متن راي پروندهي آدمربايي معروف به باند كبير/1/ آدمربايان به جعل عنوان وزارت اطلاعات و در هنگام ربايش مأموران نيروي انتظامي مبادرت ميكردند
به موازات توسعه و پيشرفتهايي كه در عرصههاي مختلف زندگي انسان روي داده است، متاسفانه تبهكاريهاي سازمان يافته نيز در حال وقوع است كه به شدت امنيت و سلامت زندگي شهروندان و افراد را مورد تهديد قرار ميدهد. آدمربايي يكي از اشكال تبهكاريهاي سازمان يافته است كه در برخي موارد با جعل عنوانهاي امنيتي همراه ميشود. موضوع پروندهي باند ”كبير“ و اتهامات اين پرونده يكي از موارد تبهكاريهاي سازمان يافته به شمار ميرود. وقتي از وزير كشور دربارهي اقدام به جعل عناوين رسمي و همچنين پرونده كبير سوال شد، وي با اظهار تاسف از اين پرونده كه بر مبناي آن عدهاي از عناوين رسمي خود سوءاستفاده ميكردهاند، گفت: بر اساس آنچه در گزارشهاي نيروي انتظامي و حوزه امنيتي آمده، جرايمي كه تحت پوشش عناوين اداري و رسمي انجام ميشود هميشه وجود داشته و دارد و افرادي تحت عناوين رسمي يا فلان ارگان، سوء استفادههايي را انجام ميدهند. وي با اعلام اينكه از سير دقيق پرونده كبير كه در جريان آن سوءاستفاده يكي از كارمندان وقت وزارت كشور نيز وجود داشته {كه به اخراج وي انجاميده} اطلاع ندارد، گفت: خوشبختانه دستگاههاي مسوول تلاش كردهاند با دقت افرادي را كه امكان تخلف و سوءاستفاده از جانب آنها وجود دارد، با دقت زير نظر بگيرند، لذا بر اين اساس اگر بخواهيم داوري دقيقي داشته باشيم بايد عنوان كنيم كه مجموعهي كارهاي انجامشده در اين زمينه به كاهش اتفاقاتي از اين نوع منجر شده و زورگيري كساني كه به لباسهاي رسمي ملبس هستند، كمتر شده و به همراه آن سوءاستفاده از ديگر لباسهاي شاخص نيز كم شده است كه اين امر از بيشتر شدن توجه دستگاهها به اين مساله متاثر ميشود. وزير كشور همچنين شكلگيري پليس 110 را هم اقدامي در اين راستا و در مسير جلوگيري از سوء استفاده از لباس و عناوين نظامي، انتظامي و امنيتي برشمرد. خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) با توجه اهميت موضوع اين پرونده، راي دادگاه عمومي تهران به رياست قاضي حسيني كه در سال 81 صادر شد و نسخهاي از آن در اختيار ايسنا قرار گرفته است را منتشر ميكند. توضيح آن كه در متن حكم، اسامي و مشخصات به صورت كامل آمده كه در ارسال خلاصه شده است. در تاريخ 81/12/5 راي پروندهي تشكيل شده در شعبهي اول دادگاه عمومي تهران معروف به پروندهي باند كبير صادر شد كه موضوع آن آدمربايي، جعل اسناد و پلاك خودرو و مهر ثبت احوال، جعل عنوان وزارت اطلاعات و در هنگام ربايش مأموران نيروي انتظامي برگزاري تور ايست و بازرسي در چند نقطه از تهران بود. اين پرونده با 3 شاكي خصوصي و 12 متهم تشكيل شده بود كه متهمان عبارتند از: 1- حسين. ك فرزند جواد 37 ساله، شغل: كارشناس امور حقوقي مرزها، از اداره كل امور مرزي معاونت امنيت وزارت كشور، بازداشت با تشديد قرار وثيقه از مورخ 81/11/29 به لحاظ عجز از توديع وثيقه 2- مجيد. ك فرزند الهقلي، 26 ساله شغل: نقاش ساختماني بازداشت با تشديد قرار وثيقه از مورخ 81/11/29 به لحاظ عجز از توديع وثيقه 3-علي. ط فرزند قربانعلي، 39 ساله، شغل: پاسدار؛ بازداشت با تشديد قرار وثيقه از مورخ 81/11/29 به لحاظ عجز از توديع وثيقه 4-مرتضي. ط فرزند عباس، 36 ساله، شغل: پاسدار؛ بازداشت با تشديد قرار وثيقه از مورخ 81/11/29 به لحاظ عجز از توديع وثيقه 5- محمد. ك فرزند جواد، 35 ساله، شغل: كارمند آتشنشاني ايستگاه 11 تهران؛ بازداشت با تشديد قرار وثيقه از مورخ 81/11/29 به لحاظ عجز از توديع وثيقه 6- كاظم. ص فرزند رضا 36 ساله، شغل: كارمند آتشنشاني ايستگاه 13 تهران؛ بازداشت با تشديد قرار وثيقه از مورخ 81/11/29 به لحاظ عجز از توديع وثيقه 7-احمد. ش فرزند ابوالقاسم 38 ساله، شغل: سرگرد بازنشسته سپاه پاسداران؛ بازداشت با تشديد قرار وثيقه از مورخ 81/11/29 به لحاظ عجز از توديع وثيقه 8- حميد. م فرزند حسين 41 ساله، شغل: آزاد 9- مهران. پ فرزند سياوش 27 ساله، شغل: آزاد 10- كبري. ك فرزند جواد 11- داوود. ل 12- مهين. ش. قاضي حسيني، دادرس شعبهي اول دادگاه عمومي تهران پس از رسيدگي به اين پرونده، با توجه به محتويات پرونده ختم رسيدگي را اعلام و به شرح زير صدور رأي كرده است: متهمان صدرالذكر متهم هستند به: الف) متهم رديف اول: 1- سردستگي و شركت در سه فقره آدمربايي آقايان 1- نادر ديزجيان در مورخ 79/5/23، 2- يزدان مجلجنژاد در مورخ 79/6/5، 3- سيدمحمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/1/16، توأم با آزار و اذيت جسمي و رواني. 2- جعل اسناد و پلاك خودرو و مهر ثبت احوال 3-جعل عنوان وزارت اطلاعات و در هنگام ربايش مأموران نيروي انتظامي برگزاري تور ايست و بازرسي در چند نقطه تهران. ب) متهم رديف دوم: 1- مشاركت در سه فقره آدمربايي، نادر ديزجيان در مورخ 79/5/23، يزدان مجلجنژاد در مورخ 79/6/5 و سيد محمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/1/16، توأم با آزار و اذيت جسمي و رواني. 2- جعل عنوان وزارت اطلاعات در هنگام ربايش و جعل عنوان نيروي انتظامي به نحو برگزاري تور ايست و بازرسي در چند نقطه تهران. ج) متهم رديف سوم: 1- مشاركت در دو فقره آدمربايي، يزدان مجلجنژاد در مورخ 79/6/5 و سيدمحمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/11/16 توأم با آزار و اذيت جسمي و رواني. 2- جعل عنوان وزارت اطلاعات در هنگام ربايش. د) متهم رديف چهارم: 1- مشاركت در دو فقره آدمربايي، يزدان مجلجنژاد در مورخ 79/6/5 و سيدمحمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/11/16 توأم با آزار و اذيت جسمي و رواني. 2- جعل عنوان وزارت اطلاعات در هنگام ربايش. هـ) متهم رديف پنجم: 1- مشاركت در يك فقره آدمربايي، سيدمحمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/5/23 توأم با آزار و اذيت جسمي و رواني. 2- جعل عنوان وزارت اطلاعات در هنگام ربايش. 3- تهيه و نگهداري يك قبضه سلاح مسلسل جنگي يوزي به شماره سريال 76127، با پنج خشاب و 65 فشنگ و 5 عدد چاشني. و) متهم رديف ششم: 1- مشاركت در يك فقره آدمربايي، سيدمحمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/5/23 توأم با آزار و اذيت جسمي و رواني. 2- جعل عنوان وزارت اطلاعات در هنگام ربايش. ز) متهم رديف هفتم: 1- مشاركت در يك فقره آدمربايي، يزدان مجلجنژاد در مورخ 79/6/5 و معاونت در يك فقره آدمربايي سيد محمد نصير گلستاني در مورخ 79/11/16 توأم با آزار و اذيت جسمي و رواني 2- جعل عنوان وزارت اطلاعات در هنگام ربايش. ح) متهم رديف هشتم: معاونت در يك فقره آدمربايي، يزدان مجلجنژاد در مورخ 79/11/16 ط) متهم رديف نهم: معاونت در يك فقره آدمربايي، يزدان مجلجنژاد در مورخ 79/6/5 به موجب ابلاغ شمارهي 1/79/16750 مورخ 79/10/11 و 1/79/18041 مورخ 79/10/26 رياست قوهي قضاييه و وصول گزارش مورخ 80/2/3 وزارت اطلاعات، مبني بر ربايش فردي به نام سيدمحمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/11/16 و انتقال به كرج تحقيقات وسيع و همهجانبهاي معمول كه كليتا با كشف موارد جديد پس از دستگيري متهمان حكايت دارد: 1- آقاي نادر ديزجيان در تاريخ 79/5/23 در شهرك ژاندارمري مورد ربايش قرار گرفته و در حين انتقال در بزرگراه شهيد همت (غرب) با افراد رباينده («حسين.ك و مجيد.ك) درگير شده و نامبرده را مورد ضرب و شتم قرار دادند و مدت چندين دقيقه بزرگراه را با استفاده از چراغگردان و پيجر بسته و ايشان را سوار ماشين خودش كرده و به منزلي در شهريار كه همسر اول «حسين. ك» در آنجا زندگي ميكند، انتقال ميدهند و در طي اين مدت انگشتنگاري و مورد بازجويي قرار گرفته و مدت 21 روز به صورت انفرادي كه در زيرزمين منزل شهريار از قبل ساخته شده بود، نگهداري ميشود و پس از گرفتن يك دستگاه وسيله نقليه پژو جي ال ايكس و اخذ نامهاي سفيد امضاء وي را در صندوق عقب ماشين قرار داده و در اطراف ميدان آزادي رها مينمايند. 2- يزدان مجلجنژاد كارمند بازنشسته آموزش و پرورش ساكن شهرستان نوشهر، مازندران، در مورخ 79/6/5 مورد ربايش قرار گرفته كه در اين ربايش «حسين. ك» به اتفاق «مجيد. ك، علي. ط، مرتضي. ط و احمد. ش» شركت مستقيم داشت كه با ارائه طريق مهران. پ ساكن نوشهر، پس از ربايش مشاراليه وي را در صندوق عقب ماشين پژو جي ال ايكس متعلق به آقاي نادر ديزجيان قرار داده و به تهران منتقل و در منزل شهريار به مدت ده روز به صورت انفرادي نگهداري مينمايد كه در اين مدت از وي انگشتنگاري شده و همچنين عكس با لباس زنداني با نصب پلاك بر روي سينه و همچنين مورد بازجويي قرار ميگيرد و پس از اخذ چندين برگهي سفيد امضاء و نامهاي مبني بر عدم پيگيري پرونده كيفري فيمابين يزدان مجلجنژاد و مهران. پ در ميدان آزادي رها ميشود در اين خصوص نيز پروندهاي در شعبهي هشتم دادگستري شهرستان نوشهر و ادارهي اطلاعات آن شهرستان تشكيل ميگردد. 3- سيدمحمد نصير گلستاني هاشمي در مورخ 79/11/16 در حال رفتن به منزل يكي از اقوام در شهرك اكباتان توسط حسين. ك و ديگر همدستان خود محمد. ك، مرتضي. ط، علي. ط و كاظم. ص مورد رباش قرار گرفته و به محلي كه از قبل آماده شده بود در اطراف كرج (گرمدره) منتقل و به مدت 23 روز به صورت انفرادي از پيش ساخته نگهداري و حبس ميشوند و طي اين مدت از مشاراليه با قرار دادن پلاك بر روي سينه عكس گرفته و انگشتنگاري مورد بازجويي قرار گرفته است و مبلغ 53 ميليون تومان تراول چك و پول نقد و مبلغ بيست هزار دلار ارزي و همچنين بيش از 41 فقره چك سفيد امضاء از نامبرده اخذ و در بزرگراه يادگار امام (ره) رهايش مينمايند كه در اين خصوص پروندهاي در شعبهي 1606 مجتمع قضايي جنايي تهران و شعبه 11 آگاهي تهران تشكيل ميگردد. اظهارات شاكي نادر ديزجيان در تحقيقات مقدماتي و در محضر دادگاه حاكيست: ((در تاريخ 79/5/23 اين آقايان با يك پيكان سفيد كه 2 نفر در جلو و يك نفر در عقب بودند راه را بر من بستند و به عنوان مأموران كه به ماشين شك كردند از من كارت شناسايي خواستند، كارت ماشين و كارت بيمه را از من گرفتند و شروع به تطبيق آن با شماره ماشين نموده از آنها علت را پرسيدم، گفتند: به اتومبيل مشكوك هستند و از من پرسيدند كه ماشين مال خودم است يا نه؟ گفتم: بله. پرسيدند دوباره كه ماشين مال كيست و گفتم كه مال خودم هستم، براي سومين بار پرسيدند و جواب دادم كه مال خودم است، بعد از من پرسيدند كه ماشين را تا به حال دست كس ديگري دادهام يا خير؟ گفتم: خير، گفتند خوب فكر كن مجددا گفتم خير به غير از پاركينگ ماشين نه جاي ديگري بود و نه دست كس ديگري، 2 نفر از آنها در ماشين من نشستند و يكي ديگر ماشين خودشان را پشت سر ماشين من ميآورد، از آنها باز علت را پرسيدم آنها گفتند كه ما به ماشين شك داريم و در پايگاه معلوم ميشود، به آنها شك كردم از حالات و رفتارشان، ولي چون داراي بيسيم بودند و صداي فش فش بلند از زير لباسشان ميآمد و نوك بيسيم از زير لباسشان پيدا بود، ساكت شدم. آنها در خيابانها رفتند كه ايستادند و گفتند بايد به صندوق عقب بروم، من شروع به اعتراض كردم، گفتند كه بايد بروي و سوال نكني، آنها بسيار جدي و بداخلاق بودند و به تندي عمل ميكردند گفتم مگر من چه كردم كه با من اين رفتار را ميكنيد، گفتند مثل اينكه دندانهايت اضافي هستند و آنها را دوست نداري از اتوبان شهيد همت (غرب) سردرآورديم يكي رانندگي ميكرد و ديگري عقب ماشين، مرا گرفته بود چون با اعتراض من روبهرو شدند دوباره براه افتادند. من دوباره شك كردم از آنها كارت شناسايي خواستم گفتند كه ما را تمام تهرانيها ميشناسند از آنها به صورت خيلي مؤدبانه به صورتي كه به آنها جسارتي نشود. راننده سرعت را كم كرده و ايستاد، گفت: انگار پررويي و با پشت دست محكم بر دهانم كوبيد تا بيايم و بگويم چرا ميزني دوباره يكي ديگر بر دهانم كوفت و گفتم كه آقاي محترم من كه بياحترامي و جسارت نكردم مرا ببخشيد و دوباره يكي ديگر با دست بر صورتم زد و لباسهايم خوني شد دوباره راه افتادند در اينجا بود كه يقين حاصل نمودم كه آنها نبايد مأموران باشند و يك دفعه به فكر افتادم كه از ماشين بيرون بپرم و اگر آنها قصد دزديدن ماشين را دارند ماشين را ببرند و من هم جانم را برهانم و اين بود كه در را باز كرده و از ماشين كه در حال حركت بود بيرون پريدم كه پاشنه يك پايم زير چرخ عقب اتومبيل رفت و كفشم تكه تكه شد و پاشنه پايم تا چند ماهي درد فراوان ميكرد آنها جلوتر ايستادند و دنده عقب گرفته و مرا با مشت و لگد و كتك دست و پايم را گرفته و به زور وارد ماشين كردند خيلي ترسيده بودم و انگار كه هيچ رمقي براي فرار كردن و داد كشيدن نداشتم. آنها يك چراغ گردون بالاي ماشين گذاشتند و تهديد كردند كه اگر به صندوق عقب نروم اسلحهها را از كيف درميآورند و گفتند كه ما حق تير داريم و راحت ميتوانيم بكشيمت. از آنها التماس كردم و آنها چشمبند زده و سرم را در كف ماشين و تنم را روي صندلي خواباندند و سرم را محكم گرفتند و پاهايش را روي سر و گردنم گذاشته بود. در آن هواي گرم تابستاني ساعتها راه رفتم و در راه دائما سوالاتي از قبيل شكيات نماز و غيره از من ميپرسيدند و شديدا دچار تنگي نفس شده بودم تا اينكه مرا پياده كردند و با حالت چشمان بسته لباسهايم را درآوردند و مرا به انفرادي انداختند و رفتند. سلولي كه خود ديده و واقف هستند كه خيلي تنگ و كوچك كه حدودا هشت وجب طول و چهار وجب عرض آن بود كه حتي موقع خوابيدن و دراز كشيدن انسان با مشكل مواجه ميشد حالا فكر كنيد 21 روز در آن زنداني شدن و بيحركت ماندن با آن عذابها و شكنجههاي روحي و رواني يعني چه؟ آنها مرتب مرا تهديد ميكردند كه صدايم را درنياورم با اينكه اصلا صدايي از من درنميآمد و حتي حق در زدن براي دستشويي رفتن و گرفتن آب هم نداشتم و دائما تهديد ميكردند كه اگر در بزنم مرا به طبقه پايين برده و از پنكه سقفي آويزان خواهند كرد و من از ترس صدايم درنميآمد و روزهاي زيادي شد كه آنقدر منتظر ماندم تا مرا به دستشويي ببرند و آنها نميآمدند و مثلا اگر قرار بود ظهر بيايند شب ديرهنگام ميآمدند ساعتها از دستم خارج شده بود ولي آنقدر فشار بر من وارد ميشد كه همهچيز را فراموش ميكردم و ثانيهشماري ميكردم آنقدر بالا و پايين ميپريدم و تحمل ميكردم كه تا آنها بيايند به طوريكه بعد از آزادي كليههايم دچار آسيب شد كه تا بعد از چند ماه سلامتي خود را دوباره بازيافتم. آنها راديويي را پشت درب سلول گذاشته و صداي آن را آنچنان زياد و بلند كرده بودند كه غيرقابل تحمل بود و تقريبا هفتاد درصد كل زمانيكه آنجا بودم آن را خط روي خط به حالت ميان امواج كه سوتها و صداهاي ناهنجار شديدي از آن بلند ميشد، نصب كرده بودند. روزها بعضي اوقات آن را درست ميكردند كه همدم من ميشد ولي شبها خيلي از اوقات به صورت وحشتناك صداي ناهنجار آن باعث ميشود كه اعصابم به هم بريزد و مثل خوره صداي آن اعصاب و روحم را خورد. گرما از يك طرف، تشنگي از طرف ديگر همگي باعث شدند كه نتوانم بخوابم و شايد جمع خوابيدنم در كل آن مدت به سه شب نرسيد و روزها ميشد كه يك لامپ هالوژن كوچكي كه در بالاي درب اتاق نصب كرده بودند خاموش بود و ميگفتند كه خراب شده و در تاريكي مطلق به سر ميبردم به طوري كه هيچ چيز را نميتوانسم ببينم گرماي آنجا به حدي بالا بود كه اگر جرعهاي آب مينوشيدم همان لحظه به صورت قطرات از بدنم بيرون ميزد كه تا به حال همچين چيزي نديده بودم حتي زماني كه در اهواز و سه راه خرمشهر در آن فصل گرما و خرماپزان مشغول خدمت در زير پرچم جمهوري اسلامي ايران بودم. آنها روز دوم درب سلول را از پشت با گل گرفتند و هرچه كه روزنه داشت كور شد من شب و روز را از آن روزنهها كه نور خيلي كمي داشت تشخيص ميدادم كه روز است يا شب وقتي اين كار را كردم فقط بعضي موقعها از صداي راديو كه اگر خط رو خط نميافتاد روز و شب را تشخيص ميدادم و اين كار سبب شد كه هواي آنجا بسيار گرم و آلوده شود و سرم را دائما در قسمت درب ميبردم و از آنجا هواي تازه استنشاق ميكردم و چند روز اول هر موقع كه خواب مرا فرا ميگرفت به فاصله حدودا پنج دقيقه به علت تنگي نفس از خواب ميپرديم و نفس به شماره ميافتاد و انگاري كه قلبم در حال ايستادن است و هر لحظه مرگ را جلوي چشمانم ميديدم، البته يك دفعه نگهبان را التماس كردم و گفتم كه ناراحتي قلبي دارم او دلش سوخت و مرا به سلول كناري برد كه آنجا هواكش داشت و قدري راحت شدم تا اينكه 2 روز بعد آقاي بازپرس آمد و به نگهبان گفت كه مگر نگفتم كه در سلول بدون هواكش باشد و به نگهبان كه او را سيد ميناميد گفت: سيد زود جايش را عوض كن و به همان سلول بدون هواكش ببر و دفعه ديگر اگر حرف مرا گوش نكني برايت گزارش رد ميكنم و رفت. دوباره مصيب شروع شد تا اينكه دو روز بعد با التماسهاي فراوان دوباره سيد مرا به سلول هواكشدار برد و گفت كه بازپرس تا چند روز نميآيد و سرش خيلي شلوغ است اين موضوع ادامه داشت تا اينكه چند روز به آزادي مانده حدودا يك هفته هواكشي را براي آنجا از سلول كناري گرفت و تا حدودي راحت شدم ولي گرما زياد بود به طوري كه روزهاي آخر تمام پشتم از گرما پر از جوش شده و عرقسوز شده بود و تمام پوست شانهها و پشتم زخم شده بود به طوري كه بعد از آزادي تا دو هفته به پشت نميتوانستم بخوابم و در طي اين بيست و يك روز آقاي بازپرس چندين بار آمد و مرا براي بازپرسي برد و در هنگام بازپرسي تهديد و ناسزا ميگفت و بر سرم ميكوفت تا اينكه آنچه را كه باب ميلش بود بنويسم و هر دفعه بهانه ميگرفت كه آدم نشده ببريدش تا اينكه همهچيز را از يادش برود و دائما ميگفت هر موقع كه اسم و فاميلت يادت رفت آدم شدهاي و دائما ميگفت بلايي بر سرت ميآورم كه همه چيز را از يادت ببري و ميخواست آنچه را كه خودش ميخواهد بنويسم و از آنجاييكه به يكديگر اعتماد نداشتند از من هي سوال ميكردند كه دسته چك را كجا انداختهاي پولهايت كجاست، آيا تراول داشتهايد يا نداشتهاي مگر ميشود كسي پشت پژو نشسته دست چك و يا تراول نداشته باشد و پولش همين مقدار كم موجود در كيفش باشد و من از آنجا بود كه حس كردم كه آنها دزد هستند و تمام شكهايم تبديل به يقين شد چون آنها به خودشان هم اعتماد نداشتند و آخر سر بازپرس مرا مجرم گناهكار به دادن رشوه به مأموران محكوم ميكرد و از شانس بدشان آن روز دسته چك و يا تراولي به همراه نداشم و همه را در مغازه گذاشته بودم ولي بالاخره آنها با شكنجههاي روحي و عذابها و كارهايي كه كردند مرا مجبور به نوشتن تمام چيزهايي كه ميخواستند با زور و شكنجههاي بسيار كردند و حتي چندين برگه سفيد امضاء از من گرفتند چون ديگر طاقت نداشتم زيرا كه بازپرس دستور قطع غذاي مرا صادر كرد به مدت 10 روز دائما اين چند روز مرا تهديد به شكستن دندانهايم و يا آويزان كردن از پنكه سقفي و زنداني كردن در طبقه پايين بدون غذا و آب و نان و نور و جاي بسيار تنگتر از جايي كه بودم ميكردند در زماني كه هنوز دستور قطع غذا صادر نشده بود يك كاسته داشتم كه غذا را در آن ميريختم و مجبور بودم آن را بدون هيچ مايع ظرفشويي يا اسكاجي بشويم و هميشه چرب و كثيف بود و وقتي مرا به دستشويي ميبردند بايد چندين كار را مانند شستن ظرف وضو براي نماز، دستشويي رفتن و آب خوردن و چشمبند زدن در آن مدت بسيار كم انجام ميدادم كه همه حكم شكنجه با عذاب داشت البته سيد بعضي موقعها كه روي فرم بود لطف ميكردند و از سيگار خودم يك عدد روشن كرده و از لاي درب دستشويي به من ميدادند كه در آن لحظه هيچ لذتي برايم بالاتر از آن نبود و با چشماني گريان و لرزان او را بلند دعا ميكردم كه خدا خيرش دهد و دائما وقت خود را با نماز خواندن و دعا و نيايش و فاتحه براي اموات صبح را به شب و شب را به صبح ميرساندم. كلا با عبادت و نيايش بود كه توانستم آن روزها را به سر برسانم؛ البته روزهاي آخر ديگر به لحاظ روحي كاملا بهم ريخته بودم و دوست داشتم كه همهاش گريه كنم و كوچكترين فكري كه به نظر ميرسيد بغض گلويم را ميگرفت و به حال گريه ميافتادم و با راز و نياز با خدا خود را آرام ميكردم، دستور قطع غذا از طرف آقاي بازپرس اگرچه ديگر بياشتها شده بودم ولي مرا خيلي ضعيف و نهيف كرد به طوري كه وقتي آزاد شدم به خاطر ضعيفي و كم كردن وزن همه تجعب كرده بودند و حدودا 15 كيلو در 21 روز لاغر شدم و ديگر حس نداشتم و روزهاي آخر مريض شده و تنم دائما به لرزه و تشنج درميآمد البته ناگفته نماند كه نگهبان دائمي كه نامش سيد بود چند باري برايم در خفا و يواشكي غذا ميآورد و ميگفت تا نفهميدند زود بخور كه اگر لطف ايشان نبود شايد مرگم حتمي بود و البته آقاي بازپرس هر دفعه كه ميآمد مرا تهديد به قطع غذا ميكرد من هم يك سنگ كوچك به اندازه يك عدس از كف زمين به حالت سيماني يا سنگهاي ريز و كهنه درميآوردم و با آن در زير موكت قهوهاي آرام آرام طي ساعتها شروع به كندن زمين ميكردم تا چاله كوچكي درست شد و نانهاي اضافي را در نايلوني كه از خريد ساندويچ كه از پول خودم در شب اول به علت تمام شدن غذا باقيمانده بود ميريختم و روي آن چاله را پر كرده و موكت را روي آن ميانداختم البته نانها و چند قندي كه داشتم به صورت پودر درآورده بودم چون آقاي بازپرس با من خيلي لج بود ميدانستم كه هر كاري بكنم بالاخره او غذايم را قطع خواهد كرد و طي 10 روز قطع غذا آن را جيرهبندي كرده و به مقدار خيلي كم از آن پودرها استفاده ميكردم كه حتي وقتي آزاد شدم مقداري از آن در همان نايلون و چاله بايد باشد بالاخره تاب و توانم تمام شد و همان شد كه بازپرس ميخواست همه چيز را داشتم فراموش ميكردم و ديگر طاقت نداشتم و بازپرس گفت كه اين موضوع ادامه دارد يا بايد بميري يا بايد آدم شوي و بالاخره مرا وادار به نوشتن درگيري با مأموران آنها كه نشده بودم كردند و كتك زدن آنها كه من از آنها خورده بودم و پيشنهاد رشوه به دروغ و ايجاد هرج و مرج و اختشاش و نوشتن و امضاء و خيلي نوشتههاي ديگر مثل توبهنامه به صورتيكه خودشان ميخواستند و ديكته ميكردند انجام دادند. و همچنين بر هم زدن نظم عمومي و خيلي نوشتههاي ديگر و مرا مجبور ميكردند كه خود را به در و ديوار بزنم و توبه كنم و ميگفتند كه برو در سلول بلند بلند گريه كن و خود را به در و ديوار بزن و التماس كن و توبه كن. و اينكه مرا مجبور كردند به نوشتن اينكه رفتارشان با من خيلي خوب بوده و هيچ شكنجه و آزاري نشدهام و غذا خيلي خوب بوده و هيچ توهين و حرب ناسزا و تهديدي نكردهاند و كلا از رفتارشان بسيار راضي بودهام و امضاء كردن آنها و خلاصه اينكه ميگفتند اگر گفتههايشان را عملي و امضاء نكنم مرا تهديد به حداقل 10 سال زندان ميكردند و برايم پروندهاي با اين همه اتهام و جرائم گوناگون و متعدد ساختن و اين بنده حقير و درمانده كه واقعا خود را درماندهاي ميديدم از ترس اينكه مبادا در كلمات و گفتارم اشتباهي سرنزند كه كه آنها بفهمند كه من پي به دزد بودن آنها بردهام بدون چون و چرا حرفهايش را قبول ميكردم و دائما دعايشان ميكردم و احساس و عقلم ميگفت كه اگر اشتباه كنم مساوي با نابودي و مرگم خواهد بود همانطوريكه دائما آنها ميگفتند كه چشمانم را با چشمبند محكم ببندم و هرچه محكمتر ميبستم آنها باز خودشان بندهاي آن را آنقدر سفت ميكردند كه چشمانم به درد ميآمد و مرا تهديد ميكردند كه اگر چيزي ببينيم برايم خيلي بد ميشود و تمام پلكهايم پر از جوش شده بود بازپرس حتي دستور قطع حمام رفتن و حتي دستور قطع و ممنوعيت تلفن زدن، بعد از دو دفعه كه با فاصله 3 روز بود صادر كرد و ديگر از بهداشت خبري نبود و در اين مدت كه آنجا بودم چندين بار مورد بازپرسي و انگشتنگاري قرار گرفتم و اذيت و آزارهاي روحي و رواني بسيار زيادي كه آقاي بازپرس بر من وارد كرد تا اينكه بالاخره به خواست خداي متعال و التماسهاي بيكران روز آزادي داشت نزديك ميشد و التماسها و خواهشهاي توي دلشان اثر كرد. زيرا كه روزهاي آخر نه فكرم كار ميكرد و نه حافظهام و به خاطر تمام شكنجههاي روحي و رواني و كمبود غذا تا حدودي آب، گرما، ديگر نيروي جسماني را از دست داده بودم و حالت تشنج و لرز خيلي شديد در هنگام بازپرسي و بيشتر اوقات به من دست ميداد و واقعا دستهايم رعشه گرفته بود و گيج و منگ شده و حتي ميخواستم كه با خود جدول ضرب كار كنم تا حافظهام را از دست ندهم نميشد و همهچيز را به سختي به خاطر ميآوردم و يا اينكه اصلا نميتوانسم و ديگر تعداد روزها را از دستم خارج و همان خواسته و گفته آقاي بازپرس شد كه بايد اسم و فاميل خود را فراموش كنم و ديگر كم جان و نهيف شده بودم و مريضي بر من غالب شده و در اثر خواهش و التماس زياد بالاخره آنها گفتند كه مرا بخشيدهاند و فقط بايد آن 2 مأمور رضايتشان را جلب كنم. مأموريني كه مرا گرفتند و بردند به آنجا آقاياني كه من به آنها جسارت هم نكردم تا چه رسد به درگيري با آنها بالاخره چارهاي نداشتم و طبق گفتههاي آقاي بازپرس و سيد نامهاي در جهت بخشش و عفو از طرف آن دو نفر نسبت به خودم به خاطر روز شهادت بانوي دو جهان حضرت فاطمه (س) نوشتم و به خاطر روزهاي سوگواري آن والامقام آنها از سر تقصيراتم گذشتند و فرداي آن روز جواب عفو اين بنده حقير از طرف مأموران آمد و آنها پس از گرفتن برگههاي بدون امضاء و آنچه را كه دلشان ميخواست و تمام چيزهايي كه در صفحات قبل و اين صفحه گفتم مرا عفو كردند و گفتند كه برو بسيار نذر و نياز كن و خود را آماده كن براي رفتن و ديگر نميتوانستم بخندم و يا گريه كنم. شوك بسيار بزرگي بر من وارد شده بود كه گاه گريه ميكردم و گاه ميخنديم و فكر ميكردم كه ديوانه شدهام و هي خود را دلداري ميدادم و ميگفتم كه نه بابا از خوشحالي است تا اينكه لباسهاي پاره و خوني را آوردند و كفش بدون پاشنه و تخت، را پوشيدم و چند ساعتي معطل در سلول بودم تا آنكه مرا دوباره طبق معمول با چشمان بسته نزد بازپرس بردند و طلب وثيقه كردند گفتم كه زنگ بزنيد به باجناقم و يا به برادرم آنها كمي فكر كردند و گفتند كه چيكاره هستند گفتم كارمند بعد گفتم كه چون آن مأموران تو را بخشيدند وثيقه نميخواهد و ماشين را فعلا براي چند روزي نگه ميدارند و بعد با من تماس ميگيرند و من بايد بروم و سند را ببرم و به آنها نشان بدهم و ماشين را تحويل بگيرم و من آنها را كلي دعا كرده و از آنها ممنون و متشكر شدم و به خاطر رفتارهاي خوبي كه به قول خودشان داشتند از آنها بسيار قدرداني كردم و با متلك به من گفتند كه حالا داخل صندوق عقب ماشين ميشوي يا نه و من هم گفتم كه بله كه ميشوم. و ديگر غلط ميكنم كه اعتراض كنم. و مرا وارد صندوق عقب با چشمان بسته كردند و پس از ساعتها طي مسير بالاخره اتومبيل در جايي ايستاد و همهاش در اين فكر بودم كه مبادا مرا بكشند و خيلي دلهره داشتم و تمام بدنم ميلرزيد يكي آمد پشت اتومبيل و گفت كه چشمبند را بزنم و درب صندوق را باز كرده و مرا پياده كرد و به من دستور داد تا به شماره 100 (صد) بشمارم و پشتم را نگاه نكنم و همين طور مستقيم بروم و چشم بند را برداشت و گفت مستقيم برو اگر پشتت را نگاه كني با گلوله ميزنمت و من به راه افتادم تا صداي ماشين آنها را شنيدم برگشتم و ديدم كه آنها با اتومبيل خود در حال دور شدن هستند سرم گيج ميرفت و مسافتها را تشخيص نميدادم و با پاشنهاي كه درد ميكرد و لباسهاي پاره و كفش پاره و يك نايلون كه محتويات كيف و مدارك و دسته كليدهايم در آن بود البته بدون مدارك ماشين بعد از مدتي به اتوبان رسيدم و با هزار مصيبت چون مسافتها را تشخيص نميدادم خود را به آن طرف اتوبان رساندم و دوباره به راه افتادم تا به پيادهرويي رسيدم يك پسرك جواني را ديدم از او پرسيدم آقا ببخشيد اينجا كجاست؟ و او مثل برقگرفتهها از اوضاع لباس و قيافهام پا به فرار گذاشت و به او حق دادم كه فكر كند من ديوانهام و فرار كند. به هر ماشيني كه دست نگه ميداشتم گاز ميداد و ميرفت بالاخره يك پيكان ايستاد و شروع به پياده كردن يك مسافري كه داشت ميكرد و من هم از فرصت استفاده كرده و پاي پيراهن خود را در تاريكي شب بالا برده و در قسمتهاي پاره يقه و شانهام را پوشاندم و خود را تا كمر دولا كرده و از طرف شيشه عقب كه باز بود به طوري كه بدن معلوم نباشد به او گفتم دربست و سوار شدم و بالاخره با مصيبتهاي فراوان و گذشت از ايست بازرسي در خيابان بود كه همش ميترسيدم كه اگر مرا با آن وضع ببينند چه ميشود خود را پشت صندلي فرو برده تا از آنجا گذشتيم چون لباسهايم پاره و خونين و خودم بسيار آشفته بودم خود را به كمك و لطف حق تعالي به منزل رسانيدم و تاريخ ورود به منزل و آزادي 79/6/12 بود.)) و همچنين يزدان مجلجنژاد نيز در تحقيقات مقدماتي و در محضر دادگاه در سال 79 در دادگستري نوشهر و ايضا اين دادگاه اظهار ميدارد: ((در سال هفتاد و هفت يكي از بستگان اينجانب، شخص «مهران. پ» را به من معرفي كرد. چون يك قطعه زمين ما با منابع طبيعي مشكل داشتيم نامبرده اظهار نمودند من شخصي در تهران دارم كه به آساني ميتواند اين قطعه زمين را از منابع طبيعي خلع يد نمايد بر اين اساس به راهنمايي شخص مهران در پنج جلسه به تهران خدمت آشناي نامبرده رفتيم كه در نهايت منجر به اين شد كه در صورت خلع يد به وسيله هزينه خودشان ما نيز مقدار 3500 متر مربع از همين زمين در اختيار مهران.پ قرار دهيم كه در نهايت براي صحت اين موضوع ما در دفترخانه شماره 200 يك قرار دادنامه و در دفترخانه شماره 510 يك وكالتنامه به نام مهران. پ تنظيم كرديم پس از گذشت شش ماه متوجه شدم كه مهران. پ شخص كلاهبرداري ميباشد در نتيجه به نامبرده اعتراض كردم كه ديگر حق دخالت نداريد اما مهران.پ هربار از طريق تلفني ايجاد مزاحمت ميكردند كه در نهايت اينجانب تاريخ 78/9/3 مطابق شماره 1705/78 / م دادخواستي جهت ابطال وكالتنامه به دادگاه كلاردشت دادم كه با دو احضار مهران. پ حضور نيافتند تا اينكه اينجانب از تاريخ 79/5/12 جهت بيماري برادرم در تهران بودم مهران. پ مجددا چند بار از طريق تلفن ايجاد مزاحمت براي خانوادهام نمودند در تاريخ 79/6/3 حدود ساعت 4 بعد از ظهر ما از تهران آمديم بين ساعت 4 - 6 بعد از ظهر همان روز مجددا مهران. پ با تهديد اينكه من با يك گردن كلفت اطلاعاتي ميدانم با شما چكار كنم من تلفن را قطع كردم و اما در ساعت هفت صبح شنبه 79/6/5 مهران. پ به اتفاق پنج نفر با يك دستگاه پژو و يك پيكان تاكسي گويا از شاهد نوشهر بود جلوي كوچه توقف ميكنند و آقايان زنگ منزل ما را ميزنند يكي از فرزندانم اظهار نمودند كه پدرم براي نان رفته چون آقايان آدمربا اطمينان كردند كه من در منزل نيستم به سمت نانوايي حركت كردند من تازه نان گرفته بودم مشاهده كردم كه آقاي مهران جلوي ماشين كنار راه راننده تاكسي تلفني از جلوي نانوايي عبور كردند ولي ماشين پژو برگشت؛ من به اتفاق يكي از همسايگان به سمت منزل حركت كرده كه در فاصله يكصد متري شخصي از پژو پياده شد و اظهار داشتند كه شما آقاي يزدان هستيد گفتم بلي و من فكر كردم از دوستان هستند و من به گرمي سوار پژو شدم و حدود چند متري رفتيم آقايان اظهار داشتند كه ما از طرف شوراي عالي قضايي به دنبال شما آمديم و سر من را به طرف پايين فشار دادند و چشمهايم را بستند و حدود نيم ساعت رفتند و بعد در يك مكان خلوت با چشم بسته به صندوق عقب انداختند و درب صندوق را بستند و حدود يك ساعت به حركت خود ادامه دادند و در يك مكان كه صداي بوقلمون زياد بود صبحانه خوردند و بعد به حركت خود ادامه دادند تا ساعت 1/5 بعدازظهر در يك مكان معيني مرا پياده كردند من نماز را چشم بسته خواندم اما يكي از آقايان از من دو سوال كردند و بعد مجددا مرا به صندوق عقب اتومبيل پژو بردند و تا ساعت يازده شب در يك مكاني تحويل گروهي دادند كه من را در داخل سلول به فضاي محدود به طول 2 متر و به عرض 70 سانتيمتر بدون هيچ منفذي محبوس كردند. در تمامي اين مدت بدون آب و غذا و امكانات ديگر بودم تا روز يكشنبه يك مستخدمي برايم صبحانه آوردند البته ميبايستي در تمامي مدت آقايان به اتاق وارد ميشدند چشم من بسته باشد براي اينكه صورت آنها را نبينم و درب آهني اين اتاقك فقط يك روزنه به قطر يك سانتيمتر داشت كه از بيرون حركات را نظاره ميكردم در تمام اين مدت اسارت فقط بعضي روزها آن هم از ساعت 8/5 شب به بعد شخصي ميآمد از من بازجويي ميكرد ديگر اينكه روز يكشنبه مورخ 79/5/6 من را براي بازجويي بردند و پس از نوشتن چند خط از بيوگرافي، مجددا مرا به داخل سلول هدايت كردند و اما روز دوشنبه مورخ 79/5/7 مجددا در ساعت 8/5 شب براي بازجويي بردند پس از نوشتن كامل بيوگرافي خودم آقاي بازجو سوالي مطرح كردند كه شما رفقاي ما را ميشناسيد و شما با رفقاي ما درگيري داشتيد در اين هنگام كاملا متوجه شديم اين آقايان با تباني شخص مهران. پ برايم اين قضيه را به وجود آوردند كه به اين آقا اعتراض كردم آقاي بازجو اظهار داشتند چرا شما حق مهران را پرداخت نميكنيد و بايد بدانيد كه همين مكان با تمامي حق مهران را از شما خواهيم گرفت و هر بار كه مساله بازجويي انجام ميشد آقاي بازجو همين مطالب را عنوان ميكردند و چون مشاهده ميكردند كه من كاملا متوجه شدم آقايان دستور دادند كه آب و غذا را قطع كردند و مدت 24 ساعت در روز جمعه مورخ 79/6/11 حتي به من اجازه استفاده از دستشويي را ندادند در روز شنبه مورخ 79/6/12 در ساعت 8/5 شب براي بازجويي مرا خواستند فقط اظهار داشتند كه اگر اسمي از مهران. پ تكرار كنيد با شدت بيشتري با شما برخودر ميكنيم. بايد توجه داشت فضاي سلول بسيار گرم بدون منفذ و تاريكي مطلق بود و اما در روز يكشنبه در ساعت 8/5 صبح مورخ 79/6/13 از ساعت 11 شب تا 5/5 صبح سوالات متعددي ميكردند و در هر سوال مساله آقاي مهران. پ را عنوان ميكردند و اما مسالهاي كه برايم كاملا مشخص بود كه آقاي بازجو در تعداد زيادي از اين كاغذها در آينده براي تنظيم مبايعهنامه استفاده كنند در اين ايام برايم مشخص شد كه اين آقايان شريك دزد و رفيق قافله و هم دست با آقاي مهران. پ ميباشند. در روز دوشنبه مورخ 79/6/14 ساعت حدود 2 بعد از ظهر آقاي بازجو مجددا آمدند و مرا احضار كردند و در مورد برخورد خودشان و مستخدم و همچنين در رابطه با مهران. پ رضايتنامهاي گرفتند و براي آزادي اظهار نمودند كه بايد يك سند بياوريد يا چك به ما بدهيد كه بنده اظهار نمودم هيچ ندارم و ميتوانيد همچنان مرا در سلول نگهداريد اما از من يك تعهد گرفتند كه هر زمان خواستيم بايد ظرف 24 ساعت مكاني را كه ما معرفي ميكنيم حاضر شوي اين بود كه در ساعت 9 شب مجددا با همان پژو در جلوي درب دستشويي آمد و با چشم بسته به صندوق عقب انداختند و مرا در يك نقطه تاريك و خلوت تنها رها كردند و اظهار كردند كه شما حق نگاه كردن به عقب ماشين را نداريد و به سرعت از محل دور شدند در پايان از رياست محترم دادگاه شعبه هشت تمنا دارم موضوع را به دقت و شفاف و با صداقت پيگيري نموده و واقعيات را همانگونه كه هست انعكاس دهند و از تمامي افراد به نحوي مشاركت در اين آدمرباي داشتند اشد مجازات تقاضا دارم)). پس از آزادي آقاي يزدان مجلجنژاد و عدم توفيق مراجع ذيربط در شناسايي متهمان مشاراليه در شرحي خطاب به رياست دادگستري شهرستان نوشهر در تهديدهاي پي در پي و آزار متهمان پس از آزادي چنين ميگويد: ((رياست محترم شعبه هشتم دادگاه عمومي نوشهر محترما مدعي است بر اثر ظلم و ستم و تجاوز و سرقت گروهي مافياي آدمربا گرفتار مصيبت بزرگ شدهام اشرار و سارقان به سردمداري شخص مهران. پ به اتفاق 5 نفر از سرنشينان دو اتومبيل و تباني متهم رديف اول مهران. پ كه هماكنون در ندامتگاه نوشهر به سر ميبرد از تاريخ 79/6/5 از ساعت 7/5 صبح تا تاريخ 79/6/15 اينجانب يزدان مجلجنژاد مهندس كشاورزي بازنشسته ساكن نوشهر،...اين باند مافيا بوده و به اسارت بردند. مدت 16/5 ساعت در صندوق عقب اتومبيل پژو با بدترين شكنجه روحي در ساعت 11 شب مورخ 79/6/5 در مخفيگاه نامشخص با چشم بسته به داخل سلولي با ابعاد 2 متر طول و 70 سانتيمتر عرض و 2/5 متر ارتفاع بدون منفذ و آب و غذا در مدت 10 روز در بدترين شرايط زيستي و روحي محبوس بودم در پايان شب دهم در يكي از مناطق تهران با چشمان بسته رهايم كردند و به سرعت از محل دور شدند در اين ايام به كمك و مساعدت بستگان با حكم دادگاه شعبه دوم شهرستان نوشهر شخص مهران. پ متهم رديف اول اين باند مافيا به دست عدالت گرفته شد و اذهان عمومي مشوش و مضطرب احساس ناراحتي ميكنند و اگر افرادي به هر دليل بهانههاي مختلف بدون اجازه قانون معترض افراد شوند برخورد نشود خشونت ميتواند در آينده به عنوان يك معضل اجتماعي بروز كند و حداقل اين انتظار را از مسؤولان دارند كه قوه قضاييه و دستگاههاي اجرايي اطلاعاتي و امنيتي و انتظامي بايد با كمال قاطعيت و دقت آمران و عاملان اين خيانت مافيايي را در هر پست و مقامي و لباسي كه باشند به مردم معرفي و آنان را به كيفر الهي برسانند. با توجه به اينكه يكي از آمران اصلي، خشونت اين باند مافياي آدم ربا دستگير شده عاملان اين جنايت با تلفنهاي مشكوك امنيت را از خانواده سلب و هيچگونه تامين جاني نداريم و دامنه حركات وحشيانه اشرار به قدري حاد و شديد شده كه احتمال وقوع جنايت ديگري بعيد نيست در چنين شرايطي اشرار باند مافيا نميدانم در چتر حمايت چه قدرتي آزاد و رها و با كمال تاسف تاكنون دستگير نشدهاند خدايا تو از اين معما پرده بردار و فرياد رس و مگذار رابطه به جاي ضابطه اعمال گردد. بايد توجه داشت زماني قانون در يك جامعه حرمت پيدا ميكند كه با تمامي افراد و در هر لباس و شغل و مقامي كه باشند يكسان برخورد شود بياييد به خاطر الله كه به شما قدرت و توانايي داده تا عليه مفسدين قيام كنيد تقاضا و تمناي عاجزانه دارم براي احقاق حق و ممانعت از فاجعه ديگر اين باند مافيايي و معضل اجتماعي تربيتي اتخاذ تا از نزديك ميزان صحت ادعاها ارزيابي و در تعقيب قاطع و متلاشي كردن به موقع متجاوزان اين باند اقدام سريع مبذول دارند بدانگونه كه نمايانگر ضوابط شرعي و موازين عدل اسلامي و شايسته جمهوري اسلامي باشد.)) ادامه دارد...