فردا 17 شهريور ماه همزمان با سالروز تولد رسول ملاقليپور كارگردان سينماي ايران است.
به گزارش خبرنگار سينمايي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، ملاقليپور كه سال 1334 در منطقهي رباط كريم به دنيا آمد ، 15 اسفند ماه 85 در آستانهي پنجاه و دو سالگي از دنيا رفت و حال اگر بود به 54 سالگي وارد ميشد.
اكبر نبوي براي سالروز تولد كارگردان «ميم مثل مادر»، «مزرعه پدري»، «هيوا»، «سفر به چزابه» نوشته است:
«سلام رسول جان
امروز روز تولد نخست توست. روزي كه جيران بانو وقتي پس از دردي سخت و جانكاه، صداي نرم گريه تو را شنيد، آرام گرفت و رسول زندگياش را در آغوش فشرد. به همين دليل و به خاطر زادروز تو دوستانم در«ايسنا» از من خواستهاند چند سطري براي تو بنويسم. و من ماندهام متحير و درمانده و وامانده كه چه بنويسم؟ پيام شاد باشي را به نسيم بسپارم تا به شادترين ملائكه خدا بدهد و او نيز به تو تحويلش دهد؟ بر تو و روحت درود بفرستم و زيبايي هنرت را در آئينه بند شوق و شور و شعور و شعف، گردن آويز دل دردمند خود كنم؟آيا... وقتي از دل دردمند سخن ميگويم خودت ميداني چه ميگويم و چرا ميگويم. ما بارها و بارها، شبها و روزها در دفتر تو و من، از اين دل و دردها و شكوهها و رنجها و غمها و گريهها و خندهها و شكستنها و خردشدنهايش بسيار با هم گفته بوديم. گاهي به راز و آهسته و نجوا و گاهي بلند و رسا و بيپروا.تا آنكه تو دلت را برداشتي و در گريزي ناگزير، پرشتابتر از صاعقه و شهاب، از مهلكهاي كه ما گرفتار و در بند آنيم و سردي ميلههاي قفس آن را روي گونههايمان حس ميكنيم، نجات دادي و به آفريننده و بخشنده دل – با دو دست رنجورت – تحويل دادي. اما رسول جان نبودي كه افطار روز اول ماه رمضان دلم آتش گرفت و سوخت. خاك شد و خاكستر.
در مراسم افطار شوراي عالي تهيهكنندگان سينماي ايران جمع بوديم. وقتي با سيروس الوند احوالپرسي ميكردم به من گفت: «جاي رسول پيش تو خيلي خاليه». و من يكباره دلم از جا كنده شد. آتش گرفت و سوخت. خاك شد و خاكستر. تو نبودي و صندلي كنار من خالي بود. مثل همه لحظههاي دوستيام كه خالي است. مثل «دوستي» كه تنهاست. مثل رفاقت كه درمانده و غريب در ازدحام دود و آهن و بتون، سرگشته و دلشكسته، پناهي ميجويد براي پيالهايي مي ناب يكرنگي و روراستي و صفا و عشق و محبت و جوانمردي و عياري وقلندري. مثل صداقت كه ارزانش از كف دادهايم. و بساط شطرنج نفاق ونرد ريا را گستردهايم . و چه بازيگران نامدار و چابكدستي شدهايم. با چشمان بسته هم قهرمان ميشويم.
رستم را پهلواني چون اسفنديار، دست بسته ميخواست،كار ما به جايي رسيده و كشيده – كشاندهاند – كه زبونان و بوزينه صفتاني چون «شغاد» به دستهاي باز و آزادمان چشم طمع دوختهاند و بندهاي رنگارنگ براي دربندكردنش آماده كردهاند. به همين خاطر است كه عرصه مسابقه پهلواني سوت و كور و كم مشتري است، اما ميدان بازي عروسكسازان و عروسكبازان، در عرق تند خيل «بزمجگان» غرق شده است و از هر سوي فرياد و غوغاي كم مايگان به آسمان بلند است.
ميبيني رسول جان! در اين يادداشت كوتاه هم، رنج زمانه، قدري خود را كنار نميكشد تا طبيعت درون، كار خودش را بكند و نوشتهاي آرام و كمتر تلخ، برجا بماند.
من ميخواستم درباره عكس تو و رسول احدي – دوستي كه آخرين دقايق را در كنار تو بود – چند سطري بنويسم. عكسي شگفت، معنادار و البته پر از رشك و حسرت براي ما. عكسي كه در غوغا و تلاطم درون تو هنگام ساخت «مزرعه پدري» گرفته شد و در اسفند 85 و دي 86 محقق شد. تو به دوراني چشم دوختهاي – پشت به ما – و رسول احدي انگار رفتن تو و پيوستن شتابناك خود را به تو مژده ميدهد. انگار رسول احدي ميداند آنچه را كه ما آوارش را در اسفند 85 بر روح و جان خود حس كرديم. اين عكس انگار پيش درآمد همان نوشتهاي است كه تو چندماه پيش از پروازت نوشته بودي و با فرشته مرگ درددل كرده بودي. پيش درآمد «تولد دوم» تو و عكاسي كه نميدانم كيست – انگار، در شهودي شگفت ،واقعيت چندسال بعد را در قاب دوربين خود ديده و آن را بازسازي كرده است.
***
صداي سوت قطار ميآيد و كودكان لب خط، گوش بر ريل خوابانده و گرماي شوق آفرين خود را به سرماي آهن سپردهاند و تو با اين قطار زندگي – انگار – عهدي پايدار بسته بودي: «تا آنجا كه بتوانم سرمايت را خواهم گرفت و گرما و شوق را به جايش خواهم نشاند». و ما و آيندگان شاهديم كه چنين كردي. با روحت و هنرت و انرژي سرشاري كه هيچگاه در تو كاستي نميگرفت. حتا در لحظههاي سخت تنهايي و درد و رنج.
و ما هنوز و تا فرداها با همين گرما و شوق زندگي كه از تو به يادگار مانده، هر روز را براي تو – در ژرفاي دل و جان – جشن تولد ميگيريم.
رسول جان! تولد مبارك. »
انتهاي پيام