محمد ذکايي (هومن) در اسفندماه امسال 64ساله شد.
به مناسبت زادروز اين شاعر، مهدي خطيبي يادداشتي را با عنوان «صداي روشن» نوشته و در اختيار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) گذاشته كه متن آن در پي ميآيد:
«يکي از جريانهاي شعري دهه 50 که بر اساس گفتمان شعر نيمايي و رويکردي دوباره به قالبي اصيل شکل گرفت، غزل نئوکلاسيک است. اين جريان وامدار غزل مشروطه از يکسو در حوزه زبان و از ديگرسو در حوزه مضمونيابي است. نئوکلاسيکهاي غزل، جسارت نزديک شدن به زبان کوچه را از دل تجربيات شاعراني چون فرخي و عارف و لاهوتي يافتند و از ديگرسو نزديک شدن به مفاهيم اجتماعي – سياسي را از بطن شعر اين دوره به دست آوردند. اساسا گرايش و نگرهي عمومي شعر مشروطه بر زبان سادهاي استوار بود که مجوز ورود واژگان و عبارات و تعابير عاميانه و سياسي روز را به دايرهي واژگاني غزل صادر ميکرد . البته نبايد از پلي که اين دو نسل را به هم پيوند داد، غافل شد: شهريار و هوشنگ ابتهاج؛ دو غزلسرايي که سنت سترگ غزل را با دستاوردهاي غزل مشروطه آميختند و البته از اين جلوتر هم گامي ننهادند. اما از حق نبايد گذشت. زبان خام غزل مشروطه با تلاشهاي اين دو شکلي به خود گرفت.
زمينههاي غزل نئوکلاسيک از سال 1340 با تلاشهاي شاعران مکتب سخن (به تعبير نادر نادرپور) که به صورت تفنني به غزل ميپرداختند، نضج گرفت و در سال 1350 نمود پيدا کرد. تراش زباني شاعران مکتب سخن که البته شعرشان رو به سوي نوعي سانتيمانتاليسم ميرفت، تلاشي بود که در ادامهي غزل شهريار و ابتهاج بود.غزل امروز در سال 1350 تثبيت شد و اين تثبيت در يک روز و يک سال متحقق نشد. سنت ارزشمند غزل ديروز در کنار دستاوردهاي شاعران عصر مشروطه و رهنمودهاي نيما يوشيج شکلدهنده غزل امروز و يکي از شاخههاي اصيل آن يعني غزل نئوکلاسيک است. درست است که غزل امروز از معايير غزل سنتي فاصله گرفت؛ اما هيچگاه لجامگسيخته تمامي سنتها را نفي نکرد؛ بلکه شاعران آن کوشيدند با رهنمودهاي نيما و رويکردي ديگر به زبان و بيان و حتا هنجارگريزي شکلي به چهره غزل امروزي ببخشند. نمود اصلي اين گرايش در دو کتاب «ديروز خط فاصله» منوچهر نيستاني و «حنجره زخمي تغزل» حسين منزوي متبلور شد. بسياري از تجربههاي شکلگريزانه در عرصه غزل امروز در تلاشهاي نيستاني ديده ميشود. باري، ميتوان غزل نئوکلاسيک را به شاخههاي گوناگوني تقسيم کرد که اين تقسيمبندي بيشتر محتواي غزل را مينمايد؛ اگر چه شکل نيز بيتأثير نيست.
غزل شکلگرا يا بهتر بگويم غزل شکلگريز نيستاني با هنجارگريزيهاي شکلي خاص از يکسو، تغزل عريان و امروزي منزوي از ديگرسو و غزل اجتماعي محمد ذکايي که رو به سوي مديحه – عاشقانهها ميرود و ضدغزل سيمين بانو (بهترين تعبيري که خود شاعر براي غزلهايش در مصاحبهاي برگزيد) چهار شاخه اصلي غزل نئوکلاسيک است. بحث در مورد ويژگيهاي هر يک از اين چهار شاخه مجالي ديگر ميطلبد و من به آنها در نخستين مجلد از «پيشگامان غزل امروز ايران» پرداختهام. اما اينها ديباچهاي بود براي يادکردي که مناسبت آن نيز در همين روزها رقم خورد. محمد ذکايي، از پيشگامان غزل نئوکلاسيک، در دوم اسفندماه سال جاري پا به 65سالگي گذاشت؛ غزلسرايي که نسل من کمتر او را ميشناسد و اگر هم شناختي باشد، فقط در حد يک نام است. محمد ذکايي (هومن) در دوم اسفند 1325 به روايت شناسنامهاش در نهاوند به دنيا آمد. يگانه دفتر غزلي که از او چاپ شده است، «چه پرسشها که بر لب آمد اما بيجواب افتاد»، در سال 1360 منتشر شد که دربرگيرندهي 21 غزل است. چاپ اين کتاب، آغازي ديرهنگام بود. چرا؟ براي آنکه او زندگي را با تمام بد و خوبش دوست ميداشت و ميدارد و شعر را نيز جزوي از زندگي ميداند؛ نه چيزي ورا و برتر از آن؛ از اينرو کمتر به چاپ شعرهايش ميانديشيد و ميانديشد. اما راستي را، جانهاي بيداري چون عليرضا طبايي و محمدعلي بهمني بارهاي بار از حضور مؤثر او در دهه 50 و تلاشش در عرصه غزل که نمود آن در نشريات آن سالها ديده ميشود، سخن گفتهاند. ذکايي با غزل آغاز کرد، به عکس منزوي و نيستاني که هر دو با شعر نيمايي آغاز کردند. او ميگويد: «گرايش من به غزل و غزلگويي عمدي نبوده و نيست. نظم و نظام براي من اهميت زيادي دارد. شايد غزلسرايي من از همين نياز من سرچشمه ميگيرد. من بدون نظم، پريشانام. نظم حاکم بر غزل در وزن، در رديف، در قوافي، در هماهنگي واژهها، همه و همه روان مرا آرام ميکند، تسکين ميدهد و من در اين قالب خود را مييابم. من وقتي غزلي ميگويم که بازتاب دل من است، حال و هواي ابري را دارم که درست و حسابي گريه کرده است؛ خلوت و خالي، سبک ِ سبک مثل يک قاصدک، مثل يک برگ ... حجم يک غزل با ابياتي بين هفت تا سيزده بيت حجم مناسبي است براي دريافت و لذت بردن. فکر ميکنم مغز انسان کشش جذب اين مقدار شعر را به خوبي دارد. با يک رباعي و دوبيتي دل آدم حسابي تر و تازه نميشود. از يک قصيدهي بالابلند يا يک منظومهي طويل، آدم احساس کسالت ميکند. بينابين اين دو، شعرهايي است با حجم کم که خوشايند ذهن انسان است و حظ هنري ميبرد و صد البته من از يک قاعده صحبت ميکنم و بر هر قاعدهاي استثنايي هم هست. زنگ قافيه در گهوارهي وزني مطبوع غزل را دلچسبتر ميکند و خلسهي خوشي براي آدم به وجود ميآورد. غزل با حجم مناسب، قالب قشنگي است براي حرفهاي شاعرانه. شاعر غزلگو هرچه دلش ميخواهد، ميتواند در قالب غزل بگويد. قالب غزل همه گونه احساس را ميپذيرد: عاشقانه، عارفانه، جانانه، تنانه، سياسي، اجتماعي و ...»
در غزلهاي ذکايي نگرشي تغزّلي – اجتماعي حاکم است که بر اين اساس، ميتوان او را شاعري رمانتيک ناميد با دغدغههاي اجتماعي و گواه اين مدعا همين بس که دو کلمه پرکاربرد در غزلش «عشق» و «شب» است. بي آنکه با رؤياپردازيهاي ماليخوليايي در ورطه سانتيمانتاليسم گرفتار شود و يا با تکرار شب در چنبرهي شعارهاي روزمره بيفتد. البته از اين واقعيت نيز نبايد غافل شد که غزل او بر آه و نالههاي خاکسارانه و سوزناک ِ معمول ِ رمانتيسيسم ايراني استوار نيست و اين خود يک ويژگي برجسته در آثار اوست. ذکايي در غزلش به انسان الآني نميانديشد؛ روي و سوي خطاب او به انسان تاريخي است.
ز جور و جهل و جنايت به پيشگاه جهان / تو شرمسار نبودي، مرا چه ميداني
يا در غزل «چراغ را روشن کن» (1348) به مدد رمزوارههاي اجتماعي در پوشش عناصر طبيعي که ارجاع بيرونمتني دارد و البته يکي از تکنيکهاي غزل حضرت حافظ است، ميسرايد:
به داد باش در اين باغ با گل و شمشاد / که سهم باد ز بيداد خود پريشاني است
شايد بسياري از همنسلانم که وسوسهي نوگرايي فقط در عرصهي برونهي زبان ميفريبدشان، از اينگونه بيتها به سادگي بگذرند. گو اينکه نوگرايي در سطح و اساسا يافتن فضاهاي متفاوت و رويکرد به زبان از منظرهاي فرماليستي يعني هجوم سازمانيافته به زبان هنجار و خودکار اگر بدون افق انديشه باشد، به تعبير هگل، «هيچ از آب درآمدن يک انتظار طولاني است و بس.» بيتهايي از اين دست را اگر وراي کشفهاي سطحي برونهي زبان بنگريم، تاريخ نسلي را پيش چشممان به تصوير ميکشد که هر روز تکرارشدني است. وراي اين مسأله که «سادهجانان» ترکيبي است خودکار و کهنشيوه و به قول قائلش «امروزي نيست»:
دريغا سادهجاناني چو من هرگز ندانستند/ که شد بر بام بيداري که از بالاي خواب افتاد
برکنار از اين مسأله مهم، برجستهترين نگاه شاعر همسو با سنت هميشگي غزل به عشق يا به تعبير «ابوسعيد ابوالخير» (شبکه الحق) است، اما نگاهي که او دارد، با سنت قدري متفاوت مينمايد. دکتر ستاري در کتاب «پيوند عشق ميان شرق و غرب» مينويسد: «در ايران پيش از اسلام، زيباپسندي طلب و تمناي جسم زيباست». با عنايت به همين نگاه است که «از ديدگاه ايراني، شادي تن سدّ راه شادي روح و پيوند جسمي مانع وحدت روحي نيست؛ بلکه اولي راه و وسيله نيل به دومي است. دوست داشتن، لذت بردن و آميزش کاري اهريمني نيست؛ خودداري و رويگرداني از آن کاري اهريمني است.» عشق در غزل ذکايي همسو با اين نگاه است؛ عشقي زميني و ملموس. او هيچ گرايشي به عشق روح، عشق به عشق، عشق افلاطوني، عشق محض، عشق - شهادت يا عشق شکنجهزا که خاص فرهنگ عرب است، ندارد؛ يعنـي اسـاسـا مصاديقي از اين دست در غزلش پيدا نميشود. عشق در غزل او اينجايي و زميني است؛ خاکسارانه و شکنجهزا نيست. در غزل دعوت (1350) چنين ميسرايد:
دلم گرفت ز پاکي بيا گناه کنيم / بيا که آينه را ساعتي سياه کنيم
ولي نه، عشق در آيين ما گناهي نيست / گناه عشق، ثواب است، پس گناه کنيم
اروتيسم در غزل او با اعتدال پيش ميرود:
قلبش که بي مضايقه از عشق ميزند / اقرار بيمبالغه التهابهاست / يا
شکفته در دل من شور شعلهها اي عشق/ که در تمام تنم شوق سوختن جاري است / يا
عريانياش تجلي پاکي است مثل ماه/ عريانياش عفيفترين حجابهاست
زيبايياش حجاب گناهان عالم است/ زيبايياش گناه جهان را جوابهاست
محمد ذکايي فقط به توصيف رابطهي سطحي پوست با پوست نميپردازد. او به مدد تغزل از انسان – جهان ميگويد. از عاشق - معشوق درميگذرد و به انسان و شاديها و غمهايش ميپردازد. به عنوان مثال در بيت زير به جبر طبيعي انسان در جهان بيترحم نظر دارد:
به جهان بيترحم که تهي است از تبسم / تو ببين که گاهواره، سر و شکل گور دارد
تغزل تنانه در غزل ذکايي اندک است. چرا؟ خود در غزلي پاسخ ميدهد:
کنار اين همه ويران، کنار اين همه درد / نميتوان که پريشان نبود و گريه نکرد
به خون نشسته خيابان، چه سرخ ميزند آي.../ چه کردهاند ملخوارههاي وحشي زرد
ستمستيزي، ستايش آزادگي انسان و حکايت ظلمي که به انسان تاريخي روا ميشود، يک از هزار موضوعي است که در غزل او به چشم ميخورد. در غزل «بر بام بيداري» (1356) ميسرايد:
خداوارا، ز خشم و خون، تو هم آخر به خاک افتي / چنان که يزدگرد خسته جان در آسياب افتاد
يا حتا در ستايش آزادگي انسان بيتي تراژيک را ميسرايد:
بکشندمان به خواري، بکشندمان به زاري / چه کسي در اين حقارت، خبر از غرور دارد
يکي از برجستهترين مسائلي که ريشه در شخصيت او دارد و در غزلش هم ديده ميشود، عزت نفس و خودباوري است. خاکساري حتا در طلب معشوق هم در غزل او ديده نميشود؛ اما اين عدم خاکساري در غرور کاذب نيست؛ بل در باور به خويش خويشتن است. او در غزلش اين باور را تقديس ميکند. در غزل «دوباره اوج ميگيرم» ميسرايد:
بمان بر قلهساران غرورت خاکسارانه / چو خورشيد درخشان باش در اوج کمال خويش/ يا در غزل – قصيده نيايش ميسرايد:
رود باش و هميشه جاري باش / کوه باش و بزرگواري کن / يا در غزل بود و نمود:
يکي است بود و نمودم که خوش نميدارم / ستاره بودن و خورشيد وانمودن را
هيمنه واژگان نشان از وحدت انداموار درونه و برونهي زبان دارد. يکي از دستاوردهاي گفتمان نيمايي غلبهي عينيت بر ذهنيت است. مفاهيم به عينيترين شکل در غزل ذکايي جلوه ميکنند و در اين ميان سهم عناصر طبيعي بسيار است. موزارت ميگويد: نبوغ در سادگي است. درونهي زبان غزلهاي ذکايي پر است از دغدغههاي انسان تاريخي که به سادهترين شکل و با مدد گرفتن از تمام هنرمايههاي کلاسيک در عرصه زبان و موسيقي در يک قالب اصيل که به زعم ديگران تکراري شده، بيان شده است. ستمستيزي، اميد، باور به خويشتن؛ باوري که انسان را يگانه منجي خود در برابر مشکلات و مصائب ميداند، در غزل او موج ميزند و اينها همه در يک بستر زباني که ريشه در سنت و نوجويي معتدلي دارد، ديده ميشود.
ساخت غزلهاي ذکايي به شيوه سنتي است؛ يعني قافيه راهبر مضمون است. هر بيت با مضموني مستقل حول محور يک تم مرکزي ميچرخد. روايت در غزل او کمتر به چشم ميخورد؛ اگر چه ميتوان نمونههايي اندک يافت. استفاده از تمام ظرفيتهاي قافيه از جمله نقصهاي غزل ذکايي است؛ چنان چون همگنانش - غزلسرايان نئوکلاسيک - از تمام ظرفيتهاي موسيقي کناري استفاده ميکند؛ اما نبايد از نظر دور داشت که ذکايي در غزلش جاياجاي از هنرمايههاي موسيقي و اساسا ظرفيتهاي موسيقي شعر استفاده کرده است. اين را ميتوان در نمونههاي ذکرشده به خوبي ديد.
در کارنامهي چهل و انديسالهي ذکايي، گذشته از غزل، دوبيتي و رباعي هم ديده ميشود و شعرهايي نيمايي که آنها را بايد در قلمرو زيباييشناسي فريدون مشيري و شاعران مکتب سخن قرار داد. ذکايي درنگهاي تأملبرانگيزي نيز بر غزل حافظ دارد که اميدوارم همتي کند و آنها را جمعآوري و حروف سربي پذيرش کند. تصحيح او از غزلهاي حافظ به نوبه خود، تأملبرانگيز، خيرهکننده و بيمانند است. اما او در يکي ديگر از قالبهاي شعري نيز آثار جاودانهاي دارد. شايد بسياري از کسان، ترانههاي جاودانهاي چون: «کاروان شهيد» (ميگذرد کاروان / روي گل ارغوان)، «تکيهگاه» (اي همه آرامشم از تو پريشانت نبينم)، «يگانگي» (اي عاشقان، اي عاشقان / گلايه دارم از جهان) را شنيدهاند؛ ولي نميدانند اين ترانهها سرودهي اوست.
نميدانم عدم انتشار آثار ذکايي را بايد در کداميک جست: انزوا و کاهلي و حتا وسواس جانکاهي به علت کمالگرايياش يا در مردابگونگي و ذهن نقال جامعهي ادبي؟ هر چه هست؛ اما ميدانم او وراي اينها خوشباشانه زندگي را ميستايد، دروغ را پلشتترين خصلت آدمي ميداند. بارهاي بار اين بيت فردوسي را زمزمه کرده است: در آنجا که روشن شود راستي / فروغ دروغ آورد کاستي. انسان را رعايت ميکند و انساني زيستن را و شايد يکي از دلايل تنهايي او نيز همين باشد. غزلش چيزي جز خود او نيست. او با ديدن ظلم و ستم و دردهاي آدمي گريههايش را چون مرواريدي در دل کلمات ميگذارد؛ به همين دليل بارهاي بار در توصيف شعرش گفته است: شعرهاي من گريههاي مکتوب است.
اين شعر نيست، زيستن است، اين / نفي نبود و نيستن است، اين
فرياد زخمهاي درون است / شکل دگر گريستن است، اين»
انتهاي پيام