محمد شمس لنگرودي كه در نخستين روز درگذشت عمران صلاحي شعر كوتاهي سروده بود، حالا شعر بلندي براي او گفته با نام "نامه به عمران" كه متن آن را در اختيار بخش ادب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) قرار داده است.
"نامه به عمران"
خب
«حالا حكايت ماست»
ما ماندهايم و كمي مرگ
كه قطرهچكاني هر روزه نصيبمان ميشود.
*
آخر برادرم، عمران!
ارزش داشت زندگي
كه بهخاطر آن بميري؟
*
همه اندوهناكاند
بقاليها كه خريداري از كفشان رفته است
روزنامهها، كهنهفروشيها، شاعران
كه شغل دومشان تجارت رنج است،
و قاتلان
كه مفت و مسلم
نمونهي سربهراهي را از دست دادهاند.
آخر چهوقت غمناك كردن اين مردم مهربان بود؟!
*
اما نه،
تو بايد ميمردي
ببين چه منزلتي پيدا كرده شعر!
راديوهاي وطن نيز شعرهاي تو را ميخوانند
و روي شيشههاي مغازهها عكست را نصب كردهاند
تو هميشه سودآور بودي عمران
هميشه كارهاي ثمربخشي ميكردي.
*
و ميگويم حالا كه راه و رسم مردن خود را ميداني
خوب است گاهگاه برخيزي و دوباره فاتحهاي...
كه شعر ديگر بچهها را هم بخوانند
راديوهاي وطن ارزش آدم مرده را ميدانند.
*
چه كار بجايي كردي
ماهها بود بغضي توي گلويمان گير كرده بود و
بهانهي خوبي در كف نبود
تنها تو بودي
با مرگ مختصرت
كه راضيمان ميكردي
و تو تنها بودي
كه حقبهجانب و نيمرخ
ميتوانستيم
در صفحهي روزنامهاي بهخاطر او بگرييم،
ديگر دوستان كه ميداني
خردهحسابي داشتيم...
*
آه عمران عزيزم!
ببين همهجا طنزها ستايش شعرهاي توست
تو
كلاه گشادي بر سر و خم بر ابرو
كه زير كلاهت پيدا نبود.
*
تو بايد ميمردي
نه بهخاطر خود
بهخاطر ما
كه چنين مرگت
زندگي را
خندهآورتر كرده است.
*
اما ميترسم عمران
ميترسم كه همين كارهايت نيز شوخي بوده باشد
و سپس شرمندهي اين شعرها، آهها، پوسترها...
ميترسم ناگهان ته سالن پيدا شوي
و بيايي بالا
و ببينيم آري همهمان مردهايم
همهمان مردهايم و چنان به كار روزمرهي خود مشغوليم
كه از صف محشر بازماندهايم.
*
نه، عمران!
اين روزگار درخور آدمي نيست
درخور آدمي نيست
كه بگوييم
جاي تو خالي
شمس لنگرودي / 28 مهرماه 1385
انتهاي پيام