به آن نكته برسم.

جلسه شوراي عالي دفاع بود و در آنجا مسئولين حضور داشتند. بايد مي‌رفتم و زودتر خودم را مي‌رساندم. رفتيم در جلسه. چهار فرمانده لشكر ارتش هم در جلسه بودند. وقتي وارد شدم، با خود گفتم: با اينها چگونه برخورد كنم. چون سن و سالشان از من بالاتر بود و من عملا سرگرد بودم.

چهار فرمانده لشكر آنجا بودند كه اين چهار تا، به صورت طبيعي، درجه‌هايشان سرهنگي بود. بعضي از آن‌ها در سطح بازنشستگي بودند. اول فكر كردم كه با اين چهار نفر چه كار كنم تا در اولين برخورد از من دوري نكنند. درجه نداشتم و با تفنگ هم بودم. رفتم داخل. تصميم‌ گرفتم به همه آن‌ها سلام كنم؛ برخلاف مقررات ارتش كه بايد به فرمانده سلام بدهند. گفتم: من سلام مي‌كنم؛ درجه كه ندارم، حالا كي به كي است!

سلام كردم و چهار تا جواب گرفتم. چهار جور جواب كه از نظر رواني، به اين ترتيب بود: يكي جواب سلام را خيلي محبت‌آميز داد كه من با شما دوست هستم. آن شخص، زماني كه در كردستان بودم، لشكرش تحت امر بود و من او را منصوب كرده بودم. در نتيجه، با سابقه دوستي جواب سلامم را داد و احساس محبت كرد.

يك فرمانده آمد و سلام كرد. در چهره‌اش نگاه كردم. حدود 53 يا 54 سال داشت؛ شهيد سرتيپ نياكي فرمانده لشكر 92 زرهي اهواز. او آنقدر مقيد به قوانين و مقررات نظامي بود كه چون فرمانده نيرو بودم، طبق مقررات جواب سلام مرا داد. احترام نظامي محكم ولي خشك به جا آورد. در آن جواب سلام، محبت قبلي نبود. چون نظامي بود، طبق مقررات به وظيفه‌اش عمل كرد. يعني به خودش قبولانده بود كه بايد جواب سلام را با احترام نظامي محكم بدهد.

سومين چهره، با يك حالت تحقير و حالتي كه برايش خيلي سخت بود، دستش را دراز كرد و دستي داد. در آن نه آثار محبت بود و نه انضباط نظامي.

چهارمي به من پشت كرد و نگاهش را به آن طرف چرخاند. خودش را زد به اينكه اصلا مرا نديده. معلوم بود كه در درونش جنگي برپا است و برايش سخت است حتي جواب سلام مرا بدهد. كه احساس كند من فرمانده جديد نيروي زميني شده‌ام و او احساس كند مؤظف است به عنوان يكي از فرماندهان لشكر، احترام نظامي اعمال كند. او اعتنايي نكرد.

همه اينها در يك لحظه رخ داد؛ ولي براي من پايه خوبي بود. اولين بهره‌برداري كه از اين صحنه كردم، گفتم: آقايان، فرماندهان لشكرها، فردا تشريف بياوريد دفتر من.

بايد زودتر در انتصابات تجديدنظر مي‌كردم و مي‌ديدم چه كساني با من كار مي‌كنند. پرسيدند: كي بياييم؟ گفتم: شما و شما ساعت شش، شما و شما ساعت هفت.

آن‌ها را بر مبناي برخوردشان طبقه‌بندي كردم. روحيه اولي و دومي آهنگي داشت كه حس كرددم مي‌توانيم با هم همكاري كنيم. با دو نفر ديگر بايد جداگانه صحبت مي‌كردم تا از نظر رواني تداخل پيدا نكند.

همان طور هم شد. روز بعد آمدند و موضوع آن دو نفر اول خيلي ساده حل شد. از آن‌ها پرسيدم: شما حاضريد با من كار كنيد؟ فرمانده بودند. گفتم صحيح نيست بگويم مي‌خواهم شما را عوض كنم. همان كه دوست من بود، گفت: خود شما مرا نصب كرديد. آمادگي همكاري دارم.

ديگري كه مقرراتي بود، گفت: من تابع انضباط هستم. به من دستور دادند اين كار را بكنم. شما هم اگر دستور بدهيد، انجام مي‌دهم. اگر نمي‌خواهيد، هر شغلي بدهيد، انجام مي‌دهم. گفتم: بسيار خوب. هر دو نفر شما سر كارهاي خود مشغول باشيد.

دو نفر ديگر آمدند. وقتي كه با آن‌ها صحبت كردم و پرسيدم حاضريد با من همكاري كنيد، همان كسي كه روز قبل اعتنا نكرده بود، در يك جمله گفت: براي حضرت امام چه اشكال داشت درجه سرتيپي به شما بدهد و بعد از يكي دو ماه، يك درجه سرتيپي هم به ما بدهد؛ به عنوان اينكه در جبهه زحمت كشيديم و كار كرديم. ديدم اصلا مايه صحبت او با سوال من فرق مي‌كند.

جلسه شايد يك ساعت و نيم طول كشيد. گفتم: خيلي عذر مي‌خواهم، مطلبم چيز ديگري است. خدا كمك كرد و چيزهايي به زبان آوردم. چيزهايي كه من به دنبال كار هستم و اصلا دنبال اين نيستم كه درجه يا مقام بگيرم. ما تمام حواسمان به اين است كه جلوي دشمن را بگيريم. حالت روحي ما اين است كه در التهاب بيرون راندن دشمن هستيم. شما چيزهايي مي‌گوييد كه من نمي‌فهمم ـ از نظر نظامي مي‌فهمم، چون نظامي هستم ـ ولي در اين زمان، اين روحيه را ندارم. اصلا اين صحبت‌ها را نكنيد.

هماني كه اعتنا نكرده بود، گفت: اجازه بدهيد من بروم و در ستاد مشترك كار كنم. نمي‌توانم اينجا كار كنم. گفتم: با احترام، شما را مي‌فرستم.

ديگري كه معتدل‌تر بود، گفت: اگر خواستيد، من با شما كار مي‌كنم.

مايل نبودم كه او كار كند. سابقه‌اش را پرسيده بودم. رغبتي براي انجام مأموريت در جبهه نداشت. به سرعت او را عوض كردم و سرهنگ حسني سعدي را به عنوان فرمانده لشكر 21 حمزه معرفي كردم كه خيلي خوب به كار چسبيد...

برگرفته از كتاب ناگفته‌هاي جنگ( خاطرات سپهبد شهيد علي صياد شيرازي). انتهاي پيام

  • پنجشنبه/ ۱۷ فروردین ۱۳۹۱ / ۱۰:۱۹
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 91011703546
  • خبرنگار : 71062