«براي پرنده‌هاي غريب مهاجر» پرواز را به خاط بسپار... و حال ما مانده‌ايم و پرنده‌هاي غريب مهاجر که نگاه بي‌نظير قريب ثبت‌شان کرد...

چقدر ساده و بي‌آلايش بود.آن قدر آروم و بي‌ادعا بود که کمتر صدايي ازش مي شنيديم. هيچ وقت نديدم که شکايتي از کسي يا چيزي داشته باشه. به گزارش خبرنگار سرويس «نگاهي به وبلاگ‌ها»ي ايسنا در وبلاگ http://www.paberehne.blogfa.com/ نوشته شده است: چه پرواز غريبانه‌اي!؟ شايد اسمش «غريب» بود و ما نمي دونستيم!! و عمراني! که بچه ها مي‌گن اصرار به رفتن اين ماموريت داشت. امروز دلم بيشتر از هر موقع براي «غريب» تنگه. براي پرنده‌هاي غريب مهاجر در جستجوي يافتن جايي نه براي آسودن كه براي موج زدن و خروشيدن براي يافتن. براي كشيدن بار هزار ناگفته‌ي ممکن و گفته‌هاي ناممکن بال‌هاي خود را گشودند و عزم دياري کردند که هر گامش خطري است يا پروازي بي‌بازگشت و يا شکستن بال و آغوش بسته‌ي ناامن. بلاگر وبلاگ http://www.angoshtejohari.blogfa.com/ در اين باره نوشته است: اين بار بال‌هايشان بيش از تصور ما گشوده شد و پرندگان مهاجر به سوي آشيانه ابدي شتافتند؛ آنجا که پرواز بي بازگشت است و آغاز بي‌پايان؛ آنجا که ديگر هيچ باراني بال‌هاي خستگي‌ناپذيرشان را از پرواز باز نمي‌دارد. آن جا که در تصورمان هم نمي‌گنجد که بگوييم هنوز در کنار ما هستند و پابه پاي خسته ما زمين را با همه نامردمي‌هايش به تصوير بکشند. ما مانده‌ايم و پرنده‌هاي غريب مهاجر که نگاه بي‌نظير قريب ثبت‌شان کرد و خاطراتي که در کنار پرنده‌هاي مهاجر دنياي پيام بري با ديدن عکس‌هاي آشنايشان بر ذهن خسته‌مان مي‌گذرد و هق هقي که شايد از همراهانمان آرام‌تر باشد. پرواز را به خاطر بسپار مرام شمع نيست خاموشي سه‌شنبه سياه و پرواز بي‌بازگشت دلهاي ما را به سوگ نشاند... به گزارش ايسنا در وبلاگ http://www.yamoor.blogfa.com/ نوشته شده است: دست تقدير چه بي‌خبر از روياها و آرزوها، سرنوشت را طوري رقم مي‌زند كه از آدم‌ها چيزي جز خاطره بر ياد نمي‌ماند. انسان‌ها چه به راحتي افسانه مي‌شوند! در حالي در تب و تاب جشن هفت سالگي ايسنا بوديم كه عروج حسن قريب و اسماعيل عمراني در آستانه‌ي سالروز شهادت آن سه آذر اهورايي، همگي ما را در ماتم هجرت‌شان به گريه نشاند... آسمان دل ما باراني است، چشمان خيس و بغض‌هاي گلو ديگر چه چيزي براي گفتن مي‌توانند داشته باشند جز حسرت از فراغ دوست! تا نگاه مي‌كني وقت رفتن است.... غريبانه از ميان ما رفتند و "ارجعي الي ربك" را لبيك گفتند. قريب شكارچي لحظات و ثبت‌كننده وقايع بود و خود نيز در آخر واقعه شد و سوژه عكس‌هاي همكارانش... حسن و اسماعيل دو دانشجوي اهورايي ايسنا بودند كه عروج را در آستانه 16 آذر ترجيح دادند... روحشان شاد و يادشان گرامي باد. لحظه پايان او آغاز بود، مرگ او خود آخرين پرواز بود بلاگر وبلاگ http://www.navaee.blogfa.com/ در اين باره آورده است: حسن قريب، يكي از بهترين دوستان من بود. كاش امروز خورشيد طلوع نمي‌كرد. «قريب» آشناي محله‌هاي «با محرومان» بود كه در سانحه‌ي سقوط هواپيما پرواز كرد. همكار عزيز ديگرم، عمراني تازه به ايسنا آمده بود و تقدير چه بي‌رحمانه قرباني مي‌گيرد. روحشان شاد و قرين رحمت. وفادار بمانيم خيلي سخت نيست ... در وبلاگ http://www.shogar.blogfa.com/ نوشته شده است: پرواز روح با پرندگان عكس‌هاي رويايي او. اين حقيقت را او نشان داد و ثابت كرد كه مي‌توان با هنر به اوج خيال رفت؛ سقوط آن پرنده‌ي آهني، نمادي ديگر از وفاداري بود؛ مثل وفاداري حسن قريب و اسماعيل عمراني. پرواز آخــــر (اوج موج) و به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت و روي شانهء ما دست ميگذارد و ما حرارت انگشت هاي روشن او را بسان سم گوارايي كنار حادثه سر مي كشيم به گزارش ايسنا در وبلاگ http://ekvan.blogfa.com/ نوشته شده است: همه تو اين دو روز گفتند و نوشتند و ناله ها سر دادند از دوري عزيزانشان ، از عزاي بهترين يارانشان ... از من چه ساخته است جز اشکي روان و آهي که مانند بغضي خفه شده گلويم را در هم مي فشارد ؟ نمي تونم حرف بزنم دو روزه که حرف نمي زنم . با خودم مي گم و مي نويسم رو دلم ، رو ذهنم که هيچ گاه فراموش نکنم که نمي خواهم بزرگ شوم . نمي خواهم بفهمم مرگ يعني چه ، در عزاي بهترين ياران نشستن يعني چه ... وقتي آقاجون خدابيامرز مارو تو اين دنيا تنها گذاشت ، جواد گفت : مرگ عزيزان آدم را بزرگ مي کنه هر چقدر هم که بچه باشي بزرگ ميشي ... جواد ! حالا با مرگ تو من چقدر بزرگ شدم ؟ به قدر غم از دست دادن يک برادر، يک همکار صميمي ؟ جواد فراهاني تصوير بردار شبکه خبر ، تمام خبرنگارها و عوامل فني صدا و سيما و مهربان ترين مدير خبر دنيا ، آقاي ايل بيگي همه با هم پريدند و ديگر به زمين بازنگشتند ... من تا کي تا کجا بايد قد آدم بزرگها شم ؟ خسته ام ، چشمهام ديگه ناي ديدن مانيتور را نداره ولي بايد بنويسم، بايد بنويسم تا آروم شم . گفت : تو که خبرنگار بودي چرا مي خواي کار عکاسي و تصوير برداري کني ؟ گفتم : مي خوام همه کارهاي اين حوزه را ياد بگيرم .... جواد فراهاني که 3 سال تو باشگاه خبرنگاران جوان با هم کار مي کرديم عکاسي و تصوير برداري را بهم ياد داد ... بي هيچ منتي . هر وقت از دست بچه هاي باشگاه جونم به لبم مي رسيد با جواد درد و دل مي کردم . آرامشش منو به دنيايي مي برد که من با آن بيگانه بودم ...و حالا خودش به آرامش ابدي رسيد ... شبهاي هرج و مرج هاي فوتبال بود و من ، بچه 17 ساله زمان باشگاه ، مي خواستم پا به پاي خبرنگارهاي آقاي باشگاه تو خيابونها برم و عکس بگيرم و خبر تهيه کنم اما خونه چي ميشد ؟ آقاي ايل بيگي به مامان زنگ ميزد و مي گفت خانوم من نمي دونم مي خواهيد بچه شما در خونه باشه يا نه ولي من خبرنگارم را مي خواهم در باشگاه باشه و به من کمک کنه ... بعد هم که کار تموم مي شد خودش با ماشين مي رسوندمون دم در خونه. توي راه هم نوارهاي افغاني گوش مي کرديم و به دليل اينكه قبل از اينکه بياد باشگاه خبرنگاران ، خبرنگار واحد مرکزي خبر در افغانستان بود ، مي گفت مردمي بهتر از افغانيها در عمرم نديدم . خانوم اسماعيلي فارس هم به عزاي همسرش نشست ... آخه چرا ؟ خدايا چرا هميشه بهترينها را زودتر از بقيه مي بري ؟ خسته ام ، نمي تونم مثل باقي بچه هاي خبرنگار تسليت نامه بنويسم ... فقط مي تونم گريه کنم ... دلم گرفته ... غصه هام نهايت نداره ... از هر چي هواپيماي سي 130 و خونه و فرودگاه و ارتش و مانوره بدم مياد ... حتي نمي تونم براي سفر كرده‌ها فاتحه بخونم ... باورم نميشه جواد فراهاني ، باورم نميشه آقاي ايل بيگي ، باورم نميشه عليرضا افشاري ، نيلي ، برادران ، آقاي بقايي ، آقا سيد شيرازي ، و همکارهاي خوبم ... باورم نميشه . خدايا باورم نميشه من از پرواز آخر جا مونده باشم . انتهاي پيام
  • جمعه/ ۱۸ آذر ۱۳۸۴ / ۱۴:۰۳
  • دسته‌بندی: رسانه
  • کد خبر: 8409-09582
  • خبرنگار : 90047