متن كامل سخنراني هوشنگ مرادي كرماني در مراسم قدرداني از خاتمي
به منظور قدرداني از تلاش صادقانه و ارزنده حجتالاسلام والمسلمين سيدمحمد خاتمي در دوران رياست جمهوري و استقبال از حضور دوبارهي وي در عرصه فرهنگ و انديشه، نمايندگان گروههاي اجتماعي، انجمنها و نهادهاي مدني و علمي و اهل فرهنگ و هنر، عصر روز يكشنبه در سالن بزرگ وزارت كشور، مراسم «سلام خاتمي» را برگزار كردند. به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، هوشنگ مرادي كرماني ـ داستاننويس ـ يكي از سخنرانان اين برنامه بود كه گفت: «سخنراني» و «اتومبيلراني» شباهت عجيبي به هم دارند. هم مهارت ميخواهند و هم شجاعت. آن هم در اين آمد و شدها و ترافيك سنگين، با اين خيابانهاي در دست تعمير و تغيير، خيابانهاي يك طرفه، عبور ممنوع، چراغهاي سبز و زرد و قرمز و چشمك زن و شماره بنداز. گردشهاي ناگهاني چپ و راست بدون زدن چراغ راهنما، رانندگي هم با اتومبيل و هم با سخن سخت است. حالا اگر رانندهاي هم ترسو باشد و هم ناشي بنشيند پشت سخن و بخواهد گاز بدهد، از لابهلاي سخنها مثل موشي بخزد و راه برود، ديگر واويلا، فرض كنيد اين جور رانندهاي سخني هم داشته باشد فرسوده، از رده خارج، با لاستيكهاي صاف و ناجور و موتوري كه به روغن سوزي افتاده و دود كند، چگونه ميتواند بنده خدايي را سوار سخن كند و تا سر چهار راه برساند. حالا من آن راننده ناشي و بي دست و پا با اين جور سخني و آن جور اوضاع و احوال خيابانها ميخواهم تر و فرز عزيزي را ببرم سر چهارراه زندگي. عزيز را از زير آينه و قرآن رد كردهاند و دادهاند دست من تا بر سخنام سوار كنم. اولين كاري كه بايد بكنم، اين است كه يواشكي به چپ و راست نگاهي بيندازم و از زير زمين فكرم در بيايم. حواسم را جمع ميكنم تا به كسي و چيزي نزنم. اگر زدم سخن كسي را غر كردم يا سخن خودم غر شد، گرفتاريهاي بعدي دارد. بيمه و جريمه و صافكار و گلگيرساز و نقاشي سخن، روزگارم را سياه ميكنند. بسيار خب، عزيز را سوار سخن كردهام و با احتياط آمدهام توي خيابان. دستپاچه و خجالت زدهام، سخن ام خوب نميرود. خودم هم كلاچ را جاي ترمز و ترمز را به جاي گاز ميگيرم. هي به چهرهي جذاب و خدادادياش نگاه ميكنم و ازش عذر ميخواهم، لبخندي ميزند، چارهاي ندارد. حالا كه سوار اين جور سخني با چنين رانندهاي شده، بايد بسازد. دلهرهاي را در چشم هايش ميبينيم، لابد ميگويد «خدايا اين كجاوه چه جور ميخواهد مرا ببرد» ياد سالها و روزهاي ميافتم كه مرتب ميديديمش، در تلويزيون و توي روزنامهها با حرفهايش دلخوش ميشديم و هر كس آينده روشن و آرزوهايش را در كلامش ميديد. هر صبح كه نان تازه ميخريديم، اگر گوشه نان سوخته بود و يا خمير بود غر ميزديم كه اين چه مملكتي است، به دل نميگرفت. قهر نميكرد. بچهها به عبا و قبايش آويزان ميشدند. جوانها از سر و كولش بالا ميرفتند، لبخند ميزد. كيف ميكرد. بيشتر شبها قصههاي قشنگي از خانه باستاني مان ميگفت. از رنجها و دردهاي باستاني كه دارو و درمان باستاني داشت و دارد. بچه كوير بود. صبوري را از كويري آموخته بود و ميدانست در ميان تپههاي شني بوتهها و درختهاي گزي است كه جانسختاند و سبزند و سايهدارند. به آنها دلخوش بود و به پرندههايي كه بر آن درختها مينشستند و تا دوردستها با نگاهشان پرواز ميكردند. چقدر از خوبيها تعريف ميكرد. چقدر ارشادمان كرد كه مقاوم و صبور باشيم. از ارشاد و فرهنگ سازي دمي غافل نبود. از ارشاديهاي قديم بود. بعد كه سرش شلوغ شد، دوستانش ارشادمان كردند. ما كه گروهي بوديم و به ارشاد فكر ميكرديم و به ارشاد عادت كرده بوديم، هر كدام مان سازي ميزديم و سازمان را نشان نميدادند. بعضيمان ارشاد شده به دنيا آمده بوديم و مشكلي نداشتيم. بعضيهامان ميبايست هر روز ارشاد شويم، عين دياليزيها، اگر ارشاد نميشديم، حالمان بد بود و يادمان ميرفت كه همين ديروز ارشاد شدهايم. بعضيمان بدارشاد بوديم. بدارشاد بودن چيزي است مثل بدقلق بودن و بابت اين بدقلقي كلي پز ميداديم. خلاصه همه جور هنرمندي بوديم. او و دوستانش با هيچ كداممان سر لج نداشتند. چه پر تحمل بود اين بچه كوير. به هر كس سهم ارشاد خويش را ميداد و خودي و نخودي را نميشناخت. البته تا آنجا كه ميشد حرف همديگر را ميفهميديم. با نگاه ميفهميديم كه چه بگوييم و چه جور بگوييم تا هر دو راضي و راحت باشيم. از بس تو اين جور فكرها هستم، حواسم به راننده سخن نيست. گاهي به جاي گاز دادن ترمز ميكنم و گاهي هم به جاي ترمز گاز ميدهم. پشت سريها و بغلدستيها حرص ميخورند كه اين ديگر چه جور سخن راني است. چهره مهربان و لبخند شيرين مسافر عزيز را نگاه ميكنم و خاطرات گذشته را مرور ميكنم. يادم ميرود كه خيابان را عوضي آمدهام. زدهام به ورود ممنوع. مسافر مهربان باز لبخند ميزند و با ته لهجه شهرستاني ميگويد: «عيبي ندارد، علامت بده، چراغ بزن و با احتياط برگرد. مواظب باش آنها كه تندروند بهت نزنند». با احتياط دور ميزنم و برميگردم و ميگويم «ببخشيد سؤالي داشتم شما آدم مهمي هستي، چرا مهم بودنتان را به رخم نميكشيد؟ چرا اوقاتتان تلخ نميشود از اينهمه اشتباه و بيدست و پايي؟» داشتم حرف ميزدم و حواسم نبود و نزديك بود بزنم به كسي كه راهنما نزده بود و داشت ميپيچيد به چپ. طرف داد كشيد «اوهوي چه خبرت است. رانندگي بلد نيستي پشت سخن ننشين. چرا اين قدر قيقاج و ويراژ ميدهي؟ سخنات دارد دود ميكند، بايد بروي معاينه فني». رسيده بودم به ميداني كه هزار راه ازش ميگذشت و به «ميدان چه كنم» معروف بود. گيج شده بودم. نميدانستم از كدام طرف بروم كه هم مسافر نازنينام به جايي برسد و هم خودم خلاص شوم. مسافر دست زد روي داشبورد سخنام و گفت: «نگهدار، پياده ميشوم. خودم ميدانم از كدام راه بروم». زير تابلوي توقف ممنوع نگه داشتم. پياده شد. اشاره كردم به ميدان و گفتم: شما كار مهمي كرديد. مجسمههاي تبختر و تكبر كه از سالهاي دور در ميان ميدانهاي اين خانه باستاني بود، شكستيد و اين كار كوچكي نبود. داشتم بلبلزباني ميكردم كه مسافر عزيز اشاره كرد با تابلوي توقف ممنوع و گفت: «نه، ايست، برو» راه افتادم، برايش دست تكان دادم، باز هم لبخند زد. يادم افتاد كه پشت سرش كاسهاي آب ريخته بوديم و شعر خوانده بوديم. كسي كه با كسي دل داد و دل بست // به آسوني نميتونه كشه دست اگر آمد و شد را ره ببندد // همون راه محبت كه توان بست انتهاي پيام