فرهاد توحيدي دبير چهاردهمين جشن خانه سينما شامگاه گذشته ـ 25 شهريور ماه ـ در جشن سينما گزارشي را خواند.
به گزارش بخش سينمايي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در اين متن آمده بود:«خانمها، آقايان سلام ! مهمانان گرامي
من نويسندهام. نميگويم فيلمنامهنويس ، چون داستان هم مينويسم.گاهي مقاله و گاهي سفرنامه هم مينويسم. و از شما چه پنهان گاهي به اجبار نامههاي اداري نوشتهام.کارم نوشتن است و به نوشتن افتخار ميکنم.شايد هيچکس بهتر از همسر عزيزم و پسرانم ندانند که کاغذ سفيد چقدر برايم محترم است . همسرم درست بيست و هشت سال پيش دفتر زيبايي به من داد تا در آن بنويسم.دفتر تا امروز سفيد باقي مانده است، چون فکر ميکنم بايد بهترين نوشته زندگيام را در آن بنويسم.شايد در نگاه اول کمالگرا به نظر برسم.اما روي ديگر سکه کمالگرايي ترس است. دفتر سفيد مانده چون ترسو هستم.نميخواهم با واقعيت سقف توانايي نوشتنم رو دررو شوم. درست مثل همين لحظه که پيش روي شما ايستادهام . من ميترسم ... انتظاري که در اين لحظه از نوشتة من ميرود تقديم گزارش است. گزارشي از روند برگزاري يک جشن. گزارشي که از نوشتن آن متنفرم.نوشتن وقتي جنبة تکليف به خود ميگيرد تنفرآميز ميشود. اين سرشت هر کار اجباري است. پس گزارش نمينويسم.آمار
نميدهم آمار ميتواند حجاب باشد. چهرة دروغ را ميتوان با آمار پوشاند، و حقيقتي را نيز ميتوان با آمار دروغ جلوه داد. شايد دوستانم از من انتظار داشتند گزارش امسال من هم طنز باشد. در واقع از اول هم ميخواستم طنز بنويسم . حتي برايش فيلمنامهاي نوشتم.در آن فيلمنامه قرار بود روي صحنه بيايم در حالي که کوهي از کاغذ زير بغلم زدهام . با مجري دست ميدهم و کاغذها روي زمين ميريزد.
گزارشم در لابلاي انبوه کاغذها گم ميشود و من هر بار برگي را از ميان کاغذها بر ميدارم و ميخوانم . مطالب به هم بيربطند. بعداً معلوم ميشود که به خاطر دبيري جشن سينما از نوشتن باز ماندهام و براي امرار معاش ورقههاي امتحاني شاگردان دوستم را که دبير است تصحيح ميکنم و اينها که ميخوانم انشاي شاگردان اوست. انشاهايي که من در ازاي هر برگ صد تومان دارم تصحيح شان ميکنم . ايدة بدي بود.»
در ادامه فرهاد توحيدي نوشته است:«به جاي آن گزارش اجباري يا نوشتة مطابيه آميزي که لحظهاي لبخند بر لب بنشاند. تصميم گرفتم نامهاي براي شما بخوانم. اين نامه سرنوشت عجيبي دارد. آنها که چند پيراهن بيشتر از من پاره کردهاند ميدانند که ساختمان خانه سينما پيش از آن که خانة سينما شود ايران فيلم بود. ساختمان آجري دو طبقهاي در شمال کوچة سمنان ، بعد يک حياط و آن سوي حياط ساختماني ديگر که استوديوهاي صدا و اتاقهاي تدوين و بعد از آن فضايي مشجر که تا خيابان سميه امروز و ثرياي سابق ميرسيد. امروز از باغ که در آن فيلمهاي زيادي فيلمبرداري شد خبري نيست. و به جاي استوديوها امروز ساختماني ساخته شده که علاوه بر فضاهاي اداري ، سالن سينماي کوچکي دارد. سال گذشته که من دبير جشن سيزدهم بودم تصميم گرفتم با کمک دوستانم سالن سينماي خانه را بازسازي کنم. صندليها را برداشتيم ، در و ديوار هاي قديمي را نوسازي کرديم و پردة قديمي را دورانداختيم ... پشت پردة سينما، ديوار گچي جاهايي نياز به ترميم داشت. غروبي بعد از خروج کارگران به سالن رفتم تا خرابي ديوار را وارسي کنم. در گوشة چپ ديوار سوراخي به قاعده يک مچ دست پيدا بود. گچها ريخته بودند و آجري نمايان شده بود. خواستم با دست ميزان پوکي گچ را امتحان کنم که متوجة لقي آجر شدم، تا آجر را با دست تکان دادم از ديوار جدا شد و دو سه آجر ديگر هم فروريخت و بالاخره حفرهاي در ديوار باز شد. تلفن همراهم را روشن کردم و با نور مختصر آن درون حفره را کاويدم . چيزي شبيه جعبه کفش در حفره بود . جعبه را بيرون کشيدم. نمي توانستم سردرآورم که جعبه آنجا چه ميکند. ميترسيدم حفره را بيشتر بازکنم چون قاعدتاٌ ديوار به ساختمان پشتي راه ميبرد که متعلق به ديگران بود. توي جعبه چيزهاي عجيب و غريبي نبود. يک بطري نوشابه کوچک ، از آن شيشههاي کوتاهي که هم سن و سالهاي من به يادميآورند 5 ريال بيشتر قيمت نداشت. چند کاغذ مچاله شده که معلوم بود آغشته به سيمان است. يک شاقول و ديگر هيچ . ميخواستم جعبه و آشغال هايش را دور بريزم. در نور سالن روي يکي از کاغذها سربرگ يک شرکت قديمي فيلمسازي به چشمم خورد. موضوع برايم جالب شد. کاغذ ، خشک و زرد و مچاله بود و ميترسيدم اگر بازش کنم پاره شود.
نامه را به خانه بردم و روي بخار کتري گرفتم تا کمي نرم شود. کاغذ را آرام آرام باز کردم. گرد و خاکش را تکاندم و متن را ديدم. نامهاي تکان دهنده بود، خطاب به وزير فرهنگ و هنر . نامه تاريخ سال 1356 را دارد . اما نويسندة نامه معلوم نيست. از اين برگ پيدا ست که نامه طولانيتر از يک صفحه است، آنچه در اين صفحه نوشته شده چنين است:
«جناب آقاي وزير ! ما تقاضاي هيچ نوع کمکي از نظر اقتصادي از دولت نداريم و دست تکدي هم دراز نکردهايم ما فقط ميخواهيم سازمانهاي اجرايي حقمان را نگيرند. ميخواهيم دولت آئيننامههاي کهنه را که 20 سال پيش تدوين شده و با شرايط زماني امروز تطبيق نميکند از سر راه سينما بردارد. در امر مميزي تجديد نظر شود و به سينماي ايران آزادي بيان بيشتري داده شود. نتيجة اين مميزيها فقط اين است که اجباراٌ فيلمسازان ايراني فقط از قصة روسپيان و کلاه مخمليها فيلم ميسازند ... آقاي وزير آمار اقتصادي سينما نشان ميدهد که اين اقتصاد تا چه حد ناسالم است و همين عدم سلامت است که آن را فساد پذيرهم ميکند . فيلم فارسي فقط 7 ريال عايد
تهيهکننده ميکند طبق آمار بايد بالغ بر يک ميليون نفر يک فيلم را تماشا کنند تا سرماية فيلم بازگشت داده شود آنهم در مدتي طولاني ...
آقاي وزير ! براي اقتصاد سينما بايد فکري کرد. وقتي مملکت خودمان اين طور فقير و ويران است چگونه دم از تمدن بزرگ ميزنيم. جامعه به قعر انحطاط سقوط ميکند ، و به تباهي کامل روحي نزديک ميشود. چنان يکسره چهرة انساني خود را باختهايم که براي تأمين معيشت تمام اصول اخلاقي و روح روان خويش را ميفروشيم. اقاي وزير فرهنگ و هنر ! بعضي از همکاران من ميگويند: از دست ما که کاري ساخته نيست آنها ميگويند نه ميشود مثل دنياي غرب اعتصاب کرد، نه ميشود دولتمردان را وادار کرد که به حرف ما گوش کنند. زور آنها زياد است. اما من و بيشتر همکارانم ميگوييم که از دست همة ما کاري ساخته است: روش ما چنين است هرگز آگاهانه از دروغ پشتيباني نکنيم. هرگاه دريافتيم که مرز تزوير از کجا ميگذرد از آن خط آلوده پا پس بکشيم. آنگاه خواهيم ديد که چگونه به سرعت و به طرزي چاره ناپذير تکه پارههاي دروغ فرو ميريزد و آن چه ميبايست عريان باشد خود را يکسره بي پوشش نشان خواهد داد.
متأسفانه نامهاي که تنها يک صفحة آن در دستم بود اينجا ناتمام ميماند ... روز بعد سراغ جعبه رفتم. کاغذهاي ديگر را بيرون کشيدم . اما آن کاغذها ادامة نامه نبودند روي يکي که معلوم بود مال پيمانکار بنايي است قيمت پاکتهاي سيمان ، و سيم آرماتوربندي و ميخ نوشته شده بود. آن يک برگ نامه را تا امروز نگهداشتهام و امروزميخواهم آن را به موزة سينما هديه کنم.»
انتهاي پيام