من هميشه با نوشتن «نخستين جمله» براي آغاز يك متن مشكل داشتم؛ حتي سر كلاسهاي تو؛ كلاسهايي كه به خود اين جرات را نميدادم كه حتي يك جلسه هم غيبت كنم؛ اما نه از روي ترس، بلكه به پاس اهميتي كه تو در قامت يك «استاد واقعي» براي كلاسهايت قائل بودي، هنوز اضطراب و شرم روزي را كه تمرينهاي كلاس «روزنامهنگاري تخصصي»ات را نصفه نيمه حل كرده بودم فراموش نميكنم. قلبم مانند گنجشك گرفتاري ميزد و خدا خدا ميكردم از من سوال نكني.
آن روز يك اتفاق جالب ديگر هم افتاد. تو براي نخستين بار يك دانشجو را از كلاست بيرون كردي؛ چرا؟ ...چون وقتي پرسيدي «چرا تمرينهايت آماده نيست؟»، گستاخانه پاسخ داد «استاد! ما داريم براي فوق ميخوانيم» همه كلاس ساكت شدند... كلاس «حسين قندي» استاد پرآوازه و اين حرفها، آن هم در حال و هواي آن روزهاي روزنامهنگاري در دانشكده «نقلي» علوم اجتماعي دانشگاه علامه...
تو مانند هميشه با صراحت مثالزدني و گاه گزندهات گفتي «پس از كلاس من برو بيرون و درست را بخوان. اين كلاس به درد شما نميخورد!» و آن دانشجو گرچه كارشناسي ارشدش را گرفت، ولي هرگز «روزنامهنگار» خوبي نشد؛ چون او هم مانند خيليهاي ديگر، نشاني را اشتباه آمده بود؛ همانطور كه ديگراني هم بودند كه درباره تو نشاني اشتباه ميدادند؛ چرا؟...
چون تو به «ماندن» و «زندهنگهداشتن كالبد نحيف روزنامهنگاري» و آنچه از آن بهعنوان «بندبازي» ياد ميكردي اعتقاد داشتي؛ با همان ظرافتها، ترديدها، ذكاوتها و البته خطرهايش. ديگراني هرگز نفهميدند تو براي اينكه بندباز ماهري باشي چه كردهاي، براي اينكه «استادي» را كه جانمايه وجودت بود تا آخرين نفس ادامه دهي چه شوقي داشتي، تو «كارشناس ارشد» بودي و با متر آنها در «معتبرترين» دانشكده روزنامهنگاري ايران شناخته نشدي؛ غافل از اينكه اين، آنها بودند كه «استاد» را از دست ميدادند و البته دانشجوياني كه بهناچار، بايد واحدهاي «خبرنويسي» و «روزنامهنگاري» را در كلاس مدرساني بگذرانند كه در عمرشان حتي يك خبر ننوشتهاند.
قصه تو از «قصه پرغصه روزنامهنگاري» جدا نبوده و نيست؛ گرچه آن «خندههاي منحصر به فرد»، آن «صداي دورگه از فرط كشيدن سيگار» در «تحريريه»؛ يعني دنياي بيمثال تو، آن مكثهايي «اورجينال»، از آنهايي كه هيچكس نميتوانست تقليدشان كند، آن «تيترهاي» ميخكوبكننده، آن «شرح عكسهاي» بيمثال، آن يادداشتهاي «طنازانه»، آن «صراحت لهجه» كوبنده و آن «سبكبالي كودكانه»... و اين همه «شاگرد مديون تو» شهادت ميدهند كه تو «استاد» بودي، هستي و خواهي بود؛ تو دينت را بسيار بيش از آنچه بايد، به جامعه روزنامهنگاري ايران ادا كردهاي؛ حتي اگر خبرها خبر دهند با شبح «نسيان» دست و پنجه نرم ميكني....تركيب «آلزايمر» و «تو»! اين بيشتر يك پارادوكس خندهادار است تا «خبري باوركردني»....
استاد! ميداني در اين لحظه دلمان چه ميخواهد؛ دل و من ديگر شاگردان و دوستانت «حسين قندي» را با «يك ليوان چاي پررنگ»، «بوي تند سيگار!»، «پوشهاي زير بغل»، «خندهاي منحصر به فرد»، «سلامي با صدايي رسا و دورگه» و « چهرهاي كه ذكاوت از آن ميبارد» ميخواهد...
و... اينبار نميدانم اين متن ناگزير را چگونه به پايان برسانم؛ .... «پايان همراه با تعليق» چطور است استاد؟!...
معصومه محمدپور- شاگرد كوچك استاد، خبرنگار و مدير اداره آموزش ايسنا
پيوست: اين يادداشت انتهاي پيام ندارد...